کد خبر: 1330778
تاریخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۴۰۴ - ۰۰:۲۰
خانم منزوی، مادر شهید جانباز حسین دخانچی در گفت‌و‌گو با «جوان» از تقریظ رهبرانقلاب می‌گوید
تقریظ حضرت‌آقا نشانه زنده‌بودن راه حاج‌حسین است از همان آغاز مصاحبه‌ها، خانم حسینی — نویسنده کتاب — با شور و ایمان کار می‌کرد. همان موقع به من گفت من قول می‌دهم وقتی کتاب تمام شود، حضرت آقا حتماً آن را می‌خوانند. این جمله را با اطمینان می‌گفت و در تمام سال‌هایی که کتاب در حال تدوین بود، امیدوار بود این اتفاق بیفتد و بعد از چندین سال، لطف خدا شامل حال شهید حاج‌حسین و این کتاب شد
صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: راوی کتاب «تب ناتمام» خانم منزوی، مادر جانباز شهید حسین دخانچی است. مادری که از فرزندش با عنوان «حاج‌حسین» یاد می‌کند. مادری که می‌گوید در آن ۱۷، ۱۸ سالی که پرستاری حاج‌حسین را بر عهده داشت، سختی‌ها واقعاً زیاد بود. شب‌و‌روز نداشت، مراقبت دائم می‌خواست و خستگی‌های جسمی و روحی زیادی داشت، اما هرگز احساس ناامیدی نکرد. تنها چیزی که همیشه به او نیرو می‌داد، توسل به حضرت‌زینب (س) و اهل‌بیت (ع) بود و همیشه به خود می‌گفت، صبری که من باید داشته باشم، در برابر سختی‌های زینب‌کبری (س) هیچ است. همین باور، آرامش ایجاد می‌کرد و ادامه راه را برایش آسان‌تر می‌ساخت. پای سخنان این مادر می‌نشینیم. 

بازداشت حاج‌حسین در نوجوانی از سوی ساواک
خانواده‌ام اهل تهران هستند، اما من در قم به دنیا آمدم. تا قبل از ازدواج، بین قم و تهران در رفت‌و‌آمد بودیم ولی بیشتر در تهران زندگی می‌کردیم. بعد از ازدواج، با پسر عمه‌ام دیگر ساکن همانجا شدیم. خداوند چهار پسر به ما داد. حاج‌حسین فرزند اول ما متولد ۱۳۴۴ است. همسرم دیپلم داشت و شغل اصلی‌شان تجارت برنج بود. پیش از پیروزی انقلاب، هم من و هم همسرم، در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. صبح‌ها برای شعار دادن به تظاهرات می‌رفتیم و عصر‌ها هم در حرم تجمع می‌کردیم. تقریباً برنامه‌روزانه‌مان همین بود. در آن دوران، حاج‌آقا با این فعالیت‌ها کاملاً همراه بود. بچه‌ها هم کم‌کم بزرگ شدند. حاج‌حسین وارد دبستان شد و تا دوره راهنمایی پیش رفت. سال ۱۳۵۷، هم‌زمان با اوج انقلاب، او دانش‌آموز کلاس سوم راهنمایی مدرسه‌امیرکبیر۱ بود. همان زمان بود که تظاهرات شدت گرفت؛ کماندو‌ها با باتوم و سپر به مردم حمله می‌کردند و ما، کوچه‌پس‌کوچه‌های محل را بلد بودیم و از همان راه‌ها فرار می‌کردیم. در آن دوران، حاج‌حسین هم در تظاهرات شرکت می‌کرد. یک بار ساواک، حاج‌حسین و چند نفر از دوستانش را بازداشت کردند و حدود سه تا پنج ساعت نگه داشتند. بعد از پیگیری‌های پدر و عموهایش، او را آزاد کردند. بعد از آن، حاج‌حسین گفت فعلاً دیگر وقت درس نیست و تصمیم گرفت تمام‌وقت در جریان انقلاب و فعالیت‌های مردمی شرکت کند. 

 علاقه به آموزش نظامی داشت
بعد از پیروزی انقلاب، وارد کار‌های مربوط به آموزش نظامی شد. سنش کم بود، ابتدا قبولش نمی‌کردند، اما چون برادر و اقوام‌مان در آن فضا بودند، او هم توانست آموزش ببیند. کار با اسلحه، مخصوصاً کلاشنیکف را یاد گرفت و کم‌کم در مسجد محل هم فعالیت می‌کرد؛ و در همانجا به دیگران آموزش کار با اسلحه می‌داد و خودش هم علاقه زیادی به امور نظامی داشت. با شروع جنگ ایران و عراق، او که حدود ۱۴سال داشت همراه چند نفر از دوستانش به نیشابور رفتند تا آموزش‌های نظامی ببیند. بعد از پایان دوره آموزشی، همراه دوستانش عازم خرمشهر شد و مدتی در آنجا ماند. در آن زمان، نیرو‌های عراقی در بیشتر نقاط شهر حضور داشتند، حاج‌حسین و همراهانش در خانه‌ها و پناهگاه‌های مردم مستقر بودند. بعد‌ها تعریف می‌کرد، نیرو‌های صدام در سطح شهر خرمشهر پراکنده بودند و حتی گاهی مشغول بازی یا قمار می‌شدند، درحالی که بچه‌های ما در خانه‌ها پنهان بودند و مقاومت می‌کردند. غیر از حاج‌حسین، یکی از دوستان نزدیکش هم که از اول جبهه با او بود، مجروح و جانباز شد. شرایط بسیار سختی بود. در همان روزها، برخی اهالی خرمشهر با کمک مردم از شهر خارج شدند. حاج حسین می‌گفت خودمان به یک پیرمرد، عروس و نوه‌اش کمک کردیم تا از شهر خارج شوند. در عملیات آزادی خرمشهر در خط‌مقدم حضور داشت. بعد از آن هم، در بسیاری از عملیات‌ها از جمله کربلای پنج و رمضان حضور داشت، اما بسیاری از موارد را برای من بازگو نمی‌کرد. دوستانش به او می‌گفتند برگردد قم تا خانواده‌اش نگران نباشند، اما قبول نمی‌کرد و می‌گفت باید در میدان بماند. او همیشه در رفت‌وآمد بین جبهه و خانه بود. گاهی بدون اطلاع ما به جبهه می‌رفت. گاهی مجبورش می‌کردند برگردد تا مدتی استراحت کند، چون خودش تمایلی به برگشتن نداشت. مدتی هم در منطقه‌سومار مستقر بود. در بلندی‌های سومار خدمت می‌کرد و از آنجا مواضع نیرو‌های عراقی را زیر نظر داشت. حضور در جبهه را تکلیف می‌دانست و هر بار با اشتیاق به جبهه برمی‌گشت. 

 قطع نخاع در ۱۹ سالگی
 چندبار مجروح شد. یک‌بار در همان خرمشهر ترکش به گوشش خورد و آسیب دید. در یکی از عملیات‌ها، در حالی که ۱۹سال داشت، بر اثر اصابت مستقیم گلوله و ترکش، از ناحیه گردن به پایین قطع نخاع شد. او را سریع به بیمارستان منتقل کردند، اما دیگر توان حرکت نداشت؛ نه دست و نه پا. تنها سر‌و‌گردنش را می‌توانست اندکی تکان دهد. روز‌های اول آنقدر ضعیف بود که ما باید با دست، سرش را نگه می‌داشتیم تا به یک سمت خم نشود. به‌تدریج گردنش بهتر شد و توانست خودش آن را حرکت دهد. با شانه‌هایش سعی می‌کرد اندکی بدنش را جا‌به‌جا کند. با گذر زمان، به خاطر بی‌حرکتی طولانی، بدن حاج‌حسین دچار زخم‌هایی شد. زانوها، پشت و قسمت‌هایی از بدنش که زیر فشار بود، به شدت آسیب دید. پوست بدنش مثل پوست نوزاد، نازک و حساس شده بود. با اینکه همیشه مراقب بودیم — رو‌تختی و ملحفه‌هایش را صاف می‌انداختیم تا کوچک‌ترین چروک باعث زخم نشود — باز هم زخم‌های سختی گرفت. اما با درمان‌های پی‌در‌پی و مراقبت زیاد، الحمدلله بهبود پیدا کرد و سلامت نسبی‌اش را به دست آورد. بعد از مدتی او را به آسایشگاه امام‌خمینی بردند. آنجا با جانبازان دیگر که شرایط مشابهی داشتند، دوست شد و روحیه‌اش بهتر شد. درسش را هم در همان آسایشگاه ادامه داد و توانست دیپلم بگیرد. گاهی به دلیل عفونت‌های داخلی یا سرماخوردگی‌های شدید، حالش بد می‌شد و او را به بیمارستان می‌بردند و دوباره به آسایشگاه برمی‌گشت. با گذشت زمان، بدنش مقاوم‌تر و شرایط جسمی‌اش نسبت به قبل بهتر شد. در همان دوران، صدام موشک‌باران شهر‌ها را آغاز کرده بود. پدرش گفت بهتر است حاج‌حسین را پیش خودمان بیاوریم، چون هم دل‌نگرانش بودیم هم می‌خواستیم وضعیتش تثبیت شود. او را به خانه آوردیم و از آن زمان، حاج‌حسین در کنار خانواده بود. تا جنگ هم تمام شد. 
در خانه برای او یک اتاق کوچک آماده کردیم که همه وسایل مورد نیازش در آن بود. دوستان و برادرهایش مرتب به دیدارش می‌آمدند. همه دور او جمع می‌شدند و با روحیه‌شاد و اخلاق خوشی که داشت، فضای خانه را پر از آرامش می‌کرد. زندگی‌مان در کنار او با محبت و صمیمیت می‌گذشت. 

امیدوار و دارای روحیه قوی و پشتکار بود
در تمام سال‌های پس از جانبازی، حدود ۱۷، ۱۸ سال، از زمان عملیات بدر تا زمان شهادتش، حاج‌حسین هیچ‌وقت شکایتی از وضع خودش نکرد. نه دلتنگی نشان می‌داد و نه گله‌ای از تقدیر داشت. یکی از ویژگی‌های بارز او همین امیدواری و روحیه قوی‌اش بود. همیشه به آینده فکر می‌کرد و هدف داشت. می‌خواست درسش را ادامه دهد و حتی در کنکور شرکت کرد و قبول شد، اما چون جابه‌جایی‌اش سخت بود و نیاز به همراه دائمی داشت، انصراف داد. بعد، رشته کامپیوتر را انتخاب کرد. استاد خصوصی به خانه می‌آمد و کامپیوتر را به‌صورت کامل یاد گرفت. با وجود اینکه تنها کمی می‌توانست دست‌هایش را بالا و پایین بیاورد و هیچ حرکتی در انگشتانش نداشت، با پشتکار زیاد با کامپیوتر کار می‌کرد. در کار‌های روزانه، مثل غذا خوردن، ما به او کمک می‌کردیم. قاشق را نمی‌توانست بگیرد، بنابراین ما غذا را جلوی دهانش می‌گذاشتیم. برای رفتن به حمام هم برادرهایش کمکش می‌کردند. در همان زمان، من اتاقش را مرتب می‌کردم، ملحفه‌ها و تشکش را عوض می‌کردم تا وقتی از حمام برمی‌گردد، همه چیز تمیز و آماده باشد. همیشه به نظم و پاکیزگی اهمیت می‌داد و دوست داشت فضای اتاقش آرام و مرتب باشد. 

 سرگذشتی که کتاب شد
تمام آن سال‌ها، مجاهدت‌ها و صبری که در کنار حاج‌حسین داشتیم، سرانجام در کتابی به نام «تب‌ناتمام» گردآوری شد. خانم حسینی، نویسنده این کتاب واقعاً زحمت زیادی کشید. خدا خیرشان بدهد. روزی که ایشان می‌خواست شروع به نوشتن کتاب کند ما منزل شهید زین‌الدین بودیم. ایشان گفت از مدت‌ها پیش در فکر نوشتن کتابی درباره جانبازان است و معتقد بود درباره این قشر کمتر نوشته شده و نسل جدید هم شناخت درستی از سختی‌های جانبازی ندارند. خانم حسینی می‌گفت، حتی خیلی از بزرگان و مسئولان نمی‌دانند جانبازی مثل حاج‌حسین که از گردن قطع‌نخاع بود، چه شرایط سختی را تحمل می‌کرد و خانواده‌اش چه فشار‌هایی را پشت سر گذاشته است. به این ترتیب با ما تماس گرفت و گفت می‌خواهد خاطرات‌مان را ثبت کند تا برای آیندگان باقی بماند. من هم قبول کردم. هر هفته دو روز، دوشنبه و پنج‌شنبه، به خانه ما می‌آمد. حدود یکی، دو ساعت با هم صحبت می‌کردیم، من خاطرات را تعریف می‌کردم و ایشان ضبط می‌کرد. بعد از مدتی همه مطالب را نوشت و کتاب تدوین شد. 

 نام کتاب از تب ناتمام حاج حسین الهام گرفت
کار نگارش کتاب تقریباً یک سال و نیم طول کشید. قلم خانم حسینی، بسیار شیوا و تأثیرگذار بود. هرچند من فقط راوی خاطرات بودم، اما متن نهایی را که خواندم، دیدم چقدر با احساس و دقت نوشته شده است. انصافاً کارشان هم انسانی بود و هم هنری. اسم کتاب «تب ناتمام» را به این دلیل انتخاب کرد که از همان زمان مجروحیت حاج‌حسین، بدنش همیشه درگیر تب‌های شدید و مداوم بود. در عملیات بدر از بالای سر تا نوک پایش پر از ترکش شده بود. خودش هم دقیق نمی‌دانست در ناحیه گردن، ترکش خورده یا گلوله کلاشینکف، چون شدت جراحت زیاد بود. علاوه بر آن، در جریان همان درگیری، گلوله مستقیم توپ عراقی‌ها به خاکریز نزدیک او اصابت کرده بود و موج انفجار، به شدت به او آسیب زده بود. از همان روز‌ها بدنش دیگر آرام نگرفت. همیشه تب داشت؛ گاهی تبش به حدی بالا می‌رفت که حتی به ۴۲درجه می‌رسید. آنقدر تب‌ها شدید بود که شب‌ها چندین‌بار باید پزشک می‌آوردیم تا او را معاینه کند و تبش پایین بیاید. این تب‌ها هیچ‌وقت کاملاً قطع نشدند و بخشی دائمی از زندگی او شدند. به همین خاطر، نویسنده برای کتاب نام «تب ناتمام» را برگزید؛ تبی که نه‌تنها نشانه درد جسمی او بود، بلکه نماد رنج بی‌پایان و پایداری او در مسیر ایمان و ایستادگی بود. در روز‌های پایانی عمر حاج‌حسین، تب‌هایش شدت گرفته بود. دیگر تب قطع نمی‌شد و بدنش از درون دچار عفونت شده بود. هر روز حالش ضعیف‌تر می‌شد. شبی که وضعش وخیم شد، دکتر طاهایی، دکتر حسینی و دکتر صالحی همگی در منزل حضور داشتند. پس از معاینه و مشورت گفتند باید او را به تهران منتقل کنیم تا بررسی‌های کامل‌تری انجام شود، چون تب بالا و مداوم نگران‌کننده بود. اول بهمن او را به بیمارستان ساسان تهران بردند تا آزمایش‌ها و چکاپ کامل انجام شود. ۱۲ روز در بخش بستری بود. پس از آن ناگهان دچار سکته شد. بلافاصله به بخش آی‌سی‌یو منتقلش کردند و ۱۰ روز هم آنجا تحت مراقبت بود. سرانجام در روز اول اسفند، در حالی که سال‌ها قبل در همان روز در عملیات بدر مجروح شده بود، به شهادت رسید. گویی اول اسفند برای او آغاز و پایان راه جهادش بود. 

 هرگز احساس ناامیدی نکردم
در آن ۱۷، ۱۸ سالی که پرستاری حاج‌حسین را بر عهده داشتم، سختی‌ها واقعاً زیاد بود. شب و روز نداشتیم، مراقبت دائم می‌خواست و خستگی‌های جسمی و روحی زیادی داشت، اما هرگز احساس ناامیدی نکردم. تنها چیزی که همیشه به من نیرو می‌داد، توسل به حضرت‌زینب و اهل‌بیت (ع) بود. از ایشان صبر می‌خواستم و همیشه به خودم می‌گفتم، صبری که من باید داشته باشم، در برابر سختی‌های زینب‌کبری (س) هیچ است. همین باور، آرامم می‌کرد و ادامه راه را برایم آسان‌تر می‌ساخت. وقتی حاج‌حسین را از بیمارستان به خانه آوردیم، یک آرامش خاصی در فضای خانه ایجاد شد. نگرانی و دلواپسی از بین رفت و حضور او برای همه ما، منبع برکت و آرامش بود. هم من، هم حاج‌آقا و هم بچه‌ها احساس می‌کردیم نوری در خانه داریم. دوستانش هم همیشه می‌گفتند، وقتی دل‌شان می‌گیرد یا در زندگی مشکلی برای‌شان پیش می‌آید، به دیدارش می‌آیند. می‌گفتند همین که کنار حاج‌حسین می‌نشستند و او را در آن وضعیت می‌دیدند — با همه رنج‌ها، اما با آرامش و لبخند — دل‌شان قرص می‌شد. وقتی حرف می‌زد، چنان با ایمان و اطمینان سخن می‌گفت که همه با روحیه برمی‌گشتند. حضورش یادآور نعمت صبر و شکر بود؛ باعث می‌شد خودمان را با همه سلامتی و آسایش، مسئول‌تر و آرام‌تر حس کنیم. 

 می‌دانست حضرت آقا کتاب را می‌خوانند
از همان آغاز مصاحبه‌ها، خانم حسینی — نویسنده کتاب — با شور و ایمان کار می‌کرد. همان موقع به من گفت من قول می‌دهم وقتی کتاب تمام شود، حضرت‌آقا حتماً آن را می‌خوانند. این جمله را با اطمینان می‌گفت و در تمام سال‌هایی که کتاب در حال تدوین بود، امیدوار بود این اتفاق بیفتد. سال‌ها گذشت تا چند هفته پیش خانم‌حسینی با خوشحالی با من تماس گرفت و گفت حاج‌خانم، مژده! بعد از چندین سال، لطف خدا شامل حال شهید حاج‌حسین و این کتاب شد. حضرت‌آقا کتاب را مطالعه فرمودند و تقریظی بر آن نوشتند. وقتی این خبر را شنیدم، اشک در چشمانم جمع شد. حس کردم زحمات این سال‌ها و صبری که داشتم، دیده شد. خوشحال بودم که خاطرات حاج‌حسین، این فرزند مخلص جبهه و انقلاب، آنقدر ارزشمند بود که حضرت آقا خودشان وقت گذاشته‌اند و کتاب را خوانده‌اند. همان‌جا گفتم الحمدلله، حاج‌حسین لیاقت داشت حضرت آقا کلام‌شان را در وصفش بنویسند. برای ما این تقریظ نه فقط یک افتخار که نشانه‌ای از زنده بودن یاد و راه حاج‌حسین بود. 

 ۴ سال زندگی مشترک 
ازدواج حاج‌حسین در سال ۱۳۷۶ انجام شد. زندگی مشترک‌شان حدود چهار سال ادامه داشت تا سرانجام به شهادت او ختم شد. همسرش بانویی بسیار نیک‌سرشت، مهربان و صبور بود. زنی که با ایمان و عشق، در کنار حاج‌حسین ایستاد و خدمت به او را افتخار خود می‌دانست. 
به محض اینکه به حاج‌حسین محرم شد، همان روز به خانه ما آمد و گفت من آمده‌ام یاد بگیرم چطور باید از حاج‌حسین مراقبت کنم، چطور به او غذا بدهم، چطور حرکتش بدهم و کار‌های روزانه‌اش را انجام دهم. با جدیت تمام همه چیز را یاد گرفت و بعد از مدتی که به خانه‌خودشان رفت گفت می‌خواهم نشان دهم می‌توانم از یک جانباز با درصد بالای آسیب، همان‌طور که باید، مراقبت کنم. زندگی‌شان پر از عشق و صفا بود. هر دو با صمیمیت و مهربانی با هم رفتار می‌کردند. همسر حاج‌حسین همیشه می‌گفت هر روز صبح با شوق از خواب بیدار می‌شوم، چون می‌دانم امروز یک روز تازه در کنار اوست. رابطه‌شان آنقدر محبت‌آمیز بود که هرکس می‌دید، عشق و ایمان را در چشمان‌شان حس می‌کرد. واقعاً زندگی‌شان نمونه‌ای از آرامش، فداکاری و عشقی بود که بر پایه ایمان شکل گرفته بود.

برچسب ها: کتاب ، ساواک ، انقلاب
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار