کد خبر: 1318704
تاریخ انتشار: ۳۰ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۳:۲۰
روایت یک روز حضور در کنار شهدای حماسه اقتدار در بهشت زهرا (س)
۴۲، قطعه‌ای از بهشت  مردم برای زیارت مزاری که بر سنگش نوشته شده شهید امیرعلی حاجی‌زاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از هم پیشی می‌گیرند. عطر گلاب و بوی خوش گل‌هایی که گرداگرد مزار را پوشانده‌اند، فضای اطراف را پر کرده است. کمی آن‌سوتر، مزار همرزم شهیدش سردار سرلشکر پاسدار محمود باقری، فرمانده موشکی نیروی هوافضای سپاه است که کنار هم آرام گرفته‌اند؛ مردانی که رفاقت‌شان تا آخرین لحظه و تا پای شهادت پایدار ماند
 صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: تصمیم گرفتم بی‌خیال سوژه، مصاحبه و کار خبرنگاری، راهی بهشت زهرا (س) شوم فقط برای خالی کردن بغض‌هایی که همه این مدت گلوگیرم شده بود، برای دیداری بی‌تکلف و بی‌نامه نگاری و هماهنگی وقت قبلی با فرماندهان شهیدی، چون محمد باقری، سلامی، حاجی‌زاده، محرابی و... و شاید برای رفع همان دلتنگی که در آخرین تماس با دفتر سردار حاجی‌زاده ابرازش کردیم و هماهنگ شد، اما غنیمت ندانستیم و توفیق دیدار با سردار حاجی‌زاده حاصل نشد و حالا برای دیدارشان باید راهی بهشت زهرا (س) شویم. اما همین که پا به قطعه ۵۰ گذاشتم، حال و هوای اطراف مزار شهدای اقتدار و حضور پرشور مردم از زن و مرد و جوان و پیر نگذاشت بی‌تفاوت بمانم. دل کندن از آن فضا و بی‌خیالی نسبت به آن همه عشق و ارادت مردم به این سرداران و رفت‌وآمد‌ها برایم ممکن نبود. آنچه در ادامه می‌آید، روایت ساده و دل‌نوشته‌ای است از قدم زدن در بهشت زهرا (س)، زیارت قبور شهدا و گذر از قطعه ۴۲. قطعه‌ای که حالا نماد مقاومت و ایثار فرماندهانی است که در برابر نظام سلطه ایستادند و برای کشور اقتدار آفریدند. با هم بخوانیم.

قصه ما بوی مجنون می‌دهد

هنوز قدم به قطعه ۵۰ بهشت زهرا (س) نگذاشته‌ام که ابتدای راه، تابلوی آبی و کوچکی به چشمم می‌خورد که روی آن نوشته است «قصه ما بوی مجنون می‌دهد» و همین جمله خود، روایتِ از شهدا را برایمان آغاز می‌کند. وارد قطعه ۵۰ می‌شوم؛ قطعه‌ای که مدت‌هاست به یکی از پر رفت‌وآمدترین پاتوق‌های زائران شهدا تبدیل شده است. جایی که هر هفته میزبان زائران و عاشقان زیادی است. قدم بر خاک این قطعه که می‌گذارم، نگاهم به عکسی می‌افتد؛ عکسی که بلافاصله هویت مزار شهید را آشکار می‌کند: سردار سرلشکر پاسدار شهید امیرعلی حاجی‌زاده. 

بغضی بی‌درنگ به گلویم می‌نشیند و دلم را تنگ می‌کند. مردم برای زیارت مزاری که بر سنگش نوشته شده: شهید امیرعلی حاجی‌زاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، از هم پیشی می‌گیرند. عطر گلاب و بوی خوش گل‌هایی که گرداگرد مزار را پوشانده‌اند، فضای اطراف را پر کرده است. کمی آن‌سوتر، مزار همرزم شهیدش سردار سرلشکر پاسدار محمود باقری، فرمانده موشکی نیروی هوافضای سپاه است که کنار هم آرام گرفته‌اند؛ مردانی که رفاقت‌شان تا آخرین لحظه و تا پای شهادت پایدار ماند. 

آرامگاه دردانه‌های مقاومت 

قدم‌زنان به سوی مزار شهدای مدافع حرم می‌روم؛ همان گوهر‌های گرانبهایی که سردار شهید امیرعلی حاجی‌زاده وصیت کرده بود پس از شهادتش در کنارشان آرام بگیرد. اینجا آرامگاه دردانه‌های مقاومت است. همان‌ها که جان شیرین خویش را بی‌دریغ در راه دفاع از حرم نثار کردند. شهیدانی محبوب همچون جواد الله‌کرم، سجاد زبرجدی، مجید قربان‌خانی، حمیدرضا اسداللهی، آرمان علی‌وردی، حسین معز غلامی، میلاد بیدی و حسین امان‌اللهی. قطعه‌ای که نسیم معنویت در آن می‌وزد و هر سنگ مزار شهید روایتگر رشادت، غیرت و دلدادگی آنها است. نام یکایک‌شان را در ذهن مرور می‌کنم و خاطراتی از گفت‌و‌گو‌های خانواده‌ها و همرزمان‌شان در ذهنم زنده می‌شود؛ همان‌هایی که همواره بزرگ‌ترین سفارش‌شان حمایت و پشتیبانی از ولایت فقیه بود. 

دلبستگی به شهدا پایانی ندارد 

کمی آن‌سوتر از شلوغی اطراف مزار شهید علی‌وردی و سجاد زبرجدی، در کنار مزار شهید حسین امان‌اللهی، پیرمردی مهربان و خوش‌سیما نشسته است. برای قرائت فاتحه نزدیک می‌روم، شیشه عطری در دست دارد که به سوی زائران می‌گیرد. با لبخندی صمیمانه به آنها خوشامد می‌گوید و آنان را معطر می‌کند. تا می‌نشینم کنار مزار شهید، زمزمه‌کنان رو به من می‌کند و می‌گوید: «دخترم می‌بینید همه این حضور، آمد و شد مردم و زائران شهدا را، این یعنی اینکه دلبستگی به شهدا پایانی ندارد...، اما باید بدانید همه شهیدان بر یک راه و مسیرند. نباید دل‌مان را تنها به یک یا دو شهید خاص گره بزنیم.» دلخوری‌اش از زائرانی است که نگاه‌شان تنها به یک یا دو مزار خاص دوخته می‌شود...، اما چه می‌دانیم؟ چه بسا در دل همین زائرانی که از گوشه‌وکنار تهران و حتی استان‌های اطراف خود را به این قطعه رسانده‌اند، راز‌هایی نهفته باشد. راز‌هایی از دلبستگی، حاجت خواهی، عهد و زیارتی عاشقانه که تنها میان دل و شهدا و خدای‌شان باقی می‌ماند. 

میان صحبت‌های او، نگاهم به سنگ مزاری می‌افتد که نام شهید حاج حمید حیدری با نام جهادی «عمو حیدر» بر آن حک شده است. بعد از خداحافظی با آن پیرمرد مهربان به سمت مزار شهید حیدر می‌روم و زیارتش می‌کنم. نوشته‌های روی سنگ مزار، گوشه‌ای از زندگانی‌اش را بازگو می‌کند: «عمو حیدر، متولد اول فروردین ۱۳۴۰ در ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ در شهر نبطیه لبنان به شهادت رسیده است.»

حال‌وهوای قطعه ۵۰، دیدنی و وصف‌نشدنی است. جایی که در هر قدمش عطر گلاب در فضا پیچیده است. اینجا فراتر از یک آرامستان است... قطعه ۵۰ یادمانی زنده از عشق، دلدادگی و ارادت عمیق است که یاد عاشقی شهدا و رشادت‌های این شهیدان را برای همیشه تاریخ بیدار نگه می‌دارد. 

قطعه ۲۴ – دختری شبیه پدر

دل بغض آلودم را برمی‌دارم و از میان راه خودم را به قطعه ۲۴ می‌رسانم. دلِ تنگم با دیدن مزار شهدای اخیر این قطعه تنگ‌تر هم می‌شود. زائران گرداگرد مزار شهیدان حاج محمد باقری، غلامرضا محرابی و مهدی ربانی از سرداران شهید حملات اخیر رژیم صهیونیستی گرد آمده‌اند. میان‌شان چشمم به خانواده شهید غلامرضا محرابی می‌افتد، آنها را می‌شناسم. روز تشییع و تدفین شهدا آنها را دیده بودم. نزدیک می‌شوم و ابراز همدردی می‌کنم. صبورانه احترام می‌گذارند و پاسخ می‌دهند. 

کنار مزار شهید باقری می‌نشینم. شهیدان اشرف افشردی و فرشته افشردی نیز کنار سردار تدفین شده‌اند. در یک مزار و یکجا. شروع می‌کنم به زمزمه با فرشته که «تو بازی این دنیا را بردی... خیلی زود به شهدا ملحق شدی و همه این عاقبت بخیری را می‌توان از خلوصت دانست.» 

حالا رفتن سر مزار فرشته افشردی برای دوستانش کار آسانی نیست. دیدن نام او روی سنگ مزارش برای کسانی که سال‌ها رفیق و همکارش بوده‌اند، سخت است، اما زیارت مزارش در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) تسلای‌مان می‌دهد... 

محسن رنگین کمان یکی از همکاران شهیده فرشته افشردی است. او درگفت‌وگوی کوتاه‌مان از آشنایی‌اش با شهیده فرشته افشردی می‌گوید؛ از دختری که کاملاً شبیه پدر بود. او می‌گوید: دقیق یادم نیست چه سالی بود، فقط یادم است اولین برنامه‌ای که با او رفتم مربوط به وزارت کشور بود. وقتی کارت ملی‌اش را خواستند و او خودش را معرفی کرد، با خودم گفتم: «یعنی ایشان دختر سرلشکر باقری است؟!» شک داشتم، اما وقتی کارت ملی‌اش را دیدم و نام پدرش را متوجه شدم، شکم تبدیل به یقین شد که او دختر سرلشکر باقری است. به او گفتم: «شما دختر حاجی (سرلشکر باقری) هستید؟» او پرسید: «چطور؟» گفتم: «خیلی بعیده با این فامیلی و این اسم، چند نفر داشته باشیم!» او خندید و گفت: «بله، من دختر حاجی هستم.» اولین خاطره‌ام از آن برنامه دقیقاً به همین موضوع برمی‌گردد. 

به نظر من بهترین تعریفی که می‌توان از شهیده فرشته افشردی داشت این است که بگوییم او دختر سرلشکر باقری بود، یعنی همین برای شناختن و فهمیدن خلقیات او کفایت می‌کند. این بدان معناست که فرشته در خانواده‌ای تربیت شد و پرورش پیدا کرد که شهیدپرور بودند. خانواده‌ای انقلابی که همه زندگی‌شان را وقف اسلام و کشور کرده بودند. پدر ایشان بعد از ۵۰ سال مجاهدت به افتخار شهادت نائل آمد. فرشته خیلی شبیه پدر بود، دختر همان پدر که ما به خاطر شرایط کاری‌مان و حرفه عکاسی و حضور در برنامه‌های مختلف او را به خوبی می‌شناختیم و از نزدیک این شباهت را حس کرده بودیم. 

اگر بابا شهید شود من چه کنم؟

شهیده فرشته افشردی، ساده و صمیمی بود. مهربان و بی‌آلایش. خیلی مراعات حال و رفتار همکارانش را می‌کرد و این همه مهربانی گاهی به اطرافیان اجازه می‌داد با او رفتاری کنند که ما که از دوستانش بودیم، ناراحت شویم. او اگر می‌خواست می‌توانست سمت مدیرعاملی خبرگزاری را هم برای خود داشته باشد، اما اصلاً اهل این حرف‌ها نبود و هیچ‌گاه نخواست از موقعیت پدرش به نفع خود استفاده کند. 

حتی اگر ناملایماتی هم در محل کارش می‌دید، سکوت می‌کرد. دو روز قبل از شهادت با هم درباره تغییر محل کارش صحبت کردیم. شاید گاهی برای او هم شنیدن خیلی از حرف‌ها، کنایه‌ها و اذیت‌های کم و زیاد سخت بود. اصلاً گاهی به او می‌گفتم تو نمی‌دانی پدرت در چه موقعیتی قرار دارد! آنقدر که با همه خوب و صمیمی و متواضعانه رفتار می‌کنند. 

یک بار به خانم افشردی گفتم پدرت شبیه شهداست. گفت اگر شهید شود من چه کنم؟ بعد هم کلی در مورد این موضوع با هم صحبت کردیم و گذشت. همه آن روز‌ها برای ما گذشت و ما یکی از بهترین و مخلص‌ترین همکاران‌مان را در عرصه ایثار و شهادت از دست دادیم. 

مزار شهید حسن طهرانی مقدم 

ردیف پشت مزار شهدای اخیر، مزار شهید سردار حسن باقری، بنیانگذار اطلاعات و عملیات در جنگ هشت ساله دفاع مقدس است. نوشته پایین سنگ مزار شهید، توجهم را به خود جلب می‌کند: «باید به خود جرئت داد.»

شهید باقری را چشم تیزبین دفاع مقدس می‌نامند که در ۹ بهمن ۱۳۶۱ در فکه شمالی به شهادت رسید. مزار شهید را که زیارت می‌کنم یاد حرف‌های شهیده فرشته افشردی می‌افتم؛ او عمویش را الگوی خود می‌دانست. حالا دیگر فرشته دلتنگ عمو نیست، چراکه مدتی است در کنار عموی شهیدش آرام گرفته است. کمی بعد می‌روم سراغ مزار شهید حسن طهرانی مقدم. هم او که در روز‌های جنگ تحمیلی خیلی به داشتن همچون اویی به خود بالیدیم، پدر موشکی ایران و بعد از زیارت مزار شهید عارف احمد نیری به سمت قطعه ۴۲ می‌روم. 

مهربان مثل شهید رضا موسوی

چند ردیف میان قبور شهدای قطعه ۴۲ قدم می‌زنم. پیرمردی را می‌بینم که ساکت و خیره به سنگ مزاری نشسته و هر از چند گاهی رد بغض‌هایش را از روی گونه‌هایش برمی‌دارد. نزدیک می‌شوم. روی سنگ مزار نوشته رضا موسوی. تاریخ تولدش را که بررسی می‌کنم، می‌بینم شهید ۲۳ سال بیشتر نداشته است. می‌روم و کنار پیرمرد می‌نشینم. سر صحبت را باز می‌کنم. او خودش را پدربزرگ شهید معرفی می‌کند. خیلی مهربان پاسخ سؤالاتم را می‌دهد و از رضا برایم روایت می‌کند: رضا در پادگان بود که به شهادت رسید. ما برای پیگیری از وضعیت او به همه بیمارستان‌ها و مراکز درمانی سر زدیم. خاطره‌ای هم از رفت و آمد‌های رضا با جوانان بسیج مسجد برایم روایت کرد از اینکه نوه‌اش پای ثابت بسیج و همیشه فعال و پرانرژی بود. او در ادامه از مهربانی و روحیه ساده و صمیمی رضا با خانواده‌اش هم برایم گفت. 

خلق و خوی محمدی شهید محمدعلی حسینی

کمی آن طرف‌تر خانمی را می‌بینم که زیراندازش را پهن کرده و کنار مزار شهید حاج محمد‌علی حسینی نشسته است. نزدیک می‌روم و بعد از سلام و علیکی صمیمانه از او اجازه می‌گیرم برای لحظاتی کنارش بنشینم. همان ابتدا مصاحبه‌ام را با او آغاز می‌کنم. می‌گوید: من همسر شهید عباس چراغی و خواهر شهید محمدعلی حسینی هستم که چندی پیش در اثر حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. بعد هم می‌رود سر اصل مطلب. محمد از ۱۷سالگی وارد سپاه شد، ما به او افتخار می‌کردیم. همان ابتدای جنگ تحمیلی هشت ساله هم مسئولیت اعزام نیرو‌ها را به جبهه بر عهده داشت. نکته جالب اینکه همسر من هم شهید چراغی از نیرو‌های اعزامی او بود. 

ازدواج من و همسرم شهید عباس چراغی بسیار ساده برگزار شد. عقدمان در خانه بود. بعد از عقد، فقط به مشهد رفتیم و برگشتیم. حدود چهار ماه بعد زندگی مشترک‌مان آغاز شد. او در عملیات کربلای ۵ فرمانده گردان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود. البته پسرعموی ایشان شهید رضا چراغی هم در همان منطقه به شهادت رسید. همسر من همواره به عظمت شهدایی مثل شهید چمران و حاج احمد متوسلیان افتخار می‌کرد و به راه‌شان علاقه داشت. وقتی خبر شهادتش را آوردند، گفتند پیکر همسرم در بیابان‌های شلمچه مانده است. برادرم خودش برای بازگرداندن پیکر او به منطقه رفت. وقتی همسرم به شهادت رسید، دخترم ۹ ماه داشت. 

برادرم بعد از شهادت همسرم خیلی هوای من و بچه‌هایم را داشت. همیشه پشتیبان ما بود. می‌گفت اهل بیت (ع) پشت و پناه ما هستند و هوای ما را دارند. من خیلی از او راضی بودم. با همه این مشغله‌ای که داشت، سنگ صبور من بود. همیشه خیلی با اطمینان صحبت می‌کرد و آرامش خاصی در وجودش داشت. برادرم خلق‌وخوی محمدی داشت، همیشه لبخند به لبش بود. اصلاً اهل غیبت نبود. اگر از کسی گله می‌کردیم، می‌گفت خوبی‌هایش را در نظر بگیرید. خیلی با محبت بود. وجودش مثل مرهم بود. 

همسرش دخترعموی ماست. ایشان هم خیلی از برادرم راضی بود. برادرم با همه تخصص‌ها و مسئولیت‌هایی که داشت بسیار گمنام بود و به دور از هیاهو خدمت می‌کرد. اصلاً اهل دنیا و مال دنیا نبود. خانواده‌اش هر وقت چیزی می‌خواستند برایشان فراهم می‌کرد، اما خودش هیچ‌وقت چیزی برای خودش نمی‌خواست. همیشه به ما توصیه می‌کرد و می‌گفت دنیا به اهل‌بیت (ع) وفا نکرد، به من و شما هم وفا نمی‌کند. سعی کنید ولایتمدار باشید. همیشه تلاش کنید پشت ولی فقیه زمان‌تان باشید و راه شهدا را ادامه دهید. ما همه واقعاً مدیون شهدا هستیم. آنها به خاطر ما از همه چیز گذشتند. اگر نبودند، ما حتی یک ساعت هم نمی‌توانستیم راحت زندگی کنیم. او به حق‌الناس خیلی اهمیت می‌داد. خیلی اهل کسب مال حلال و بسیار هم پرهیزکار بود. هیچ‌وقت «نه» در دهانش نبود. هر کاری می‌کرد فقط برای اسلام و برای مملکتش بود. 

یعنی واقعاً در کار‌ها و اخلاقش یک استاد به تمام معنا بود. حالا شهادت او افتخار دیگری است که نصیب خانواده ما شده است، اما جای خالی‌اش دل ما را آزار می‌دهد و دلتنگی رهای‌مان نمی‌کند. 

۶۳ سالم شد و شهید نشدم!

او در ادامه از شنیدن خبر شهادت برادر روایت می‌کند و می‌گوید: برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد رفته بودم که برادرم به من پیامک داد شما از محمدآقا خبر دارید؟ اول خیلی حس بدی پیدا نکردم. اصلاً به ذهنم خطور نمی‌کرد شاید اتفاقی برای برادرم محمد افتاده یا حادثه‌ای برایش پیش آمده است. برایش نوشتم نه داداش من خبر ندارم. مجدداً برایم نوشت اگر می‌شود یک زنگ به همسرش بزن. گفتم خودت زنگ زدی؟ گفت بله، زنگ زدم. من هم به خانه برادرم زنگ زدم. همین که صدای همسرش را شنیدم و دیدم گریه می‌کند، فهمیدم اتفاقی افتاده است. از شدت ناراحتی و بی‌تابی نتوانستم آرام بمانم تا این‌که به خانه‌شان رفتیم. گویا ابتدا به همسرش گفته بودند مجروح شده است و بعد خبر شهادت را به او داده بودند. بعد هم که مراسم تشییع و تدفینش در قطعه ۴۲ برگزار شد. همه یکدل و یکصدا آمده بودند. آرزوی قلبی همه آنها هم نابودی دشمنان اسلام و همه کشور‌های کفر بود. شهدای‌مان آن روز‌ها با شعار مرگ بر اسرائیل تشییع می‌شدند. 

برادرم شهادت را خیلی دوست داشت. همیشه می‌گفت من ۶۳ ساله شده‌ام، پس چرا هنوز شهید نشده‌ام؟ رفقایم همه رفته‌اند، چرا من جا مانده‌ام؟!

علاقه عجیبی به شهادت داشت. برادرم از اول پای این انقلاب ایستاد و در جبهه‌های جنگ حضور داشت. هشت سال دفاع مقدس را گذراند. حتی بعد از بازنشستگی هم دوباره او را خواستند و به محل کار برگشت. واقعاً اگر برادرم شهید نمی‌شد، ما همه برایش حسرت می‌خوردیم. 

حامی ولایت فقیه بمانیم

همسر و خواهر شهید در پایان می‌گوید: دشمنان ما خون‌آشام و بی‌رحم‌اند، اصلاً دین و ایمان ندارند و کافرند. ما تا می‌توانیم باید پشت ولایت باشیم و حامی ولی‌فقیه بمانیم. دعای اصلی ما هم همیشه فرج آقا امام زمان (عج) است. ما مرگ دشمنان اسلام از نتانیا‌هو گرفته تا ترامپ را از خدا می‌خواهیم. ان‌شاءالله به حق حضرت فاطمه زهرا (س) نابود شوند. آرزو داریم بلا‌های خدا بر آنها نازل شود، طوری‌که حتی نفهمند از کجا گرفتار شده‌اند. آن طور که جوانان ما در برابرشان پرپر شدند، آنها هم روزی هزار بار بسوزند و دوباره زنده شوند و دوباره بسوزند. برادرم آرزویش این بود که پرچم جمهوری اسلامی از دستان مبارک رهبرمان به دست آقا امام زمان (عج) برسد. الحمدلله ما همه مذهبی و انقلابی هستیم و همیشه مشت محکمی بر دهان یاوه‌گویان امریکا، اسرائیل و دشمنان انقلاب زده‌ایم. خدا لعنت کند کسانی را که در مسیر حق سنگ‌اندازی می‌کنند. 

گفت‌وگویم که با خواهر شهید به پایان می‌رسد سراغ خانواده شهدای زندان اوین می‌روم که تقریباً در یک ردیف تدفین شده‌اند. از همان دور خانمی را می‌بینم که بر مزاری نشسته و قاب عکس شهید را روی مزار گذاشته و به شدت گریان است. کنارش می‌روم و فاتحه‌ای می‌خوانم. آنقدر پریشان خاطر است که امکان همکلامی‌مان را ندارد... 

قطعه ۴۲ نماد مقاومت 

از قطعه ۴۲ بیرون می‌آیم، قطعه‌ای که پر از قصه و غصه است. قصه نوعروسان غریبی که در آغاز زندگی تنها شدند، قصه پدران و مادرانی که فرزند شهید خود را با اشک به خاک سپردند، قصه همسرانی که در سوگ ماندند و فرزندانی که مبهوت و بی‌پناه کنار سنگ مزار پدر نشستند. همه مسیر به عاقبت شهادتی می‌اندیشم که نصیب این شهدا شد. 

امروز قطعه ۴۲ نه تنها آرامگاه شهدا، بلکه نمادی از مقاومت ملی و روزنه‌ای از امید در دل بازماندگان خسته و داغدار است. گزارش‌ها می‌گویند تاکنون حدود ۲۴۴ شهید جنگ ۱۲ روزه - از میان مردم عادی، فرماندهان، امدادگران، دانشمندان، فعالان مقاومت و حتی مسئولان - اینجا آرام گرفته و هر یک از آنان روایت زنده‌ای از ایستادگی و فداکاری را در خاک این قطعه ثبت کرده‌اند. 

آری! اسرائیل وقتی موشک‌هایش را روانه خاک ایران کرد، از اعتقادات، دین و مذهب هیچ‌کس نپرسید. همین است که امروز در قطعه ۴۲، کنار مزار شهدا، زنانی با پوشش‌ها و نگاه‌های متفاوت گرد آمده‌اند. هر کدام در کنجی نشسته، زانوی غم در بغل گرفته و برای عزیز از دست رفته‌شان اشک می‌ریزند.

منبع: زومیت
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار