کد خبر: 1321610
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۴۰۴ - ۰۴:۴۰
گفت‌وگوی «جوان» با مادر شهید دکتر علیرضا تنابنده از شهدای حملات رژیم‌صهیونیستی
خدا با شهادت علیرضا برای همیشه از او محافظت کرد در سکوتی سنگین خود را به بیمارستان رساندیم. جلوی باجه رفتیم و گفتم پسرم را اینجا بستری کردند؟ بگویید کدام بخش است و... آقای دیگری این طرف ایستاده و لیستی دستش بود. نفهمیدم که بود! نمی‌دانستیم آن لیست دستش چکار می‌کرد؟ اسم پسرمان را پرسید. گفتیم. نگاهی به لیستش انداخت و گفت شهید شده... تو لیست شهداست... بروید معراج شهدا... 
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: باز هم قطعه ۴۲، با همان حال و هوای عجیبش. ردیف‌های آخر، مزار شهید علیرضا تنابنده است. بالای مزار شهید کتیبه‌ای است که تصویر شهید بر آن نقش بسته است. رو‌به‌روی کتیبه می‌ایستم؛ روبه‌روی علیرضا. چهره‌ای آرام و زیبا، با نگاهی زنده که تا عمق دل آدمی نفوذ می‌کند! گویی او با لبخندی دلنشین و صمیمی به استقبال زائرانش می‌آید. نگاهم می‌رود روی سنگ مزار. نوشته‌ها را می‌خوانم: چشمم به جمله‌ای خیره می‌ماند؛ «همچون شما زنده‌ام، در بر شما ایستاده‌ام، دیدگان خود را ببندید و پیرامون را بنگرید، مرا در برابر خویش خواهید دید.»

باید به دیدارشهدای دیگر بروم، چند قدمی برمی‌دارم، هنوز هم نگاهم به نگاه شهید خیره می‌ماند، گویی او هم همراهی‌ام می‌کند، بی‌اختیار باز می‌گردم سمت مزار، نمی‌دانم انگار حرفی ناگفته دارد هنوز! سنگ مزار را دور می‌زنم و پشت کتیبه را نگاه می‌کنم، نوشته‌ای دیگر و صدایی که با گوش جانم می‌شنوم: «زندگی رؤیایی بود که در خواب دیدم. مرگ بیداری است از آن خواب شیرین. تنها چیزی که از من خواهد ماند محبتی است که بخشیدم و لبخندی است که در دل‌ها کاشتم.» این بار به‌راستی با او خداحافظی می‌کنم، اما می‌دانم آن نگاه زنده و آن لبخند شیرین هیچ‌گاه از یادم پاک نخواهد شد. در کنار این وداع، اشتیاقی در دلم زبانه می‌کشد؛ اشتیاق شناخت بیشتر او، چراکه حس می‌کنم این شهید ناگفته‌های بسیاری برایم دارد... 

«مامان عزیزم من رسیدم... دوست‌تان دارم»

برای شناخت بیشتر شهید، پیگیر می‌شوم و با آقای تنابنده، پدر علیرضا تماس می‌گیرم تا قرار مصاحبه بگذارم. ابتدا تمایلی به گفت‌و‌گو نشان نمی‌دهد و می‌گوید قبل از شما هم افراد مختلف از طرف شبکه‌های تلویزیون و مطبوعات برای مصاحبه تماس گرفتند. می‌گوید حال مادر علیرضا چندان مساعد نبود و نمی‌خواستیم بیشتر به حال خرابش دامن بزنیم. در گفت‌وگویم با پدر علیرضا متوجه می‌شوم مادر ایشان اهل قلم و نویسنده است و اکنون مشغول نوشتن رمانی در مورد پسرش علیرضاست. کتابی درباره علیرضا و آنچه بعد از او به آنها گذشت. 

این موضوع بر اشتیاق من برای همکلامی با ایشان افزود و از آقای تنابنده خواستم مرا همراهی کنند. شماره تماس مادر علیرضا را خواستم و ایشان با نهایت ادب پذیرفتند و اینگونه ارتباط ما با خانم نسرین نصرینی برقرار شد. با او تماس گرفتم، مهربان بود و صمیمی، پس از لحظاتی احوالپرسی، گفت‌وگویی کوتاه و خودمانی شکل گرفت. خانم نصرینی بیشتر زمانش را به مطالعه، کتاب و نوشتن می‌گذراند، اما با شهادت علیرضا تمام زندگی‌ام دگرگون شد. او با آهی جگرسوز می‌گوید علیرضا در هر لحظه زندگی‌ام و در تمام تار و پود هستی‌ام حضور دارد. او حرف‌های شنیدنی برای گفتن زیاد دارد. 

کمی بعد همراهی‌مان می‌کند تا نگاهی گذرا به زندگی علیرضا داشته باشیم. او اینگونه صحبت‌هایش را آغاز می‌کند و می‌گوید: «نمی‌دانم از کجا شروع کنم، از آخر شروع می‌کنم. از روزی که علیرضا بدون آنکه با ما وداع کرده باشد به سوی آسمان پر کشید و آسمانی شد. رفتنش را باور نداشتم. هنوز هم باور ندارم، زیرا آنقدر جایگاهش در خانواده چهار نفره ما بزرگ بود که اگر به این باور برسم به نظرم ادامه زندگی برایم غیر ممکن خواهد شد و آن روز... پسر عزیزم دوران خدمت سربازی را می‌گذراند و پنج ماه بیشتر از پایان آن نمانده بود. علیرضا هر روز سه و نیم صبح از خواب برمی‌خاست، ساعت ۵ صبح به محل خدمتش ستاد حفاظت اطلاعات ناجا در ونک می‌رسید و قبل از رفتن به داخل به من پیامک می‌داد «مامان عزیزم من رسیدم... مواظب خودت باش... دوست‌تان دارم...» هر روز و هر روز و آن روز آخرین پیامش را داد. جواب پیامش را با عشق دادم، پیامی که هرگز خوانده نشد.

رخت دامادی علیرضا!

زمانی که جنگ شروع شد، من و پدر علیرضا تهران نبودیم به محض اینکه فهمیدیم به طرف تهران راه افتادیم. آن روز علیرضا خانه‌اش بود، خانه‌ای که با همسرش با عشق وسایلش را خریده و چیده بودند. حدود پنج ماه می‌شد که از کنار ما رفته بود، آن هم بی‌هیچ مراسمی... دلم می‌خواست او را در لباس دامادی ببینم، آرزویی که هر مادری دارد، اما می‌گفت: «مامان، فعلاً وقت این کار‌ها را ندارم» و من به او نگفتم که می‌خواستیم بعد از اتمام خدمتش برایش جشن عروسی بگیریم و با همسرم می‌گفتیم تا آن زمان فرزند علیرضا هم به دنیا می‌آید و در عروسی‌شان حضور دارد و از این فکر ذوق می‌کردیم. 

پسر عزیزم بعدازظهر‌ها درگیر مدرسه و شاگردانش بود. شاگردانی که بعد از رفتن علیرضا خانواده‌هایشان گفتند گویی فرزندشان یتیم شده‌اند. شب‌ها هم برنامه‌ریزی و پاسخ به تماس‌های کاری‌اش را داشت. همیشه خسته بود. در شبانه‌روز نمی‌توانست بیشتر از سه، چهار ساعت بخوابد. بعد از شهادتش فهمیدم کلاس‌های رایگان زیادی برای شاگردان بااستعداد، اما کم‌برخوردار برگزار می‌کرده. همیشه می‌گفت: «آینده با آموزش درست می‌شود، تربیت و آموزش بچه‌های امروز برای ساختن فردایی بهتر.» 

شهیدی که هنوز زنده است

علیرضا سراسر عشق بود؛ عشق به همه چیز و همه کس، به هر آنچه خالقش آفریده بود. او وارد دنیایی شده بود که برای من بیگانه بود. وقتی به شهادت رسید، به یکباره یاد روزی افتادم که عکسش را به من نشان داد و پرسید: «مامان، به نظرت شبیه کی هستم؟» نگاهش کردم، شوخی کردیم و خندیدیم، بار دیگر سؤال کرد: «مامان، خوب نگاه کن...» باز هم نگاه کردم، سکوت کرده بودم. خودش گفت: «شبیه شهدا شده‌ام، شهیدی که هنوز زنده است.»

از شنیدن این جمله دلم به درد آمد، انگار کسی قلبم را فشرد. به او گفتم دیگر این حرف را نزن، اما باز عکس را جلویم گرفت و گفت: «به خدا مامان، نگاه کن، عکسم شبیه شهداست.» حالا بعد از رفتنش هر وقت به عکسش نگاه می‌کنم یاد همان روز می‌افتم. به چشمانش خیره می‌شوم و حس می‌کنم چشمانش زنده‌تر از همیشه به من نگاه می‌کند. 

روز شروع جنگ به او گفتم: «مامان، مواظب خودت باش.» او لبخند زد و گفت: «نگران نباشید، اتفاقی نمی‌افتد»، اما من مادر بودم، نگران بودم و اتفاق افتاد. 

ما با هم بزرگ شدیم

۱۷ ساله بودم که خداوند نعمت وجود علیرضا را به ما عطا کرد. او در دی‌ماه سال ۱۳۷۱ در محله نارمک تهران به دنیا آمد و ما انگار با هم بزرگ شدیم، اما او هر روز جلوتر از من و بزرگ‌تر می‌شد. رشد ذهنی و رفتاری‌اش هم از بچه‌های همسن‌وسالش سریع‌تر بود. ۹ ماهه بود که راه افتاد. هنوز دو سالش تمام نشده بود که کاملاً روان حرف می‌زد و آنقدر شیرین و پرانرژی بود که همه دلباخته‌اش می‌شدند. 

بزرگ‌تر که شد، پر از ایده‌های بزرگ و سرشار از شور و اشتیاق بود. به زندگی عشق می‌ورزید و با لحظه‌لحظه‌اش ارتباط برقرار می‌کرد. همیشه غرق در آفرینش بود؛ از کوچک‌ترین جزئیات تا بزرگ‌ترین‌ها. یادم است وقتی هنوز کودک بود، بار‌ها از یک برگ کوچک، یک حشره یا حتی یک سنگ عکس می‌گرفت، تصویرش را بزرگ می‌کرد و با شگفتی به آن خیره می‌شد و محو عظمت خدا می‌شد... به نظرم از همان موقع‌ها راهش را آغاز کرده بود؛ راهش را برای رسیدن به بینشی عمیق‌تر در زندگی. 

به آغوشش کشیدم

بعد از رفتن علیرضا، زندگی برایم متوقف شد، انگار دنیا در همان لحظه پایان یافت. روزی که پیکرش را به خاک سپردند، دلم می‌خواست او را در آغوش بکشم، اما نتوانستم. داخل قبر رفتم، سنگ لحد را گذاشته بودند و فقط صورتش پیدا بود. خم شدم، گونه‌ام را به گونه‌اش چسباندم و برای آخرین بار صورتش را بوسیدم. صورتش سرد بود، قبر سرد بود. با این همه از وجودم آتش زبانه می‌کشید، بعد‌ها بسیار گریستم از اینکه نتوانسته بودم او را در آغوش بگیرم. شبی بی‌تاب بودم به علیرضا گفتم: «مامان خیلی دلم برایت تنگ شده، می‌خواهم بغلت کنم.» شب آمد به خوابم و من محکم او را در آغوش گرفتم، همانطور که دلم می‌خواست، بعد در همان خواب در اتاق دیگر پدرش را دیدم و با خوشحالی گفتم علیرضا آمد و بالاخره بغلش کردم، گفت مبارک است... و یکدفعه از خواب پریدم. 

برای نداشته‌های‌مان شرمنده بودیم

روز تدفین علیرضا انگار تکه بزرگی از وجودم را با او به خاک سپردم. احساس می‌کردم درونم خالی شده است... خالی از وجود نازنینی که ۳۳ سال همراهم بود و هیچ‌گاه حتی لحظه‌ای تصور رفتنش پیش از ما به ذهنم خطور نکرده بود. آن روز تمام وجودم درد بود و خشم، مدام دنبال مقصر می‌گشتم، با خود می‌گفتم شاید نباید آنجا می‌بود، شاید نباید می‌گذاشتم برود... این «شایدها» هنوز هم رهایم نکرده است. 

۳۳ کنارم بود، ۳۳ سال زحمتش را کشیده بودیم و زحمت‌مان را کشیده بود... حالا می‌خواستیم در سایه هم کمی آرام بگیریم. دوران سختی را گذرانده بودیم و فرزندان عزیزمان در این سختی‌ها کنارمان بودند و شاید بیشتر اوقات از حداقل‌های زندگی محروم بودند و پدر و مادرشان عوض همه نداشته‌هایشان که همیشه بابتش شرمنده بودند، عشق را نثارشان کردند، بزرگ‌ترین موهبت هستی... و آنها بهترین شدند از هر نظر و از دید هر آدمی... از دید دوست و دشمن. می‌خواستم خیلی کار‌ها برایش کنم عوض تمام آن کار‌هایی که در بچگی آنها امکان انجامش را نداشتیم، اما نشد. فرصت انجامش را به ما نداد و حسرتش برای همیشه بر دل‌مان ماند. 

حال مادران شهدا را درک نمی‌کردم

حکایت مادران داغدار سرزمینم، مادرانی که فرزند عزیزشان در راه وطن در خون خود غلتیده بودند، دیدنش همیشه برایم دردناک بود. قلبم به درد می‌آمد و گمان می‌کردم می‌توانم درک‌شان کنم، اما حقیقت این است که نمی‌کردم. امیدوارم هیچ مادری هیچ‌گاه به درک واقعی این رنج نرسد و آنان که رسیده‌اند، آرزو می‌کنم در پرتوی عشق بیکران خداوند آرام گیرند. می‌دانم بیهوده است که گمان کنیم روزی این درد ما را رها می‌کند، اما باید ادامه دهیم حداقل به خاطر عزیزانی که هنوز در کنارمان داریم. 

یک خواب واقعی! 

و آن روز... آن روز صبح و پیام آخر علیرضا... جواب پیامش را دادم و حدود ظهر مثل روال هر روز جنگ، منتظر تماسش بودم، اما خبری نشد. چند ساعت گذشت. امکان تماس برای ما وجود نداشت. با عروسم مهرانا تماس گرفتم و فهمیدم با او هم تماس نگرفته است. برایش پیام گذاشتم: «مامان جان مُردم از نگرانی... با من تماس بگیر.» 

اولین باری بود که مرا نگران و بی‌خبر گذاشته بود. پدرش برای انجام کاری به شیراز رفته بود. با پسرم امیر تماس گرفتم او هم نگران بود. گفتم باید برویم ستاد. ساعتی بعد من و امیر و مهرانا به اتفاق هم به راه افتادیم. همه ساکت بودیم و همه غرق در افکاری که نمی‌خواستیم بیشتر به آن دامن بزنیم و من... یکدفعه یاد خوابم افتادم؛ خوابی که تقریباً یکی دو ماه قبل از آن روز دیده بودم. در خواب دیده بودم علی آسمانی شده است. یک خواب واقعی، آنچنان واقعی که وقتی بیدار شدم، مرز بین خواب و بیداری را گم کرده بودم. با این همه آن را برای خود به طولانی شدن عمرش تعبیر کردم، اما اینگونه نبود، آن خواب خبری بود از آینده‌ای نزدیک که شاید باید خود را برای آن آماده می‌کردم. 

پسرم را صدا کنید!

نزدیک ونک، پیچ خیابان سئول را دور زدیم. همه چیز غیر عادی بود. وقتی جلوی ستاد رسیدیم ۵ بعدازظهر بود. هنوز دود از داخل ستاد به آسمان بلند می‌شد و خانواده‌ها که سرگردان و درمانده در خیابان جلوی ستاد به دنبال خبری از عزیزان‌شان ایستاده بودند. ضلع غربی ستاد کنار خیابان ماشین علیرضا پارک بود؛ یک پژوی ۴۰۵ مدل پایین که تمام روز‌های خدمتش صبح‌ها علیرضا استرس روشن نشدن به موقع آن را داشت. دائم خرجش می‌کرد، اما هرگز نشنیدم شکایتی کند... می‌گفت سال دیگر عوضش می‌کنم. می‌خواست شرکت بزند، می‌گفت دیگر همه سختی‌ها تمام می‌شود. سرمایه‌گذار‌های شرکت هم آماده هستند و هزاران سخن دیگر... هزاران آرزویی که... 

رفتم پشت در بزرگ و آهنی ستاد. داخلش شلوغ بود. در زدم گفتم مادر علیرضا تنابنده هستم، خواهش می‌کنم پسرم را صدا کنید. امیدوار بودم علیرضا پشت در بیاید. امیدوار بودم نهایت، ساختمانی خراب شده باشد، نهایت سالنی، محوطه‌ای و هر چیزی... جز عزیزم. جز عزیزان‌مان... خدا خدا می‌کردم بلایی سرشان نیامده باشد. آقایی پشت در آمد. لیستی دستش بود، گفت بروید بیمارستان ولیعصر... قلبم فرو ریخت، اما آن آقا گفت مجروح شده چیز مهمی نیست، با پای خودش رفته...، اما دلم گواهی خوبی نمی‌داد. با این همه دوست داشتم باور کنم. در سکوتی سنگین خودمان را به بیمارستان رساندیم. جلوی باجه رفتیم و گفتم پسرم را اینجا بستری کردند؟ بگویید کدام بخش است و... آقای دیگری این طرف ایستاده بود، لیستی دستش بود، نفهمیدم که بود، نمی‌دانستم آن لیست دستش چکار می‌کرد؟! اسم پسرمان را پرسید. گفتیم. نگاهی به لیستش انداخت و گفت شهید شده... تو لیست شهداست... بروید معراج شهدا... 

بدون هیچ ملاحظه‌ای... بعد‌ها پیش خود فکر کردم اگر اسم فرزند خودش هم در آن لیست بود، به خانمش اینگونه خبرش را می‌داد؟ اصلاً مغزم از کار افتاده بود. انگار اشتباه شنیده بودم، مگر می‌شد، علیرضای من مجروح شده بود! روی زمین زانو زدم به مهرانا نگاه کردم به او که بچه چهارماهه علیرضا را باردار بود و اشک‌هایی که بی‌محابا از چشمانش سرازیر می‌شد، یعنی بچه علیرضا نیامده یتیم شده بود؟ باز گفتم اشتباه شده! دوباره جلوی باجه... داخل بیمارستان... نگاه به لیست ها... این بار با جزئیات بیشتر... گفتند ساعت ۱۲ به بیمارستان منتقل و ساعت ۲ شهید شده است. 

مهرانا بر زمین نشست، می‌گفت اشتباه شده مامان... اشتباه می‌کنند حتماً اشتباه می‌کنند، اما اشتباه نبود، با تمام وجودم حس کردم. فرزندم پر کشیده بود و به این فکر می‌کردم در آن ساعات آخر چه به او گذشته... چرا من خبردار نشده بودم؟ چرا بالای سرش نبودم؟ چرا تنها و غریب گوشه بیمارستان پر کشیده بود و چرا و چرا و چرا‌هایی که بعد آن روز هم دست از سرم برنداشته است. 

مادری به نام «ننه علی»

حدوداً یک ماه قبل از آن تاریخ برادرم بیمارستان بستری بود و من به اتفاق آقای تنابنده و مادرم به عیادت او رفته بودیم. هنگام بازگشت آقای تنابنده عکس بزرگ «ننه علی» را که روی بلوکی نقش بسته بود، به مادرم نشان داد و حکایت او را گفت. حکایت مادر شهیدی که همیشه سر مزار پسرش بود تا لحظه مرگ و من آن لحظه به آن عکس برای چندمین بار نگاه کردم غافل از اینکه خودم تا ماه دیگر، ننه علی دیگری خواهم شد و البته به نوعی دیگر... 

خودش را به خدا سپرده بود

قبل از رفتن علیرضا در مورد فیزیک و متافیزیک تحقیق می‌کردم و ارتباط تنگاتنگ آنها با هم و دنیای ماورا... دوباره تمام کتاب‌هایم... تحقیقاتم را مرور کرده‌ام به امید یافتن نشانی... جوابی... کور سوی امیدی برای دیدار دوباره فرزندم...، اما هنوز نیافتم آن چیزی که حداقل قلب دردکشیده مرا آرام کند، فقط یک چیز... آن هم چیزی که از خودش یاد گرفته بودم... می‌گفت: «مامان می‌دانی اصلاً همه چیز عشق است؟ همه چیز در سیطره عشق است. می‌دانی من دیگر خیلی وقته از خدا چیزی نمی‌خوام... احساس می‌کنم وقتی ازش چیزی می‌خوام انگار دارم، به اون می‌گم من از تو داناترم... تو بهتره به حرف من گوش کنی...»

نگاهش می‌کردم و از داشتنش ذوق می‌کردم و به خود می‌بالیدم. او همان پسر کوچولوی من بود که حالا حسابی بزرگ شده بود. خیلی بزرگ. بعد توضیح می‌داد و می‌گفت: «دیگه همه چیز و به خودش سپردم.» دست روی سینه می‌گذاشت و می‌گفت: «تسلیمم، تسلیم محض... هر چه خودش بخواد، من کارمو انجام می‌دم، کار درست... بقیه‌اش رو دیگه به خودش می‌سپرم، مطمئنم بهترین‌ها رو برام رقم می‌زنه.» 

در جنگ هم در خطرناک‌ترین روز‌ها و در خطرناک‌ترین مکان‌ها خودش را به او سپرده بود و می‌گفت اگر او نخواهد موشک هم بزنند، زیر آوار هم بمانیم زنده بیرون می‌آییم و اگر او نخواهد... و البته من هم علیرضایم را به او سپرده بودم، هر شب قبل از خواب برای صبح علیرضا دعا می‌خواندم و از خداوند می‌خواستم فرزندم را محافظت کند و صحیح و سالم به من بازگرداند و آن روز... و این دعا همیشه جواب داده بود و بار‌ها علیرضا را محافظت کرده بود، از حادثه‌های حتمی و این بار... پدرش می‌گفت این بار هم دعای تو کار خودش را کرد، علیرضا بدنش صحیح و سالم بود، فقط سمت چپ سرش زخمی شده و روحش شاید آخرین روزی بود که باید در این جهان می‌بود. 

قیامتی به پا شد

ساعتی بعد جلوی معراج شهدا بودیم. اول گفتند اینجا نیست! عمو و عمه علیرضا هم آمدند. محسن عموی علیرضا تماس گرفت، به شدت منقلب بود. مدتی می‌شد که علیرضا را ندیده بود. گفتم مجتبی شیراز است و فردا می‌آید و هنوز خبر ندارد. محسن گفت از شمال راه افتاده است و خیلی زود خود را به ما می‌رساند. 

خبر به سرعت پخش شده بود. پدرش از شیراز با من تماس گرفت. خبر‌ها را دیده بود و من به او دروغ گفتم... گفتم شایعه است، علیرضا بیمارستان است. گفت پیشش رفتید؟ چطور است؟ گفتم شلوغ است، نمی‌گذارند. پدر علیرضا ناراحتی قلبی داشت و نمی‌خواستم او را هم از دست بدهیم. می‌خواستم حداقل او سالم نزد ما برگردد. بعد‌ها گفت همان روز فهمیده بود، چون یکدفعه احساس کرد چیزی از قلبش کنده شد و وجودش را خالی کرد. درست مثل وقتی که پدرش فوت کرد. تماس با من کمی آرامش کرده بود، پیش خود گفته بود شایعه است. خانم من بیمارستان است، او هرگز به من دروغ نگفته... 

و من دروغ‌هایم ادامه داشت تا فردا شب و وقتی همراه همکارانش که به بهانه‌ای با او همراه شده بودند، پا به داخل محوطه ساختمان گذاشت و شلوغی و لباس سیاه... از آن شب برایتان نمی‌گویم، گفتنی نیست، توان گفتن ندارم... روزش از صبح در معراج شهدا دنبال علیرضا گشته بودم تا بعدازظهر عمویش مصطفی... برادرش امیر... من... مهرانا و خانواده‌اش... قیامتی آنجا به پا بود. شنیده بودم بچه‌هایی سوخته‌اند، جگرم بیش از پیش آتش گرفت. زانو زدم و گفتم خدایا! فقط علیرضای من نسوخته باشد... حداقل راحت رفته باشد... همان لحظه از خودم خجالت کشیدم، علیرضا اینطور مواقع سرزنشم می‌کرد و می‌گفت: «این چه حرفی است مامان! مگر علیرضای تو و آنها دارد و سر تکان می‌داد.» 

کلام در گلویم ماند

همان لحظه با تمام وجود آرزو کردم هیچ مادری چنین صحنه‌ای را نبیند. گفتند پیکر شهدا را به بهشت زهرا برده‌اند و فقط امیر و عمویش برای شناسایی رفتند. وقتی امیر از اتاق بیرون آمد، انگار رمق و جان در بدن نداشت. خواستم چیزی بپرسم، اما کلام در گلویم ماند. او همچون مرده‌ای متحرک از کنارم گذشت بی‌آنکه حتی نگاهم کند، انگار یادش رفته بود مادرش از صبح مثل مرغی پرکنده در سالن بزرگ، بی‌قرار دیدار فرزندش به همه سو دویده است.

رفتن امیر را دیدم و هیچ نگفتم. گذاشتم تنها برود، خوب می‌دانستم می‌خواهد خلوت کند، با بغض و اندوه جانکاهی که بر دوش داشت، درد برادری که فقط دو سال و هفت ماه از او بزرگ‌تر بود، اما از همان لحظه‌ای که چشم به دنیا گشوده بود، او را کنارش دیده و همیشه حامی و پشتیبانش بود. بعد از آن پسرم امیر، خودش به تنهایی به بهشت زهرا می‌رود!

دیگر دنیایی نبود

بعد‌ها یک روز به من گفت مامان رفتن علی در این سن عجیب نبود، ماندنش عجیب بود. علیرضا خیلی بزرگ شده بود و در این دنیا جا نمی‌شد. خدا همیشه خوب‌ها را زودتر می‌برد. به راستی علیرضا هرگز از برادری برایش کم نگذاشته و همیشه برادرش را به خود ترجیح داده بود. وقتی نوجوان بود تابستان با کار نقاشی ساختمان برای خرید گوشی دلخواهش پولی پس انداز کرده بود. آن موقع یادم است قیمت آن ۳ میلیون بود. وقتی پولش جور شد و می‌خواست برود و برای خودش گوشی بخرد، گوشی شکسته برادرش را روی میز دید. فردای آن روز وقتی برای خرید گوشی رفت با دو گوشی مثل هم برگشت. گوشی دلخواهش را نخریده بود، دو گوشی یک و نیم میلیونی و درست مثل هم، یکی برای خودش و یکی برای برادرش خریده بود. 

علیرضا همراهم می‌شود

حکایت‌های ناگفته از علیرضا بسیار است. در پروفایل تلگرامش عبارتی گذاشته بود که بار‌ها خوانده و اشک ریخته‌ام: «بهترین حس دنیا دیدن لبخند رو لبای پدر و مادرته وقتی که عاملش خودتی.» علیرضا عاشقانه همه ما را دوست داشت. می‌گفت: «مامان تا حالا فقط درس خوندم، زندگی نکردم. بعد از خدمت می‌خوام زندگی کنم.» علیرضا عاشق زندگی بود و او بهترین پسر، بهترین برادر، بهترین همسر و بهترین دبیر بود و مطمئن بودم بهترین پدر هم می‌شد. 

می‌دانم بعد از علیرضا دیگر اشک‌هایم تمامی ندارد، اما باید راهش را ادامه دهم. دلم می‌خواهد قدم در همان مسیری بگذارم که او گذاشت؛ راهی که پیش‌تر فقط درباره‌اش می‌خواندم و گاه می‌نوشتم، اما امروز حقیقتاً می‌خواهم در آن قدم بگذارم. شاید آنجا تنها جایی باشد که دوباره بتوانم پسر عزیزم را ببینم. 

در این مسیر و ناشناخته‌هایش می‌خواهم دیگران را هم سهیم کنم با نوشتن کتابی از تجربه‌هایی که به دست می‌آورم و اطمینان دارم علیرضا در این راه همراهم می‌شود. او پیام‌آور عشق بود، پیام‌آور انسانیت و هرآنچه در این دنیای پرهیاهو به فراموشی سپرده شده است؛ دنیایی که به چشم علیرضا چیزی جز رؤیایی گذرا نبود؛ رؤیایی که او از آن بیدار شده بود، خیلی پیش‌تر از آنکه مرگ بخواهد او را از این خواب شیرین بیدار کند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار