کد خبر: 1319180
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۴۰۴ - ۰۰:۴۰
گفت‌وگوی «جوان» با پدر شهید استواریکم حمید آزکات از شهدای فراجا که درحملات هوایی رژیم صهیونیستی به شهادت رسید
همه امور خیر را به اسم مادرش انجام می‌داد آثار جراحات روی چهره حمید پیدا بود. گوشش شکسته بود، صورتش بر اثر اصابت ساچمه‌های پهپاد سوراخ و زخمی شده بود. با این حال، با وجود تورم صورتش، مطمئن شدیم خودش است. مادرش هم وقتی چهره‌اش را دید، آرام شد و پذیرفت فرزندمان شهید شده است؛ بعد‌ها هم می‌گفت: «من تا آن لحظه آرام نبودم، فقط وقتی چهره‌اش را دیدم، آرام گرفتم.»
 صغری خیل‌فرهنگ 

جوان آنلاین: شهید حمید آزکات، از دلیرمردان نیروی انتظامی، در تاریخ ۲۵‌خرداد ۱۴۰۴ در حمله پهپادی و موشکی رژیم صهیونیستی به ستاد فرماندهی انتظامی تهران بزرگ (فاتب) به فیض شهادت نائل آمد. او که با عنوان استواریکم پلیس انتظامی شناخته می‌شد، در مسیر خدمت به وطن لحظه‌ای فروگذار نکرد و تا آخرین لحظه ایستادگی کرد. با پدرش، قدیر آزکات همکلام شدیم و او از زندگی مشترک شش ساله شهید با همسر و تنها ثمره زندگی‌شان برای‌مان گفت، از مهربانی و دست به خیر بودن حمید. نوشتار زیر تورقی است گذرا بر سبک زندگی شهید؛ با هم بخوانیم.

پرورش دینی اهل خانه

ابتدای همکلامی، پدر شهید می‌رود سراغ خانواده‌اش و سخن خود را از آنجا آغاز می‌کند؛ من در شهر سراب به دنیا آمدم. پدرم ابتدا کشاورزی می‌کرد و بعد‌ها در تهران به شغل آزاد و ماست‌بندی مشغول شد. ما در خانواده‌ای مذهبی و پرتلاش رشد کردیم. خانواده‌ای که باور داشت با ایمان و همت، می‌توان از پس هر دشواری برآمد. خانواده ما یک خانواده بزرگ بود. کنار مادربزرگ و پدر‌بزرگ. مادربزرگم با اینکه سواد نداشت، چون در مکتب بزرگ شده بود و پدرش از مدرسان قرآن و احادیث بود، روحیه دینی و اخلاقی بالایی داشت. او زن بسیار کاملی بود. با ایمان، مدیر و مدبر. به واسطه همین ویژگی‌هایش، هم پدر و عمویم و هم مادرم و در نهایت همه ما در خانواده‌ای مذهبی و با تربیتی سالم رشد کردیم. او بانویی باایمان، خردمند و مدبر بود؛ زنی که همواره راه درست را به ما نشان می‌داد و دست‌مان را در مسیر زندگی می‌گرفت تا در لغزش‌ها تنها نمانیم و اینگونه تعلیمات دینی مادر‌بزرگ مسیر اصلی زندگی ما را روشن کرد. 

هرچند زندگی‌مان درآمد کمی داشت، اما هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند احساس فقر و کمبود کنیم. اتفاقاً در همان زندگی ساده هم خوشبخت بودیم. پدرم همیشه توصیه‌های اخلاقی مهمی به ما می‌کرد. مثلاً می‌گفت: «اگر روزی سر تو را بر لب جوب گذاشتند که ببرند و گفتند این دروغ را بگو تا زنده بمانی، دروغ نگو.» یا می‌گفت: «اگر مالی دیدی که مال تو نیست، حتی نگاهش نکن، چون حرام است.»

من بعد از دوران کودکی و تحصیل و مدرسه، در جوانی وارد کشتی شدم و در سطح تهران هم مقام آوردم. دیپلم گرفتم و بعد به سربازی رفتم. پس ازپایان آن، به استخدام سپاه در آمدم. مادرم برای من همسری انتخاب کرد، چون در آن زمان رسم بر این بود که انتخاب همسر و عروس بیشتر به کمک والدین صورت می‌گرفت. با همسرم تنها یک جلسه دیدار داشتم و سال ۱۳۶۵ ازدواج کردیم و زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم. بعد هم به مشهد رفتیم و پس از بازگشت، مستأجر پدر همسرم شدیم. اتاقی در اختیارمان بود و مدتی همانجا زندگی کردیم. 

ثمره زندگی‌مان چهار فرزند شد؛ حامد (متولد ۱۳۶۶)، مینا (۱۳۶۸)، حمید (۱۳۶۹) و محمد (۱۳۷۵). این آموزه‌ها و تربیت‌های پدر‌و‌مادربزرگم سرمایه اصلی زندگی ما شد. من هم تا امروز تلاش کرده‌ام تمام این توصیه‌ها را در زندگی رعایت کنم و بچه‌ها را در همین مسیر پرورش دهم. الحمدلله زندگی خوبی داشتیم. هرچند مثل همه زندگی‌ها بالا و پایین داشت، اما همیشه از زندگی‌ام راضی بودم. حکایت امروز ما از حمید، پسر سومم است. پسری که عاقبت به شهادت رسید. 

جوانی پهلوان مسلک

پدرشهید در ادامه از شهید خانه‌اش حمید می‌گوید، از علقه‌ها و خلقیات شهید؛ حمید در ۱۴بهمن ۱۳۶۹ متولد شد. همان روز تولدش، دکتر به شوخی به من گفت: «یک فوتبالیست به مملکت اضافه شد!». حمید از همان کودکی، پرشور، شاد و پرنشاط بود. بچه‌ای مهربان و دست به آچار که علاقه زیادی به کار‌های فنی داشت و خیلی فعال بود. از همان سال‌های نخست کودکی، سراغ تلویزیون، یخچال و وسایل خانه می‌رفت و علاقه داشت آنها را باز کرده و تعمیر کند. سال‌های ابتدایی مدرسه، کلاس اول را در اسلامشهر درس خواند. چند سالی آنجا زندگی کردیم. کم‌کم که بزرگ‌تر شد، متوجه شدیم استعداد بالقوه‌ای در امور فنی دارد. از طرفی، چون پسر پرجنب‌وجوش و پرتحرکی بود، برای اینکه انرژی‌اش را در مسیر درستی هدایت کنم، او را به باشگاه کشتی فرستادم. رشته‌ای که خود من هم به آن علاقه‌مند بودم. خیلی زود در کشتی پیشرفت کرد و علاوه بر توانایی بدنی، روحیه پهلوانی و جوانمردی در او شکل گرفت. همین روحیه باعث شد در مسیر زندگی‌اش متعادل‌تر و قوی‌تر رفتار کند. حمید بعد‌ها وارد هنرستان شد و در رشته ریخته‌گری (متالوژی) ادامه تحصیل داد. انتخاب رشته‌اش هم متناسب با همان علاقه ذاتی‌اش به کار‌های فنی و ابزار بود. 

بعد از گرفتن دیپلم، به خدمت سربازی رفت. دوران سربازی‌اش را در سپاه گذراند؛ ابتدا در اردکان یزد و بعدهم در تهران. پس از پایان سربازی، تمایل داشت در سپاه استخدام شود. هرچند تلاش خیلی زیادی کرد، اما به دلیل برخی شرایط نتوانست وارد سپاه شود؛ و به خواست خدا راه دیگری برای خدمت برای او باز شد و وارد نیروی انتظامی شد. دوره آموزشی‌اش را در ثامن مشهد سپری کرد و سپس به تهران منتقل شد. در همان مدت کوتاه، به دلیل توانایی‌های فردی، روحیه منظم و پشتکارش، خیلی زود پیشرفت کرد و به فرماندهی انتظامی تهران بزرگ (فاتب) معرفی شد. تا جایی که می‌دانم، آنجا هم بسیار موفق بود و علاقه و احترام بسیاری میان همکارانش به دست آورد. 

دست به خیر بود

پدر شهید می‌گوید؛ حمید بسیار بخشنده بود. او خیلی اهل کمک به دیگران بود. اگر کسی به کار تعمیراتی و فنی نیاز داشت او پیش قدم می‌شد و بدون دریافت هزینه این کار را می‌کرد. روحیه کمک‌کردن در وجودش بود. او همیشه دست به خیر بود. اگر می‌دید کسی پدر ندارد یا خانواده‌ای نیازمند است، بی‌سروصدا کارهایشان را انجام می‌داد. از ثبت‌نام مدرسه گرفته تا کار‌های ضروری دیگر. حتی عضو چند خیریه بود و هر ماه مبلغی به حساب‌شان واریز می‌کرد، اما همیشه این کار‌ها را به اسم مادرش انجام می‌داد، نه خودش. 

یک خاطره همیشه در ذهنم مانده و وقتی به آن فکر می‌کنم هم خوشحال می‌شوم و هم دلم می‌سوزد. من به خاطر سنگ کلیه و بیماری مدام ناراحتی داشتم. یک‌بار با یک جعبه بزرگ به خانه آمد. پرسیدم: «حمید این چیست؟ گفت: «برای تو دستگاه تصفیه آب خریده‌ام تا آب سالم و سبک بخوری و دیگر اذیت نشوی.» گفتم: «اما من الان پولی برایش ندارم. خندید و گفت: «از تو پول نمی‌خواهم، خودم خریده‌ام. فقط بگذار نصب کنم. یک روز کامل وقت گذاشت و خودش دستگاه را نصب کرد. گفت: «از امروز فقط آب تصفیه‌شده بخور.» من هم تشکر کردم. این کار نمونه‌ای از صد‌ها کار بی‌توقع و بی‌ریای پسرم بود. همیشه فکر راحتی ما بود. 

حمید علاوه بر شغل اصلی‌اش، کار‌های فنی زیادی انجام می‌داد. به عنوان شغل دوم، نصب دوربین، کار تعمیر گوشی یا حتی نصب پرده انجام می‌داد. یک خاطره جالب درباره‌اش دارم. چند روز پیش به کارواش رفته بودم، یکی از کارگر‌ها که متوجه شهادت حمید شد، خاطره‌ای برایم تعریف کرد. گفت: پسرتان قبل از شهادت برای شستن موتور آمده بود اینجا. در همین حین یکی از ما گفت این دوربین‌های کارواش درست کار نمی‌کنند و تصویر ندارند. ایشان اول چیزی نگفت، اما کارت خود را داد و گفت اگر خواستید تماس بگیرید. بعد از اینکه مبلغ هزینه کارواش را پرداخت کرد و موتور را تحویل داد، ناگهان گفت: نردبان دارید؟ وقتی نردبان آوردند، خودش یکی‌یکی دوربین‌ها را تنظیم کرد. بعد وارد کانکس شد، تنظیمات دستگاه را بررسی کرد و در نهایت کاری کرد که تمام دوربین‌ها تصویر درست بدهند. بعد گفت: حالا دوربین‌ها درست شدند. این مهربانی و روحیه خدمت همیشه در وجود حمید بود. 

خیلی مراقب دخترم نفس باش!

او به تنها یادگار شهید اشاره می‌کند و می‌گوید؛ حمید شش سال پیش ازدواج کرد و زندگی خوبی داشت. بار‌ها در مورد زندگی‌اش با من صحبت کرد. خیلی خانواده‌اش را دوست داشت. به‌ویژه دختر کوچکش «نفس» برایش همه‌چیز بود. یادم است شب قبل از شهادتش، دم در خانه بود. من داشتم با نوه‌ام بازی می‌کردم. همیشه دلم به بچه‌های دختر بیشتر نرم می‌شد، چه نوه خودم و چه بچه‌های دیگر. نفس این طرف و آن طرف می‌دوید و من هم دنبال او می‌رفتم تا مواظبش باشم. حمید ناگهان برگشت و با لحنی جدی گفت: بابا! خیلی مواظب نفس باش. گفتم: پسر خوبم! نگران نباش، من مواظبم. دارم پا به پای او می‌دوم. اما دوباره تأکید کرد: نه! گفتم خیلی مواظبش باش. من هم قول دادم. چند دقیقه بعد، خودش بچه را بغل کرد و با او رفت. این آخرین سفارش حمید درباره دخترش بود؛ حرفی که هنوز در ذهنم می‌چرخد. 

دلم گواهی می‌داد...

لحظه سخت همکلامی می‌رسد به شهادت و خبری که برای همیشه داغ روی دل می‌شود: «فردای آن شب، حال عجیبی داشتم. دو، سه روزی بود دلشوره خاصی همراهم بود، نمی‌دانستم چرا؟! صبح به همسرم گفتم: «خانم! نمی‌دانم چرا اینقدر دلهره دارم.»

از خانه بیرون آمدم. با خودم گفتم بروم یک دوری بزنم. سوار مترو شده و به میدان انقلاب رفتم. وقتی به ایستگاه میدان شهدا رسیدیم، پیاده شدم. رفتم بالا، دیدم آنجا هم همه‌چیز غیرعادی است. دوباره برگشتم داخل مترو و به سمت میدان انقلاب آمدم. در همان مسیر، ناگهان جوانی که با تلفنش صحبت می‌کرد و می‌خواست سریع پیاده شود. با عجله گفت: «فاتب را زدن، من الان نمی‌تونم بیام...» وقتی این جمله را شنیدم، قلبم فرو ریخت. انگار همه وجودم لرزید. با خود گفتم: «خدایا! یعنی چه اتفاقی افتاده؟! این حرف یعنی چه؟» همان لحظه سریع به همسرم زنگ زدم و پرسیدم: «از حمید خبری داری؟» گفت: «آره، امروز سرکار است، چرا می‌پرسی؟» گفتم: «به او زنگ می‌زنم، اما گوشی را جواب نمی‌دهد.» او گفت با عروسم تماس می‌گیرد تا مطمئن شود. نمی‌دانم چرا انگار منتظر شنیدن خبری بودم و اولین نشانه‌ها از حادثه تلخ آن روز به من رسید... دقایقی بعد همسرم دوباره زنگ زد و گفت: «مثل اینکه برای حمید اتفاقی افتاده.» دیگر نتوانستم آرام بمانم، سریع خودم را به خانه رساندم. رفتم توی ماشین، اما نمی‌دانستم کجا باید بروم و چه کار کنم. بالاخره به عروسم زنگ زدم و پرسیدم: «از حمید خبر داری؟» او با گریه گفت: «با پدرم و چند نفر دیگر به چند بیمارستان سر زدیم. شما هم خودت را به بیمارستان فیروزآبادی شهرری برسان. رفتم آنجا، اما خبری نبود. حمید در هیچ‌کدام از بخش‌ها نبود. برگشتیم. در طول راه، مدام اصرار می‌کردند، برویم خانه پدر عروسم. برایم عجیب بود چرا اینقدر روی رفتن آنجا تأکید دارند. بالاخره قبول کردم. وقتی به خانه پدر عروس رسیدیم، دیدم اعضای خانواده در کوچه قدم می‌زنند. همان لحظه دلم گواهی داد اتفاقی برای حمید افتاده است. به همسرم گفتم: «خانم... اینها چیزی می‌دانند، اما به ما نمی‌گویند. آنجا بود که خبر شهادت پسرم را شنیدم. بی‌اختیار شروع کردم به گریه و بر سر و سینه زدن. همسرم هم حالش بد شد. اما خیلی زود، وقتی عنوان «شهید» را کنار نامش دیدم، به خودم آمدم، انگار خدا به من آرامش داد. سریع خودم را جمع‌وجور کردم و به خانه برگشتیم. همه بستگان خبردار شده و آمده بودند و خانه تبدیل به مجلس عزاداری شد. 

قطعه ۶۶ معراج شهدا 

پدر شهید در پایان به دیدار با پیکر فرزند شهیدش اشاره می‌کند؛ آن شب را با ناراحتی گذراندیم. پسر کوچکم خیلی تلاش کرد تا از این طرف و آن طرف خبر بگیرد. تا صبح دوندگی کرد و در نهایت مطمئن شد حمید واقعاً شهید شده، اما هنوز امکان تحویل پیکرش نبود. سه روز بعد، خبر دادند به معراج‌الشهدا برویم. گفتند ابتدا باید عکس پیکر را ببینیم و شناسایی کنیم. رفتیم و نشستیم. عکسی نشان دادند. من و عروسم با نشانه‌هایی از چهره، مطمئن شدیم او حمید است. اما همسرم قبول نکرد و گفت: «تا پیکرش را با چشم خودم نبینم، آرام نمی‌گیرم.»

هرچه تلاش کردیم آرام شود، نشد. ناچار شدیم به قطعه ۶۶ معراج‌الشهدا برویم. آنجا هم گفتیم: «مادرش نمی‌پذیرد و باید خودش پیکر فرزندش را ببیند.» ابتدا مخالفت کردند و گفتند شاید بی‌تابی کند. اما من گفتم: «به هر حال او مادر است و باید پسرش را ببیند.» بالاخره قبول کردند. وقتی نوبت ما رسید، ابتدا گفتند: «به خودتان مسلط باشید.» گفتم: «هستیم» بعد صورتش را تا روی سینه باز کردند. آثار جراحات‌ها پیدا بود. گوشش شکسته بود، صورتش بر اثر اصابت ساچمه‌های پهپاد سوراخ و زخمی شده بود. با این حال، با وجود تورم صورتش، مطمئن شدیم خودش است. 

مادرش هم وقتی چهره‌اش را دید، آرام شد و پذیرفت که فرزندمان شهید شده است بعد‌ها هم می‌گفت: «من تا آن لحظه آرام نبودم، فقط وقتی چهره‌اش را دیدم، آرام گرفتم.» پس از شناسایی، کار‌های لازم انجام شد و در روز بیست‌وهشتم، حمید عزیزمان باشکوه و زیبایی تشییع و به خاک سپرده شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار