کد خبر: 1308062
تاریخ انتشار: ۲۹ تير ۱۴۰۴ - ۰۴:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با همسر عارف پاسدار شهیدسید میرسعید حسینی از شهدای حملات اخیر رژیم صهیونیستی
همسرم گفت این شهادت‌ها هزینه ظهور امام زمان (عج) است رفتم گوشی را چک و تلویزیون را روشن کردم. همان موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده و با خودم گفتم یا حسین، چه خبر شده... بعد از اینکه تصاویر سرداران شهید را در تلویزیون دیدم و خبر شهادت‌ها را شنیدم، محکم زدم توی صورتم و با نگرانی با سعید تماس گرفته و پرسیدم سعید چه شده؟ او با آرامش گفت خدا بزرگ است، امام زمان (عج) می‌خواهد بیاید. ظهور نزدیک است. این شهادت‌ها هزینه‌های ظهور امام زمان (عج) است
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: «همه مراسم تشییع و تدفین سعید خیلی قشنگ بود. من جز زیبایی چیزی ندیدم. همه‌اش قشنگ و دلنشین بود. سعید زیبا رفت، چون زیبا زندگی کرده بود. او عاش سعیدا و مات سعیدا بود. اگر غیر از این می‌شد، واقعاً به نظام هستی شک می‌کردم. خدا را شاهد می‌گیرم که همه چیز درست و زیبا رقم خورد. خیلی از حرف‌ها را درباره سعید نمی‌توانم بگویم، چون گفتن‌شان هزینه دارد. او برای شهادت، تمام قد ایستاد؛ از خوراک، خواب، خانواده و بچه‌هایش گذشت و همه چیزش را فدای راهش کرد و هزینه و بهای شهادتش را داد.» اینها تنها بخشی از صحبت‌های سمیه قمری، همسر شهید پاسدار سیدمیرسعید حسینی است. شهیدی که در حملات اخیر رژیم صهیونیستی در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه به کشور به شهادت رسید. شهیدی که به همسرش گفته بود: «یک روز نبودن‌هایم جبران می‌شود، وقتی شهید شوم، آن وقت متوجه می‌شوی که من چه کار‌هایی برای حضرت آقا و کشورم در راه خدا انجام داده‌ام. آن زمان دلت آرام می‌گیرد.» متن پیش‌رو ماحصل همکلامی ما با همسر شهید است.

مادرانه‌های زهرایی 

سعید متولد ۱۳۶۱ بود و هر دو اهل تهران هستیم. ما هر دو در دانشگاه بین‌المللی امام خمینی (ره) قزوین درس خواندیم. زمانی که من هنوز دانشجو بودم، سعید ترم آخر رشته برق بود. یکی از همکلاسی‌هایمان سعید را به من معرفی کرد. اولین مرتبه‌ای که او را دیدم، روز خواستگاری و در خانه خودمان بود. مادر سعید بیمار بود و فقط در جلسه اول خواستگاری همراهش آمد. بعد از آن مادرش به دلیل شرایط جسمی دیگر نتوانست بیاید و سعید بابت این موضوع از ما عذرخواهی کرد. 

جالب است که همان شب، خواب دیدم هر وقت سعید به خانه ما می‌آید، خانمی با چادرسیاه کنار او می‌نشیند و همیشه همراهش است. در جلسات بعدی به سعید گفتم: «شما فکر نکنید تنها به خانه ما می‌آیید، مادرتان همیشه همراه شماست.» سعید از سادات بود و مادرش حضرت زهرا (س) او را همراهی می‌کرد. وقتی این حرف را زدم، آرام شد و خجالتش هم کمتر شد. 

سیدعلی و زهرا سادات

در همان جلسات آشنایی سعید گفت دوست دارد همسرش نماز را اول وقت بخواند و همیشه با وضو باشد. جالب است این شرایط دقیقاً همان چیز‌هایی بود که من سال‌ها آنها را رعایت می‌کردم و جزئی از سبک زندگی من بود. هر جلسه که قرار بود سعید برای خواستگاری به خانه ما بیاید، من تا زمانی که او برسد، حدیث کساء می‌خواندم. بعد از شهادت سعید، دوستانش تعریف می‌کردند او همیشه در محل کار حدیث کساء پخش می‌کرد و حتی به شوخی به او می‌گفتند: «سید، چقدر حدیث کساء پخش می‌کنی! گاهی هم زیارت عاشورا پخش کن!»

در نهایت صحبت‌های ما به نتیجه رسید و ما در آبان ماه سال ۱۳۸۹ عقد و آخر اسفند همان سال ازدواج کردیم. حاصل زندگی ۱۵ ساله ما، پسری به نام سیدعلی (۱۳ ساله) و دختری به نام زهرا سادات است. 

داغ بر دل نشسته 

قرار بود من و سعید هر دو وارد سپاه شویم، اما آن زمان من باردار بودم و این اتفاق برای من نیفتاد. اما آقا سعید همراه یکی از هم دانشگاهی‌هایش جذب سپاه شد و کارش را شروع کرد. من همیشه همراه و همدل او بودم و هر سختی‌ای که در این مسیر بود، پذیرفتم. سعید علاوه بر اینکه نظامی بود، چند ویژگی برجسته داشت. او نخبه بود، هم از نظر علمی و هم از نظر عرفانی. همین دو خصوصیت ارزشمندش باعث شده بود بعد از شهادتش، دل همکاران و همرزمانش بیشتر از هر چیز دیگری بسوزد. یک داغ و حرارتی که از رفتن سعید هنوز روی دل همه ما مانده است. 

بودن‌های با برکت 

نمی‌دانم از کدام یک از خلقیات سعید برایتان روایت کنم. او از نظر علمی، بسیار برجسته و خاص بود. پروژه‌های مختلفی را در داخل و خارج از کشور هدایت کرده و به نتیجه رسانده بود. واقعیت این است که سعید خیلی وقت‌ها در خانه نبود و حضورش در خانه برای ما مثل یک میهمان بود. اما خدا شاهد است همان مقدار زمانی هم که کنار ما بود، حضورش بسیار مفید و با برکت بود و از بودن‌های دیگر ارزش بیشتری داشت. 

همیشه به من می‌گفت: «یک روز این نبودن‌هایم جبران می‌شود.» من از او می‌پرسیدم منظورت چیست؟ او می‌گفت: «وقتی شهید شوم، آن وقت متوجه می‌شوی که من چه کار‌هایی برای حضرت آقا و کشورم در راه خدا انجام داده‌ام. آن زمان دلت آرام می‌گیرد.»

ماند تا خادم ملت باشد 

وقتی سعید در خانه بود به همه کار‌ها رسیدگی می‌کرد و همه برنامه‌ها و کار‌ها را در لپ‌تاپش یادداشت می‌کرد. درباره کار‌های بچه‌ها هم همین‌طور بود. همه چیز را می‌نوشت و طبق همان برنامه، کار بچه‌ها را پیش می‌برد. کار‌ها را بین من، خودش و بچه‌ها تقسیم می‌کرد و همه چیز دقیق و منظم انجام می‌شد، نتیجه کارهایش هم همیشه عالی بود. بسیار به زبان انگلیسی مسلط بود. زیباترین صوتی که به او آرامش می‌داد، صوت قرآن بود؛ چه در رانندگی، چه هنگام پیاده‌روی و حتی وقتی کنار ما بود، قرآن گوش می‌کرد. او دستگیر نیازمندان و بسیار مهربان بود. اگر در خانواده کسی نیازمند بود، حتی اگر بر زبان نمی‌آورد، بدون اینکه منتظر درخواستی از سمت طرف مقابلش باشد، هر کاری از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد. حالا بعد از شهادتش تازه می‌شنوم که خیلی‌ها می‌گویند سید این کار‌ها را برای ما انجام داد. حالا که از زبان همکاران و فرماندهان او از اقدامات سعید مطلع می‌شوم، می‌گویم خدا را شکر که همسرم چنین مجاهدت‌هایی را انجام داده است. سعید حتی از کشور‌های مختلف دعوتنامه داشت تا علم و تخصصش را هم آنجا ارائه بدهد، حتی با خانواده. من از این موضوع خبر نداشتم تا اینکه فرمانده‌اش به من گفت. او گفت: «سید این فرصت‌ها را داشت، اما ماند تا هرچه در توان دارد برای کشورش هزینه کند. او ماند تا خادم ملت باشد.»

هر کس سعید را می‌دید و با او ارتباط داشت، می‌گفت او متعلق به این دنیا نیست. همیشه از مقام و سمت دوری می‌کرد و با اینکه کار‌های خیلی مهمی انجام داده بود، هیچ وقت دنبال دنیا نبود. سعید فقط یک پراید داشت و همیشه می‌گفت: «مردم ندارند.» با اینکه دستش باز بود و اگر همیشه همه دستمزدش را می‌گرفت، می‌توانست برای خودش برج بخرد، اما واقعاً اهل دنیا و مادیات نبود. خیلی تلاش می‌کرد، اما به مال دنیا دل نبسته بود. نماز اول وقت برایش خیلی مهم بود و همیشه به آن اهمیت می‌داد. هر روز قرآن می‌خواند و حدیث کساء را ترک نمی‌کرد. ورزش و یادگیری زبان هم برایش اهمیت زیادی داشت. آقا سیدسعید خودش هم مهارت‌های زیادی داشت و همیشه سعی می‌کرد در همه زمینه‌ها پیشرفت کند هم از نظر علمی، هم مذهبی و هم معنوی. هر روز از من درباره وضعیت بچه‌ها می‌پرسید و آموزش و تربیت آنها برایش خیلی مهم بود. به خانواده وابسته بود، اما روی قوی بودن من هم حساب می‌کرد و مطمئن بود که می‌توانم شرایط را مدیریت کنم. 

بهای سنگین شهادت

من بر این باور هستم که برای شهید شدن باید بها پرداخت. هر کس که می‌خواهد به این مقام برسد باید بهایش را بپردازد. سعید کم غذا می‌خورد، کم می‌خوابید و خیلی کم حرف می‌زد. ما اهل مسافرت رفتن نبودیم و واقعاً در این مسیر سختی زیادی کشیدیم. این طور نبود که یکباره شهادت نصیب سعیدم شده باشد. همان‌طور که حاج قاسم فرمود، برای شهید شدن باید شهیدانه زندگی کرد. او این جمله را برای من به منصه ظهور رساند. همسرم قبل از شهادت، شهیدانه زیست. 

ظهور نزدیک است 

می‌خواهم از حال و هوای او قبل از شهادتش بگویم، از روز‌های بعد از بیست‌وسوم تا زمان شهادتش. از آن روز تا شهادت، سعید فقط دو بار به خانه آمد. خیلی حالش بد و پریشان شده بود. روز۲۳ خرداد ماه که حمله شد، من دارو خورده و خوابیده بودم. گوشی‌ام هم روی سکوت بود. ساعت ۸ صبح سعید زنگ زد. معمولاً هیچ وقت مرا از خواب بیدار نمی‌کرد، اما آن روز به خانه زنگ زد و حالم را پرسید. می‌خواست بفهمد من از حملات خبر دارم یا نه؟ بعد از کمی احوالپرسی، خداحافظی کرد، اما دوباره تماس گرفت و گفت: «قبل از اینکه دوباره بخوابی، یک ربع بنشین و بعد برو استراحت کن.» با خودم گفتم سعید بی‌دلیل حرفی نمی‌زند، حتماً خبری شده است. رفتم گوشی را چک و تلویزیون را روشن کردم. همان موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده است و با خودم گفتم یا حسین، چه خبر شده است... بعد از اینکه تصاویر سرداران شهید را در تلویزیون دیدم و خبر شهادت‌ها را شنیدم، محکم زدم توی صورتم و با نگرانی با سعید تماس گرفته و پرسیدم سعید چه شده؟

او با آرامش گفت: «خدا بزرگ است، امام زمان (عج) می‌خواهد بیاید. ظهور نزدیک است. این شهادت‌ها هزینه‌های ظهور امام زمان (عج) است.»

سعید شهید شد 

سعید روز شهادتش یعنی دوم تیر ماه حدود ساعت ۵/۱۰ صبح طبق معمول با من تماس گرفت و حال و احوال کرد. من هم آرام صحبت می‌کردم، چون بچه‌ها خواب بودند. پرسید بچه‌ها خوبند؟ اما همان لحظه تماس قطع شد و من حتی فرصت نکردم جواب این سؤالش را بدهم. خوابیدم. حدود ساعت ۱۲ با صدای انفجاری از خواب پریدم. بعد شنیدم یکی دو نقطه را به شدت زده‌اند. حس بدی در دلم افتاد و با خودم گفتم اینجا که موشک زده‌اند، دیوار به دیوار محل کار سعید است. با خودم گفتم بعد از این همه مدت، محل خدمت سعید را زدند. شماره سعید را گرفتم، اما جواب نداد. بعد دفتر کارش را گرفتم، بوق می‌خورد، اما کسی جواب نمی‌داد. دلم بیشتر شور افتاد. با همکار سعید تماس گرفتم، او هم جواب نداد. تا اینکه فاطمه خانم دختر عمه‌ام که علاقه زیادی به آقا سعید داشت، خانه ما آمد و شماره سعید را گرفت. پشت خط کسی پاسخ داد و با نگرانی از او پرسید سعید کجاست؟ کمی دستپاچه شده بود، پرسید شما که هستید؟ گوشی را گرفتم و خودم را معرفی کردم و پرسیدم گوشی همسرم دست شما چه می‌کند؟

با بغض گفت: «خانم! ایشان مأموریت هستند. می‌توانید تا بعد از ظهر صبر کنید؟» همین را که گفت، زد زیر گریه. من هم گفتم: «عیبی ندارد، اگر زخمی شده یا شهید شده است، بگویید. من نگرانم.» 

گفتند که ساختمان سید را زده و او را از زیر آوار بیرون آورده‌اند و الان در یکی از بیمارستان‌هاست، حالش خوب است. من تماس را قطع کردم و به بچه‌ها گفتم صبر کنیم تا خود سعید تماس بگیرد، چون او دوست نداشت ما به سمت محل کارش برویم. اما فاطمه و پسرم سیدعلی دست هم را گرفتند و گفتند می‌خواهند بروند. من هم سوئیچ را برداشتم و راه افتادیم. دلم خیلی شور می‌زد و به فاطمه گفتم برگردیم، شاید سعید زنگ بزند، گوشی هم همراه‌مان نیست. جلوی بیمارستان رفتیم و دیدیم فضا بسیار امنیتی و نگران‌کننده است. گفتند یک شهید داده‌ایم، اما سید جزو آنها نیست و ما را به بیمارستان دیگری فرستادند. سه تا بیمارستان رفتیم و این جست‌و‌جو سه، چهار ساعت طول کشید. بعد گفتند بروید معراج شهدا، اما آنجا هم نبود. فاطمه خانم با خوشحالی گفت: «آبجی، بیا برگردیم همان بیمارستان اول. سعید آنجا مجروح شده و زنده است. حتماً آقا سعید زنده است.»

همان‌طور نشسته بودم تا نفسم جا بیاید که مسئول معراج شهدا آمد و پسرم را صدا کرد. از او پرسیدم شما از سعید خبر دارید؟ او گفت بله، آقا سعید شهید شده است، اما پیکری نبود و همین بهانه چشم‌انتظاری و امیدی شد که حتماً سعید زنده است.‌ای پیکر سوا شده، جابه‌جا شده 

من تا هشت روز بعد که خبر قطعی شهادت را به من دادند، هنوز امیدوار بودم سعید زنده است و حتی با خود گفتم آزمایش دی‌ان‌ای هم می‌دهیم و جواب منفی می‌شود. این شهید، سعید من نیست! خیلی خوش‌خیال بودم. ما هشت روز منتظر سید بودیم و در نهمین روز، جواب دی‌ان‌ای آمد. بعد از شناسایی، معراج شهدا رفتیم. من هنوز باور نمی‌کردم و نمی‌دانستم چه حالی دارم. دوستانش می‌گفتند منتظریم ببینیم سید چه شبی برمی‌گردد و دقیقاً شب شهادت حضرت علی‌اکبر (ع) پیکرش برگشت. از سعید فقط بخشی از قفسه سینه و استخوان ران پا باقی مانده بود. آنجا بود که با خود زمزمه کردم: 
چقدر جمع کردنت طول کشید... 
این پیکر سوا شده، جابه‌جا شده 

اسرائیل را سوزانده بود

سعید تنها شهیدی بود که در محل کارش به این شکل به شهادت رسید. او تا لحظه آخر محل کارش را ترک نکرد. وقتی آژیر خطر اول زده می‌شود بچه‌ها فقط سه دقیقه فرصت دارند بیرون بروند. همکارانش صدایش می‌زدند که سید، بیا بیرون! اما سعید به آنها گفت همه باید بیرون بروند. اگر سعید جدی نمی‌شد، همکارانش از اتاقش بیرون نمی‌رفتند تا او همه دیتا‌ها را ببندد. دوربین مداربسته لحظه شهادت سعید را ضبط کرده است. او وقتی از اتاقش بیرون آمد، بین درِ اتاق و درِ خروجی ساختمان، از پشت مورد اصابت موشک قرار گرفت و به شهادت رسید. برای همین از پیکرش چیز زیادی باقی نماند... بعد‌ها به من گفتند او صبح روز شهادتش، کمی عصبی بود. به او می‌گفتیم تو که همیشه مهربان هستی چرا این‌طور شدی؟ می‌گفت: «کارهایم مانده، می‌دانید یعنی چه! شما بروید بیرون.»

ما مدت‌ها بود خیلی مراقب بودیم که خدایی نکرده اتفاقی برای سعید نیفتد، اما در نهایت اسرائیل مستقیم اتاقش را هدف گرفت. گفتم: «شهادت گوارای وجودت باشد سعید جان! چطور اسرائیل را سوزانده بودی که این‌طور دنبالت آمدند!»

شهادت و شفاعت

قبل از شهادتش به من پیام داد و نوشت: «حلالم کن». در معراج وداع سختی با سعید داشتم. به او گفتم: «نوشتی حلال کن، چیزی نبوده که حلال نکنم. فقط قول شهادت را به من بده.» او همیشه با اطمینان می‌گفت: «الهی هر چه از خدا می‌خواهی به تو بدهد.» محکم و از صمیم قلب برایم دعا می‌کرد. سعید می‌دانست من شهادت می‌خواهم. هنوز باورم نمی‌شود که دیگر نیست، اما حسش می‌کنم. من حالا از خدا فقط شهادت و شفاعت می‌خواهم. 

پرچم حرم حضرت ابوالفضل (ع)

در فاصله بین خبر شهادت سعید تا زمانی که خبر پیکرش رسید، طعم واقعی چشم‌انتظاری را چشیدیم. همیشه شنیده بودم مادران مفقودالاثر همیشه منتظرند و هر وقت زنگ خانه به صدا درمی‌آید، با خودشان می‌گویند شاید عزیزشان برگشته باشد. در این هشت روز، یک بار آیفون خانه را زدند. مردی پشت در بود که لباسش شبیه لباس سعید بود و حتی قد و قامتش هم خیلی شبیه سعید بود. من ناگهان با صدای بلند گفتم سعید آمد! همه با من فریاد زدند سعید آمد! اما وقتی آن آقا رویش را برگرداند، فهمیدیم او فقط پیک موتوری است. در روز‌های محرم، برای ما پرچم تازه تعویض‌شده حرم حضرت ابوالفضل (ع) را آوردند. خیلی اتفاقی گفتند پرچم آمده است. اینها برای ما نشانه بود. نشانه از حیات شهدا. آن ایام خانه ما چند بار هیئت آمد بدون اینکه ما دعوت‌شان کنیم، خودشان می‌آمدند. اگر شهادت و مفقودالاثری آقا سید ما با ماه محرم همزمان نمی‌شد، شاید تحمل این داغ برایمان سخت‌تر بود. وقتی زهرا سادات بی‌قراری می‌کرد، من خجالت می‌کشیدم که جزع و فزع کنم، چون او را شبیه حضرت رقیه (س) می‌دیدم. زهرا سادات همیشه دور و برش پر از آدم بود و وقتی می‌گفت زنگ بزنید بابا بیاید، همه هوایش را داشتند و با او همدردی می‌کردند. با همه این احوالات هم سید علی و هم زهرا سادات غمباد شده بودند. واقعاً اگر این داغ با محرم همزمان نمی‌شد، فکر می‌کنم تحملش خیلی سخت‌تر می‌شد. وقتی سفره می‌انداختیم برای هیئت یا هر پذیرایی که برای سید می‌گرفتیم، همه را به نیت اهل بیت و امام حسین (ع) انجام می‌دادیم. حتی اگر یک لیوان آب می‌دادیم، نیت‌مان برای امام حسین (ع) بود، چون سید دوست نداشت چیز دنیایی با خودش ببرد. از جسمش هم همان تکه اربا اربا شده را برای دل ما جا گذاشت که تسلی خاطرمان شود. 

کفنی که خالی بود 

سیدعلی خیلی با پدرش صمیمی بود، رابطه‌شان فقط یک رابطه پدر و پسری نبود، واقعاً رفیق هم بودند. بعد از رفتن پدرش، سید علی هشت روز کامل گریه نکرد، فقط یک بار چند قطره اشک ریخت آن هم در معراج شهدا. وقتی من و سیدعلی در معراج تنها شدیم و همه رفته بودند، او روی تابوت را برداشت. داخلش فقط یک کفن کوچک بود، حدود نیم متر تا ۷۰ سانت. بعد‌ها در دوربین‌های مداربسته دیدم که وقتی من پشتم به سید علی بود، او انگشتش را به سمت کفن برد و آن را روی کفن فشار داد، با هر فشار انگشتش، آن پایین و پایین‌تر می‌رفت، آنجا بود که متوجه شد کفن خالی است. همان جا عینکش را درآورد و سرش را روی تابوت گذاشت و...

همان روزی که از معراج شهدا به خانه برگشتیم، سید علی به اتاق پدرش رفت و وصیتنامه او را برداشت و آورد. در وصیتنامه‌اش به چند نکته اشاره کرده و نوشته بود: «وقتی من را داخل خاک می‌گذارید، با صدای بلند از همه حلالیت بطلبید. عکسی از من نگذارید و روی سنگ مزارم بنویسید که برایم فاتحه‌ای بخوانید.»

عاش سعیدا، مات سعیدا

محل دفنش هم قطعه ۴۲ بهشت زهرا (س) بود. روز تشییع از همه جا آمده بودند. در سالن ندبه، همه گل می‌ریختند. در تمام مسیر، هر جا می‌رفتیم، مردم پشت سر تابوت گل به دست داشتند و گلبرگ‌ها را روی تابوت می‌ریختند. یک نفر هزار شاخه گل هدیه داده بود. سعید پیکر چندانی نداشت، اما آن‌قدر گل رویش ریخته بودند که نمی‌توانستند از سنگینی تابوت را بلند کنند. وقتی این همه گل را روی تابوت دیدم، حال عجیبی پیدا کردم. آن تابوت سبک با آن گل‌های زیبا سنگین شده بود. برایم خیلی عجیب بود. قربان حضرت علی‌اکبر بروم. همه چیز مراسمش خیلی قشنگ بود. من جز زیبایی چیزی ندیدم. همه‌اش قشنگ و دلنشین بود. سعید زیبا رفت، چون زیبا زندگی کرده بود. او عاش سعیدا و مات سعیدا بود. اگر غیر از این می‌شد، واقعاً به نظام هستی شک می‌کردم. خدا را شاهد می‌گیرم که همه چیز درست و زیبا رقم خورد. خیلی از حرف‌ها را درباره سعید نمی‌توانم بگویم، چون گفتن‌شان هزینه دارد. او برای شهادت، تمام قد ایستاد؛ از خوراک، خواب، خانواده و بچه‌هایش گذشت و همه چیزش را فدای راهش کرد و هزینه و بهای شهادتش را داد. او علی‌اکبری شهید شد، چون همیشه با حضرت زهرا (س) مأنوس بود و مادرش او را برای خودش خرید. از همان روز خواستگاری تا زمان شهادت، مادرش همیشه همراهش بود.

مخلص بود و تمام

دو دوتای اهل بیت (ع) هیچ‌وقت چهار تا نیست، بلکه هزاران‌تاست. آنها با ما بر اساس شأن و منزلت خودشان رفتار می‌کنند و کرامت‌شان را نشان می‌دهند نه بر اساس لیاقت ما. اگر به خودمان باشد، ما ارزشی نداریم، اما آنها خریدار ما هستند. گاهی وقت‌ها سر دو راهی‌های زندگی، وقتی خالصانه رفتار و عقبی را انتخاب می‌کنیم، اهل بیت (ع) می‌بینند. به قول آقای قرائتی، فرق اسکناس اصلی با قلابی فقط یک نخ است. برای ما هم آن نخ، نخ اخلاص است. اگر در کارهایمان اخلاص داشته باشیم، اهل بیت ما را می‌خرند. سعید من اینطور با اخلاص و صبور بود. هیچ چیز این دنیا خوشحالش نمی‌کرد مگر اینکه بتواند وظیفه‌اش را درست انجام دهد. 

رفت تا خستگی در کند

در ایام جنگ، خانواده یکی از همکارانش خانه ما بودند، او در یکی از روز‌های جنگ با من تماس گرفت و گفت: «ببخشید که در جنگ هم باید میهمان‌داری کنی.» گفتم: «من که نمی‌توانم مانند شما در خط مقدم و جهاد باشم، اینجا حداقل این خدمت را انجام می‌دهم. کاری نکرده‌ام...» همیشه می‌خواستم سعید از بابت خانواده خیالش راحت باشد. هیچ‌وقت پا پیچش نشدم. حالا که به عاقبت‌بخیری رسید، حالا او با خیال راحت می‌خوابد، من واقعاً برایش خوشحالم. سعید واقعاً خسته بود. رفت تا خستگی‌اش را در کند و با ظهور امام زمان (عج) برگردد. آری! می‌خواهم بگویم که یاد و نامش برای همیشه در تاریخ خواهد ماند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار