جشن عروسی سیدمصطفی قرار بود در ۲۵ شهریور برگزار شود، ولی با شهادتش این جشن در آسمانها برگزار شد. پسر کوچکم از قصه عاشورا یاد گرفت تا آخرین لحظه پشت برادرش باشد. سیدمجتبی عادت داشت در کودکی در آغوش برادرش آرام بگیرد، اما اینبار سید مصطفی بود که در آخرین لحظه در آغوش برادر کوچکترش آرام گرفت و شهید شد جوان آنلاین: ستوان یکم سیدمصطفی صفادل بامداد سیویکم خرداد ۱۴۰۴ در حالی که در شیفت نگهبانی بود، در حمله ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی به پایگاه پدافند هوایی اصفهان به شهادت رسید. مصطفی با تمام ایمان و شجاعتش در کنار همرزمان ایستاد و لحظهای سنگر را ترک نکرد. چند ساعت بعد، بالهای شهادت را گشود و آسمان اصفهان شاهد پروازی شد که به ابدیت پیوست. پیکر مطهر این رزمنده جوان وطن پس از بدرقه باشکوه مردم، در گلزار شهدای مشهد آرام گرفت. گفتوگوی امروز «جوان» با زهرا کمکی، مادر شهید سیدمصطفی صفادل مروری بر خاطرات یک جوان دهه هفتادی است که هنگام شهادت، تنها پنج روز تا ۲۶ سالگی فاصله داشت. سیدمصطفی در حالی به شهادت رسید که قرار بود شهریورماه مراسم عروسیاش را برگزار کند، اما دو ماه قبل از آن قدم به حجله شهادت گذاشت و روح پاکش را به آسمانها پیوند زد.
کمی از خودتان بگویید و اینکه شهید فرزند چندم خانواده بود؟
من مادر شهید سیدمصطفی صفادل متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ در شهرستان طرقبه هستم. اصالتاً از روستای ییلاقی کنگ کهن استان خراسان رضوی هستم. در خانواده مذهبی سنتی ما عشق به امام حسین (ع) با زندگی عجین شده و جزئی از اصالت اجدادیمان است. من در سال ۷۶ در سن ۱۸ سالگی با آقا سیدعلی که از درجهداران پرسنل ارتش جمهوری اسلامی بود به صورت سنتی ازدواج و برای ادامه زندگی کنار همسرم به شهرستان اصفهان که محل خدمت همسرم بود نقل مکان کردم. حاصل این ازدواج دو فرزند پسر به نامهای شهید سیدمصطفی متولد پنجم تیر ۱۳۷۸ و سید مجتبی تنها برادر سیدمصطفی است.
چه نکتههایی برای تربیت سیدمصطفی در نظر داشتید؟
من بعد از ازدواج بر این اعتقاد بودم وقتی فرزنددار شوم که از نظر روحی آمادگی مادر شدن را داشته باشم. چون خودم با اینکه فرزند اول خانواده هفت نفره بودم، در ۱۶ سالگی در سانحه تصادف از وجود مادر محروم شدم؛ بنابراین همیشه نگران برادر و خواهران یتیم خودم بودم. بعد چند ماه از ازدواج و چشیدن طعم تنهایی در خانه همسر و غربت و دوری از شهر و دیار خودم، تصمیم به بارداری گرفتم و شروع به برنامهریزی و خواندن کتاب و اطلاعات درباره معلومات مورد نیاز یک مادر کردم. در ادامه شروع به برداشتن ختم یاسین کردم، چون جایی خوانده بودم که سوره یاسین فرزند را صالح و بردبار میکند. هنوز ختم یاسین تمام نشده بود که متوجه شدم باردار هستم. همان ماه دوم بارداری که ویار خیلی سختی داشتم مرحوم مادرم را در خواب دیدم که به دیدنم آمد. خانه را مرتب کرد، غذا پخت و با خوشحالی گفت مبارکه اسمش را آقا سید مصطفی میگذاریم. همان اسمی که خودت دوست داشتی. صبح که بیدار شدم حال خوشی داشتم. مطمئن بودم فرزندم پسر است. یادم آمد آن زمان که مادر زنده بود کتابی در مورد زندگی آیتالله خمینی میخواندم و چند بار اشاره به اسم پسر بزرگ امام خمینی کردم و گفتم مامان چه اسم قشنگ و با مسمایی است آقا سید مصطفی...
کودکی شهید چگونه سپری شد؟
تولد آقا مصطفی درست ۱۲ ربیع الاول بود که به روایتی مصادف با تولد حضرت محمد (ص) است. پسرم در تاریخ ۵/۴ /۷۸ به دنیا آمد. به دلیل اینکه من در آن شهر غریب بودم همسرم هم بیشتر به دلیل شغل حساس نظامی که داشت کمتر در منزل بود تولد سید مصطفی دنیای تنهایی مرا سرشار از زیبایی کرد. فرزند شهیدم از همان کودکی به گفته بیشتر دوستان با بقیه کودکان فرق داشت.
شهید اولین فرزندم بود. از همان نوزادی سید مصطفی چشم و چراغ و امید زندگی و بهترین دوست و همدم من بود. خیلی با او صحبت میکردم که گاهی دوستان، کار من را به سخره میگرفتند و میگفتند این بچه چه میفهمد که اینقدر با او صحبت میکنی. از همان ابتدای تولد او را آقا سید مصطفی صدا میکردم. برایش شعر و قرآن میخواندم. با هم به روضه و مراسم مذهبی میرفتیم. مطمئن بودم او این حس مرا در همان نوزادی کاملاً درک میکند. حتی گاهی که برای او قرآن میخواندم بغض میکرد یا لب بر میچید. شعری شاد میخواندم که ذوق میکرد. سید مصطفی خیلی زود زبان باز و شروع به شیرین زبانی کرد. در سه سالگی کتاب چهل حدیث و سورههای کوچک قرآن را با او کار میکردم که به سرعت حفظ کرد. این در حالی بود که زبان شیرین کودکم هنوز برای بعضی اطرافیان مفهوم نبود. در همان سه ساله و نیم او را به کلاس قرآن بردم و ثبتنام کردم. اول مسئول فاطمیه گفت خیلی زود است ولی خیلی سریع محبوب بچهها و مربیان شد. با آغوش باز او را پذیرفتند. همان ایام متوجه شدم فرزند دوم را باردار هستم و گفتم حتماً خیری بوده و سیدمصطفی تنها نیست. از این به بعد برادر دارد و مصطفی از این جریان خوشحال و مسرور بود. هر دو پسر من بزرگ و بزرگتر میشدند و من هم مشغول درس و تربیت بچهها شدم.
گویا شهید دیداری هم با مقام معظم رهبری داشتند؟
بله، سید مصطفی سال سوم دبیرستان بود که مزد زحمات خودش را گرفت. آن موقع من در اردوی ورزشی برای مسابقات شنای بانوان ارتش بودم. همسرم زنگ زد و گفت مصطفی به عنوان دانشآموز بسیجی نخبه در استان سیستان و بلوچستان همراه عدهای از دانشآموزان، معلمان و مسئولان نیروی دریایی به دیدار رهبری شرفیاب میشوند. ۷ آذر که روز نیروی دریایی است باید خدمت آقا باشند. از شنیدن این خبر هم خوشحال شدم و به او افتخار کردم هم دلم گرفت که من این افتخار را ندارم.
یادم است سید مصطفی که در دبیرستان مشغول تحصیل بود در بسیج هم فعالیت داشت. شبهای احیای مسجد شهر کنارک نوبتی کشیک میدادند. پسرم اسلحه در دست میگرفت و روی پشت بام مسجد کنارک راه میفت. از دیدنش لذت میبردم. من هم همراهش میرفتم و در اصل راننده پسرم بودم. او را میرساندم و خودم در مسجد تا سحر مینشستم. بعد از احیا و سحری با هم به خانه میرفتیم. میگفتم اگر قرار است اتفاقی برای فرزندم بیفتد من هم با او باشم.
عضویت پسرتان در ارتش در ادامه راهی بود که پدرش طی کرده بود؟
همسرم سالها در ارتش خدمت کرده بود و سید مصطفی هم وقتی با معدل ۸۰/۱۹ دیپلم گرفت، تصمیم گرفت به دانشگاه افسری برود. من مخالف بودم و میگفتم تو میتوانی با این استعداد رشته دیگری درس بخوانی. ضمناً نزدیک خودمان باشی. من سالها دوری خانوادهام را تحمل کردم دوری شما برایم سخت است. نهایتاً آن سال نرفت ولی سال ۱۳۹۸ بعد از تمرینات و آزمونهای مختلف وارد دانشگاه پدافند هوایی خاتم الانبیای تهران شد. آنجا چهار سال به خوبی تحصیل کرد و در سال ۱۴۰۲ فارغالتحصیل شد و به زادگاهش اصفهان بازگشت تا بهعنوان افسر متخصص موشکهای هاگ در یگان پدافند هوایی واکنش سریع اصفهان خدمت کند. در رشته شنا نیز فعالیت داشت و مقام آورد و در حدی تلاش سیدمصطفی زیاد بود که برای بار دوم به دیدار رهبری مفتخر شد.
جایی خواندم که شهید قبل از شهادتش تازه عقد کرده بود؟
بله، یک روز احساس کردم سیدمصطفی میخواهد چیزی به من بگوید. تلفنی از او پرسیدم ولی در جوابم گفت دستور یک غذا را میخواستم از شما بپرسم. دوباره که جویا شدم، گفت بله مادر تصمیم گرفتم ازدواج کنم و دختر یکی از آشنایان را در نظر گرفتم. شما بروید این دختر خانم و خانوادهشان را ببینید. من بعد از آشنایی و تحقیق و شناخت و معارفه در روز عید غدیر ۱۴۰۳ همزمان با ۵ تیر که تولد پسر عزیزم بود با فامیل برای خواستگاری رسمی و نامزدی به خانه دختر مورد علاقه پسرم رفتیم. رسماً خانواده چهارنفره ما پنج نفره شد و ۲۵ شهریور ۱۴۰۳ عقد محضری و جشنی ساده در منزل خودمان برگزار کردیم و دوران و فصل جدیدی در زندگی ما آغاز شد.
به تعبیر همسرم دختردار شدیم. رابطه ما و عروسمان بسیار صمیمی بود. طوری که خود مهرنگار (عروسم) به من میگفت باورم نمیشود همه چیز اینقدر خوب پیش برود، اما مدتی کارهای مصطفی زیاد شده بود و زیاد به مأموریت میرفت. جهیزیهشان که تهیه شد، خانه سازمانی در اصفهان گرفتیم و مهیای زندگی آینده فرزندم شدیم. خودش هم تلاش میکرد. مأموریت میرفت و اوقات بیکاری اسنپ کار میکرد. میگفت نمیخواهم همه فشار خرید لوازم روی دوش شما باشد. اما این فشار کاری باعث شد اصلاً به خانه نیاید تا تاریخ ۲۳/۳/۱۴۰۴ که هم برای تولد سید مجتبی برادرش و هم به مناسبت عید غدیر مرخصی گرفت تا کنار ما باشد. آن روزها ما و سید مصطفی حتی لیست میهمانهای عروسی را که قرار بود ۲۵ شهریور برگزار شود نوشته بودیم.
۲۳ خرداد درست مصادف با شروع جنگ و تجاوز صهیونیستها و امریکاییها به کشورمان بود؟
آن روز وقتی از خواب بیدار شدم قلبم فرو ریخت. سید مصطفی به منزل پدر نامزدش رفته بود و همسرم و سیدمجتبی خواب بودند. من در فضای مجازی اخبار جنگ را دیدم. دلم مضطرب و آشوب شد. از خانه بیرون رفتم تا حالم شاید بهتر شود. به خانه برگشتم و همسرم هم از ماجرای جنگ مطلع شد. سید مصطفی هم با مهرنگار به خانه آمدند. پسرم خیلی آرامش داشت. مثل همیشه گفتم همه اقوام خوشحال هستند که تو در خانه هستی. کمی نگاه کرد و گفت مادر الان خانهام ولی اگر جنگ ادامهدار شود باید بروم و به دوستانم کمک کنم.
دلم خیلی آشوب بود. در سرم غوغا بود. سید مصطفی مرا آرام کرد و گفت: «مادر الان زنگ زدم گفتند خیلی جدی نیست، اسرائیل یک غلط زیادی کرده است. بچهها جلویش در آمدند.» در ادامه سید مصطفی گفت: «مامان جنگ الان مثل زمان قدیم نیست که با تفنگ رو در روی دشمن بایستیم. همه چیز پیشرفته شده. دشمن نامرد فرسنگها دور است و ما با فشار یک دکمه، چندین شلیک میتوانیم به سمت دشمن داشته باشیم. هیچ خطری ما را تهید نمیکند.»
با این صحبتهای پسرم کمی آرام شدم. در دلم حق به او میدادم که بخواهد استوار و محکم باشد. غیر از این هم از او انتظار نمیرفت. به صلابتش افتخار میکردم، اما دلم آشوب بود. مادر بودم که چه شود و چه کنم.
شام کنار هم بودیم. همه سعی میکردیم از با هم بودن لذت ببریم. آخر شب سید مصطفی عزم کرد نامزدش نگار را به منزل پدرش ببرد. چون فردا شیفت بیمارستان بود (عروسم پرستار است. به مناسبت عید غدیر که فردا بود باکس گلی که با اسکناسهای ۱۰۰ هزار تومانی و شمع تزئین شده بود به نگار دادم. خیلی شاد شد. هر چند او هم دلنگران جنگ بود. مرا بوسید و دوباره نشست و گفت یک ساعت دیگر میمانم.
صبح عید غدیر بود و همه چیز آماده و مهیای حضور میهمانان (ما هر ساله عید غدیر میهمان زیاد داریم.) قرار بود سید مصطفی برود پدر همسرم را که تنها زندگی میکنند به خانهمان بیاورد. مصطفی رفت در اتاق و آماده شد و برادرش هم داشت صبحانه آماده میکرد. گفت مامان ما صبحانه میخوریم و دنبال آقابزرگ میرویم. بعد هم میروم بیمارستان تا با نگار خداحافظی کنم. چون باید به اصفهان بروم. آنجا به وجود من نیاز دارند. این را گفت و رفت دنبال پدربزرگش و اشکهای من ناخودآگاه جاری شد.
چگونه از خبر شهادت سیدمصطفی مطلع شدید؟
با رفتن پسر بزرگم من بیقرار با چشمان اشکبار، خروس سیاهی را سفارش دادم تا قربانی کنند. در این میان دیدم سید مجتبی هم دارد آماده میشود و لباس و اسباب سفرش را بسته است. همسرم پرسید تو کجا؟ گفت میخواهد به محل خدمتش برود. همسرم گفت ما باید نگران سید مصطفی باشیم یا سیدمجتبی؟
سیدمجتبی گفت پدر میروم مواظب برادرم باشم. از با هم بودنشان همیشه دلم آرام میگرفت. ساکشان را آماده کردم و صدقه انداختم و با گریه و اشک و اسپند و دعا و قرآن جگرگوشههایم را به میدان جنگ فرستادم. سیدمصطفی هشت روز در جنگ ۱۲ روزه جنگید. یعنی از فردای همان روزی که حرکت کرد مستقیم به میدان جنگ رفت. بدون درنگ و این هشت روز بیقراریهای من گفتن ندارد. سید مجتبی هر روز ساعت ۶ صبح از خانه میرفت و تا عصر کنار برادرش بود. شبها هم تا صبح شیفت بود تا اینکه در ۳۱ خرداد ساعت ۶ صبح من آشپزخانه مشغول دم کردن چای بودم و همسرم در بهار خواب منزل خواب بود که گوشی همسرم زنگ خورد. خودم را سراسیمه به بهار خواب خانه رساندم که دیدم همسرم از چشمانش اشک جاری است. پاهایم سست شد و سر جایم نشستم. پرسیدم کی بود؟ چی شده؟ چی میگفت؟ همسرم آرام گفت مصطفی پایش شکسته و دوستانش گفتند خودتان را بیمارستان برسانید، بستری شده است. برادرم هم شب قبل از بندر آمده بود و با صدای ما آنها هم بیدار شدند و به بهار خواب آمدند. از ماجرای تلفن آگاه شدند و من به سید مجتبی زنگ زدم. اول جواب داد گفت دارم به بیمارستان میروم، اما دوباره ساعت هشت صبح که تماس گرفتم دوستان مصطفی تلفن را جواب دادند. دلم بد فرو ریخت. گفتم اگر حال برادرش خوب بود میتوانست تلفن جواب دهد. برادرم گفت درنگ نکنید و من و همسرم و نگار به اتفاق برادرم، همسرش و دختر خردسالش با ماشین برادرم به سمت اصفهان حرکت کردیم. ساعت ۱۱ شب به اصفهان رسیدیم. در راه دعا و سعی میکردم آرام باشم و توکلم بر خدا بود ولی خیلی حالم بد بود. مرتب تلفنها زنگ میخورد و به همه میگفتم مصطفی حالش خوب است. سعی میکردم انرژی خوب بدهم. در حالی که پسرم از ناحیه سر به شدت آسیب دیده و به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود. ساعت ۱۱ شب به اصفهان رسیدیم. من اصرار داشتم به بیمارستان بروم، اما همسر برادرم که منزلشان اصفهان بود با اصرار از ما خواست به منزل آنها برویم. به ما اجازه حضوردر بیمارستان ندادند. منزل همسر برادرم که رفتم سیدمجتبی را تنها و کمر خمیده و تهی دیدم. سراغ برادرش را گرفتم که آنجا همه ماجرا را فهمیدم.
جشن عروسی سیدمصطفی قرار بود در ۲۵ شهریور برگزار شود ولی با شهادتش این جشن در آسمانها گرفته شد. پسر کوچکم از قصه عاشورا یاد گرفت تا آخرین لحظه پشت برادرش باشد. سید مجتبی عادت داشت در کودکی در آغوش برادرش آرام بگیرد، اما اینبار سید مصطفی بود که در آخرین لحظه در آغوش برادر کوچکترش آرام گرفت.
سیدمصطفی شبی که رژیم ملعون اسرائیل قرار بود پالایشگاه نفت اصفهان را بزند با ۹ نفر از همکاران جان بر کف خود آنجا مستقر شدند و ساعت ۳:۴۵ سیدمصطفی مجروح و فردای همان روز به شهادت رسید.