جوان آنلاین: دستنوشتههایی از شهید سرباز فراجا ستوان دوم وظیفه، مهندس محمد سمیربابایی به جای مانده است که راز درخشان شهادتش را برملا میکند. او در یکی از نوشتههایش این جمله زیبا را به یادگار گذاشته «در وجودم یک قهرمان در حال جوشیدن است» و پایین آن هم نوشته است «من یک قهرمانم، چراکه نه؟» یا در جایی دیگر نوشته است «من بزرگترین آدمی میشوم که هیچکس حتی فکرش را هم نمیتواند بکند.» ستوان دوم وظیفه مهندس محمد سمیربابایی در جریان حملاتتروریستی در تهران در تاریخ ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ به شهادت رسید. روایت پیشرو نگاهی گذرا به سبک زندگی این شهید از زبان برادرش امیرساسان بابایی برادر شهید است؛ با هم میخوانیم.
«امیر سمیر»
برادرم محمدسمیر بابایی ۳۲ ساله بود. اصالتاً اهل لواسان هستیم. من متولد ۲۸ شهریور ۱۳۷۰ و او متولد ۲۹ مهر ۱۳۷۲بود. ما دو برادر بودیم و این رابطه برادریمان خیلی خاص بود. در مورد خصوصیات اخلاقی برادرم باید بگویم که او پسری جوان، پرانرژی، خوشتیپی بود. هر جمعی که وارد میشد، انرژی و شور خاصی به آن جمع میبخشید. پر از امید و روحیه شاد بود. ارتباطش با خانواده بسیار محترمانه و گرم بود، به ویژه برای پدر و مادرم احترام زیادی قائل بود.
همه خواهر و برادرها همدیگر را دوست دارند، اما رابطه ما خیلی متفاوت و صمیمیتر بود. رفاقت و محبت بین ما همیشه بینظیر بود و خاطرات زیادی از این دوران داریم که بیان آنها هنوز هم به من انرژی مثبتی میدهد. ما همیشه با هم بودیم و هیچ وقت تنها نمیماندیم. آنقدر نزدیک بودیم که همه ما را «امیرسمیر» صدا میزدند، یعنی ترکیبی از اسم من و برادرم، انگار که یک نفر بودیم نه دو نفر. همیشه کنار هم بودیم و هر کاری که من انجام میدادم، او هم انجام میداد. ما همیشه هوای پدر و مادرمان را داشتیم.
خدمتش اسفند سال ۱۴۰۴ تمام میشد و حدود چند ماه بعد از خدمتش قرار بود ازدواج کند، به خواستگاری رفته بودیم. آن زمان خیلی فرق کرده بود؛ خیلی بزرگ شده بود، مسئولیتپذیر و همیشه کارهای خانه و حتی کارهای من را هم انجام میداد. او آدمی بود که خیلی به خانوادهاش اهمیت میداد و نسبت به همه حساس و دلسوز بود. این حساسیت و دلبستگی به خانوادهاش خیلی قوی بود و باعث میشد هر چیزی که مربوط به خانواده میشد، برایش سخت باشد.
یک ماه آموزشی عجیب
سمیر واقعاً بچهای با معرفت بود و همیشه حواسش به همه بود. امیررضا دوستش بعد از شهادت با ما صحبت کرد و از خاطرات برادرم برایمان روایت کرد و گفت: در دوران آموزشی، سمیر همیشه میخندید و روحیه جمع دوستان را بالا میبرد. بعضی وقتها به یکباره غایب میشد و وقتی دنبالش میگشتند، میدیدند گوشهای نشسته و در حال خودش است. در آن دوران آموزش خیلی تغییر کرده بود. چون خبری از موبایل و ارتباط با بیرون نبود، از همه وابستگیها رها شده بود و بیشتر به خدا نزدیک شد. خودش هم میگفت آن یک ماه آموزشی برایش خیلی خاص و عجیب بود. حتی از آن منطقه به عنوان جایی آرام و متفاوت یاد میکرد و میگفت: آسمانش برایش معنای دیگری داشته، انگار ارتباطش مستقیم وصل شده بود.
برادرم همه امید و آرزوی ما بود و واقعاً تکیهگاه زندگیمان به حساب میآمد. ظاهرش خیلی امروزی بود، اما در درون انسانی عمیق و معنوی بود. نماز شب میخواند، نمازهایش را مرتب سر وقت انجام میداد و خیلی از این مسائل را ما آن زمان نمیدانستیم. بعد از او وقتی دفترها و نوشتههایش را دیدیم، تازه متوجه شدیم چقدر به این چیزها توجه داشته است. در دفترش نوشته بود هر روز چه کارهایی انجام داده و حتی جملات انگیزشی برای خودش مینوشت. مثلاً یک جمله زیبا نوشته بود: «در وجودم یک قهرمان در حال جوشیدن است» و پایین آن هم نوشته بود: «من یک قهرمانم، چراکه نه؟»
یا در جایی دیگر نوشته بود: «من بزرگترین آدمی میشوم که هیچکس حتی فکرش را هم نمیتواند بکند.»
یگان ما را هم میزنند
آخرین دیدارما همان صبح روز شهادتش بود. حدود ساعت چهار صبح. برای من خیلی عجیب بود که شب قبلش، آمد و رمز گوشیاش را به من داد. این برایم بسیار عجیب بود، نمیدانم پیش خودش چه فکری کرد؟! تا به آن وقت این حرکت را از او ندیده بودم. آن شب در جمع خانواده نشسته بودیم، آمد و از همه طلب حلالیت کرد. این کارش هم کمی عجیب بود، انگار خودش حس کرده بود. حتی وقتی صحبت از حملات اسرائیل شد، به من گفت: «یگان ما را هم میزنند»، اما من گفتم: «نه بابا اینطور نیست. اگر این اتفاق بیفتد، امنیت داخلی کشور به هم میریزد، اصلاً امکان ندارد» ولی او با جدیت این صحبت را تکرار کرد.»
لحظات آخر خداحافظی از ذهنم پاک نمیشود، زمانی که سوار ماشین شدیم، او جلو نشسته بود و من پشت سرش. دستم را روی شانههایش گذاشته بودم و محکم به صندلی چسبانده بودم. به او گفتم: «سمیر، فقط یک قول به من بده که هر نیم ساعت یکبار با من تماس بگیری، باشد؟ این آخرین صحبت بین من و برادرم بود.» او رفت و در تاریخ ۲۵ خردادماه به شهادت رسید. برادرم واقعاً مهربان و دلسوز بود. همیشه به مشکلات دیگران اهمیت و هر کاری از دستش برمیآمد برای کمک انجام میداد. حتی در متنی که به یکی از اقوام داده بود، اینچنین نوشته بود: «اگر زمانی پیش شما باشم، سعی میکنم چند ساعتی را کنار هم خوش بگذرانیم. حتی اگر لازم باشد به خودم بخندم، فقط میخواهم شما از مشکلاتتان دور شوید و لحظهای شاد باشید. هدفش همیشه خوشحالکردن اطرافیان بود. دلش صاف بود، هیچوقت کینه به دل نمیگرفت و فقط میخواست حال همه خوب باشد. مهمترین ویژگیهایش مهربانی، صداقت، سادگی و دلسوزی نسبت به خانواده و دوستان بود.»
لحظات تلخ شناسایی
روزی که برای شناسایی رفتیم، صحنه بسیار سخت و جانسوزی اتفاق افتاد. تنها بخشی از بدنش سالم مانده بود، دست چپش از قسمت پایین بود. بقیه بدن به شدت آسیب دیده بود؛ پاها جدا شده بودند و بخشهای دیگر اصلاً قابل شناسایی نبودند. در نهایت توانستیم او را تنها از همین قسمتها و نشانههایی که باقیمانده بود، شناسایی کنیم. آن روز برای من و خانواده یکی از تلخترین لحظات زندگیمان بود. ما او را بعد از شناسایی و تشییع و تدفین در قطعه ۴۲ گلزارشهدا، ردیف ۲۴، شماره ۳۲ به خاک سپردیم.