کد خبر: 1300787
تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۰:۴۰
گزارش «جوان» از حضور در منزل شهید علی احمدی از شهدای عملیات فتح‌المبین
شهادت در خط مقدم را به خدمت در تهران ترجیح داد قبل از شهادتش به منطقه رفتم، اما موفق نشدم او را ببینم. فرمانده علی را دیدم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او هم با بیسیم پیام داد. بعد هم به من گفت منطقه زیر آتش است. پیام ما رسیده، باید ببینیم اوضاع منطقه چه می‌شود. سه روز منتظر ماندم، اما خبری نشد. به بچه‌ها گفتم شما هم برای من مثل علی هستید. شما را دیدم، انگار علی را دیدم. وقتی برگشتم، فهمیدم علی آمده و تا غروب منتظر من نشسته بود. پرسیده بود بابایم کو؟ خیلی منتظر مانده بود، او هم برگشته بود. علی هفتم فروردین ۶۱، در عملیات فتح‌المبین شهید شد و حسرت دیدار آخر به دلم ماند
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: با هماهنگی پایگاه بسیج شهید ابوالفضل مختاری مسجد امام حسن مجتبی (ع) به دولت آباد می‌روم. قرارمان دیدار با خانواده شهید علی احمدی از شهدای عملیات فتح‌المبین می‌شود. وارد حیاط خانه که می‌شوم چشمم به پنجره طبقه بالای خانه می‌افتد، پدر شهید مشتاقانه از همانجا خوشامدگویی‌اش را آغاز می‌کند و با لبخند مهربانش پذیرای‌مان می‌شود. با استقبال برادر شهید وارد خانه می‌شوم. به محض ورود تصاویر کنار هم چیده شده شهید علی احمدی، حاج قاسم سلیمانی و سیدحسن نصرالله چشم نوازی می‌کنند. به فاصله کمی از قاب شهدا، قاب عکس دیگری است که خبر از نبود مادر شهید می‌دهد. آری! مادر سال ۱۳۹۸ به فرزند و برادر شهیدش ملحق شده است، اما این خانه هنوز هم جان دارد، عطر دمپختک‌های مادر را هنوز هم می‌توان در این خانه استشمام کرد. بعد از میهمان‌نوازی پدر و برادر شهید، همکلامی‌مان را آغاز می‌کنیم. لحظاتی کنار پدر شهید، ابوالقاسم احمدی می‌نشینم. مردی که چهره نورانی و محجوبش عجیب به دل می‌نشیند. او ۹۰ بهار را گذرانده است و حالا به لطف خدا به زیبایی خاطرات دردانه‌اش را برای ما مرور می‌کند. گفت‌وشنود ما با او را در ادامه می‌خوانید.

 فریدن اصفهان
من پنج فرزند دارم؛ دو پسر و سه دختر که یکی از پسرهایم به نام علی در جبهه شهید شد. ما اهل شهر بوئین میاندشت در فریدن استان اصفهان هستیم و در سال ۱۳۳۱ به تهران آمدیم. آن زمان من ۱۷ سال داشتم. ابتدا در یوسف‌آباد ساکن شدیم. بعد از مدتی به خیابان سرگرد محمدی (که قبلاً سیمان نام داشت) نقل مکان کردیم. پس از مدتی در یک کارخانه استخدام شدم، اما بعد از آن در خیابان سرگرد محمدی یک مغازه لوازم خانگی راه انداختم و مشغول کسب‌وکار شدم و نهایتاً در سال ۱۳۵۵ به دولت‌آباد آمدیم. 

 متولد شب‌های قدر!
 سال ۱۳۳۳، زمانی که ۱۹ سال داشتم، با دخترعمویم ازدواج کردم. ما تقریباً در یک خانواده بزرگ شده بودیم و شناخت خوبی از هم داشتیم. علی فرزند دوم خانه‌ام بود، متولد سال ۱۳۴۰. تولد علی مصادف با ماه مبارک رمضان و شب قدر بود. آن زمان در محله کارگری زندگی می‌کردیم و مراسم شب‌های قدر تا ساعت ۱۲ شب تعطیل می‌شد. آن شب که از مراسم مسجد به خانه برمی‌گشتم، همسایه‌مان با خوشحالی آمد و به من گفت مژده بده که صاحب پسری شده‌ای! من بلافاصله بدون اینکه حتی مادرم را ببینم و نظری از او بپرسم، نام پسرم را علی گذاشتم. دوست نداشتم کسی نامی جز علی برای او انتخاب کند. 
در همه زندگی به رزق حلال اهمیت می‌دادم و خیلی مراقب این قضیه بودم. گاهی که به شهادت‌ها فکر می‌کنم می‌گویم قطعاً این عاقبت بخیری بسته به غذایی دارد که پدر تهیه می‌کند و شیری که مادر به فرزندش می‌دهد.‌ای بی‌شرف حیا کن مملکت را رها کن
پس از رحلت آیت‌الله سید حسین طباطبایی بروجردی در ۱۰ فروردین ۱۳۴۰ که با تشییع جنازه باشکوهی در قم همراه بود، جامعه شیعه ایران با خلأ مرجعیت واحد روبه‌رو شد. در آن دوران، بسیاری از مؤمنان مقید بودند که حتماً مرجع تقلیدی داشته باشند و بیشتر نام‌هایی مانند آیت‌الله شاهرودی، آیت‌الله شیرازی و آیت‌الله حکیم در میان مردم و علما شنیده می‌شد. نام امام خمینی هنوز به عنوان مرجع تقلید مطرح نبود، اما با تصویب قانون ایالتی و ولایتی و تقسیم اراضی از سوی حکومت شاه برای نخستین بار حضرت امام خمینی با صدور اطلاعیه‌ای تند و صریح با امضای «روح‌الله الموسوی الخمینی» وارد عرصه اعتراض علنی شد و نام ایشان در فضای سیاسی و دینی کشور مطرح شد. 
در آن زمان صدور اطلاعیه حضرت امام خمینی علیه شاه اهمیت زیادی داشت و باعث شد کم‌کم نام ایشان در میان مردم شناخته شود. ما هم برای انتخاب مرجع تقلید، از افراد مختلف پرس‌وجو کردیم. تا اینکه یک سید از نجف‌آباد به منطقه ما آمد که خودش مقلد و شاگرد حضرت امام خمینی (ره) بود. با او صحبت کردیم و بعد از راهنمایی‌های او تصمیم گرفتیم از امام خمینی تقلید کنیم. با اوج‌گیری فضای اعتراض ما نیز در تمام تظاهرات‌ها تا زمان پیروزی انقلاب حضور داشتیم. اولین تظاهرات و اولین شعاری که در این تظاهرات‌ها شنیدم را خوب به یاد دارم، می‌گفتند:‌ای بی‌شرف حیا کن مملکت را رها کن

 تصویر علی در روزنامه اطلاعات 
در یکی از روز‌های انقلاب، حدود ساعت ۵ عصر می‌خواستم به تظاهرات بروم، اما نمی‌خواستم علی را با خودم ببرم ولی او هر طور بود، خودش را رساند. وقتی علی را به یکباره در میدان ۲۴ اسفند (که الان میدان انقلاب است) دیدم تعجب کردم. کمی بعد من به او گفتم: «من دیگر نمی‌آیم، اما تو می‌توانی بروی.» او هم تا میدان آزادی رفت. 
فردای آن روز، روزنامه اطلاعات عکس علی را منتشر کرد. همسایه‌هایی که ما را خوب می‌شناختند به خیابان می‌آمدند و می‌گفتند: «می‌دانیم پسرتان انقلابی است.» این موضوع ما را خیلی نگران کرده بود. می‌ترسیدیم نکند علی لو برود و برایش اتفاقی بیفتد. خدا را شکر هیچ اتفاقی نیفتاد. 

 مدرسه سجادیه اسلامی 
زمان شاه، اینجا مدرسه‌ای به نام «مدرسه سجادیه اسلامی» تأسیس شد. دولت گفته بود مدیر مدرسه را ما انتخاب می‌کنیم و کاری هم با گزینش معلم‌ها نداشت. ما هم علی را در دوران ابتدایی در این مدرسه ثبت نام کردیم. مدرسه هر ماه مبلغ کمی شهریه می‌گرفت و محیط آن مذهبی بود. یک روز علی به خانه آمد. عمویش از او پرسید معلم‌ها چه چیزی به شما یاد می‌دهند و تو چه یاد گرفته‌ای؟
علی از نهج‌البلاغه یک روایت خواند و گفت امام علی (ع) فرموده‌اند: «من حتی دانه‌ای جو را به ظلم از دهان مورچه‌ای نمی‌گیرم.» عمویش خیلی خوشش آمد و تحت تأثیر درک و شعور علی قرار گرفت. 

 مسجد و عاقبت بخیری 
علی بسیار مذهبی و اهل قرآن بود. من هم در محل کلاس‌های قرآن برگزار می‌کردم. بچه‌های محل برای شرکت در این کلاس‌ها می‌آمدند. این جلسات قبل از انقلاب هم دایر بود. جلساتی هم در پایگاه بسیج برگزار می‌کردم که حتی بعد از شهادت علی هم این جلسات را ادامه دادم، اما مدتی است که تعطیل شده‌اند. ما ۹ پدر شهید بودیم که در جلسات بسیج شرکت می‌کردیم. من پیشنهاد دادم همه با هم یکجا فعالیت کنیم، اما یکی از دوستان گفت نه، اشتباه می‌کنی. هر کدام از ما باید جداگانه برویم و در جا‌های مختلف فعالیت کنیم تا الگو شویم و بچه‌ها را تربیت کنیم. حضور پسرم علی در مسجد و هیئت در مسیری که انتخاب کرده بود، بسیار تأثیرگذار بود. حتی زمانی که منافقین در خیابان‌ها خون می‌ریختند، او همچنان به فعالیت‌هایش ادامه می‌داد و با وجود همه سختی‌ها، ایمان و اراده‌اش را حفظ کرد. 

 شهید ۲۲ بهمن ۵۷، مرتضی احمدی
برادر همسرم مرتضی احمدی متولد ۱۳۲۶ روستای بوئین میاندشت، تابعه شهرستان فریدن در استان اصفهان بود. او تا مقطع دبستان تحصیل کرد و پس از مدتی کار در فروشگاه کفش بلا به دلیل منحل شدن شرکت، یک وانت خرید و به رانندگی پرداخت. مرتضی سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. او با اوج‌گیری انقلاب اسلامی به جمع مردم انقلابی پیوست و در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. مرتضی در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ در پاسگاه ژاندارمری دولت‌آباد تهران به دست عوامل حکومت پهلوی بر اثر اصابت گلوله به سر و چشم به شهادت رسید. 
آن روز را خوب به یاد دارم؛ روز ۲۲ بهمن که می‌خواستیم با برادرم به تظاهرات برویم. علی شب قبل از دایی مرتضی بنزین گرفته بود و مشغول درست کردن کوکتل مولوتف بود. به شوخی به او گفتم خانه را منفجر نکنی! با هم خندیدیم و رفتیم. علی خیلی فعال و پرشور بود. حیاط خانه پر از شیشه بود. آن شب علی رفت و تا صبح برنگشت. من نگران شدم و راه افتادم و دنبال علی رفتم. میان راه در خیابان پروین اعتصامی، علی را دیدم که صورتش سیاه شده بود. به او گفتم برو خانه بخواب، خیلی خسته شدی. خودم هم سمت خانه دایی‌اش رفتم تا به او خبر دهم که علی آمده است. می‌خواستم با برادرم به خیابان بروم که مرتضی گفت من هم می‌خواهم با شما بیایم. من هم گفتم باشد بیا. 
اما در حقیقت نمی‌خواستم مرتضی را با خودمان ببرم، اما او کار خودش را کرد و دنبال ما آمد. کمی بعد از رفتن‌مان بود که خبردار شدیم پاسگاه دولت‌آباد شلوغ شده است. مرتضی سریع به سمت دولت‌آباد برگشت. گویا مرتضی با مأمور‌ها درگیر شده و روبه‌روی مأموران ایستاده بود. 
فرمانده پاسگاه اسلحه را به سمت سر مرتضی می‌گیرد و به او می‌گوید نزدیک من نشو، وگرنه می‌زنمت!
مرتضی در جواب او می‌گوید اگر مردی، بزن! او هم شلیک می‌کند. ما از همه جا بی‌خبر بودیم. ساعت ۳ بعدازظهر از تظاهرات برگشتیم. حاج خانم گفت مرتضی هنوز نیامده است. بعد از مدتی همسر مرتضی هم آمد و از من پرسید عمو، مرتضی با شما نبود؟ گفتم نه، با من نبود. خودش سمت دولت‌آباد رفته بود! بعد هم خبر آوردند که مرتضی مجروح شده و او را به بیمارستان فیروزآبادی برده‌اند. ساواک اجازه نمی‌داد وارد بیمارستان شویم و ما را تهدید به تیراندازی می‌کرد. من گفتم ما اینجا مجروح داریم و باید برویم. وقتی اسامی شهدا و مجروحان را نگاه کردم، دیدم نام مرتضی در لیست مجروحان ثبت شده است. یکی از آشنایان مرا آنجا دید و شناخت. او ما را داخل برد. بعد از پرس و جو خیلی زود متوجه شدیم مرتضی در میان مجروحان نیست. آن بنده خدا ما را به سردخانه برد تا شهیدمان را شناسایی کنیم. صورت مرتضی پر از خون بود و من نتوانستم او را بشناسم. فردای آن روز همسرم رفت و او را شناسایی کرد. سه روز منتظر ماندیم تا مراسم تشییع برگزار شود. آنقدر شهید آورده بودند که حد نداشت. بعد از سه روز پیکر مرتضی را در بهشت زهرا (س) دفن کردیم.

 خدمت در خرمشهر!
علی خدمت سربازی‌اش تهران بود. یکی از دوستان گفت کارهایش را هماهنگ می‌کنم که روز‌ها به پادگان برود و شب‌ها به خانه برگردد. من این موضوع را با علی در میان گذاشتم. او گفت اصلاً نمی‌خواهم در تهران بمانم، می‌خواهم به خرمشهر بروم. 
خلاصه راهی شد. دوری او برایم سخت بود. علی پسر مهربانی بود. یک روز با خودم گفتم خرمشهر می‌روم تا او را ببینم. آن زمان تازه جنگ شروع شده بود و خبر‌هایی می‌رسید که خرمشهر سقوط کرده است. 
رفتم علی را دیدم. یک روز تقریباً آنجا بودم. وقت جدایی برای من خیلی سخت بود. ماشین نبود. نیسانی آمد و گفت به سمت پادگان می‌رود، علی با همان راهی شد. وقت خداحافظی من به علی نگاه می‌کردم و علی هم به من. تا جایی که می‌توانستم او را ببینم دستش را تکان می‌داد و از من خداحافظی می‌کرد. 

 بابا برگرد... 
علی می‌رفت و می‌آمد، گاهی از زمان رفتنش به ما خبر نمی‌داد. خوب به یاد دارم در یکی از این اعزام‌ها بود که کاغذی را در کیفش دیدم. درخواست اعزام به جبهه داده بود. چند بار رفت و آمد و آخرین مرخصی که آمد، من نگذاشتم تنها برود. با او همراه شدم. علی می‌گفت پدر، برگرد، اما من قبول نکردم. وقتی سر کوچه رسیدیم، یکی از فامیل‌های‌مان به علی گفت پدرت را برگردان تا به خانه برود، اما دل کندن از او برایم خیلی سخت بود. وقتی به چهارراه بعثت رسیدیم، علی با گریه گفت بابا برگرد، بابا برگرد. راننده هم گفت این همه دارد شما را التماس می‌کند، حاج آقا برگردید. من هم به خانه برگشتم …

 انا فتحنا لک فتحا مبینا
قبل از شهادتش هم به منطقه رفتم، اما موفق نشدم او را ببینم. فرمانده علی را دیدم و موضوع را با او در میان گذاشتم. او هم با بیسیم پیام داد. بعد هم به من گفت منطقه زیر آتش است. پیام ما رسیده، باید ببینیم اوضاع منطقه چه می‌شود. سه روز منتظر ماندم، اما خبری نشد. به بچه‌ها گفتم شما هم برای من مثل علی هستید. شما را دیدم، انگار علی را دیدم. وقتی برگشتم، فهمیدم علی آمده و تا غروب منتظر من نشسته بود. پرسیده بود بابایم کو؟ خیلی منتظر مانده بود، او هم برگشته بود. 
علی هفتم فروردین ۶۱، در عملیات فتح‌المبین شهید شد و حسرت دیدار آخر به دلم ماند؛ انا فتحنا لک فتحا مبینا … 
در مراسم تشییع پیکر علی، مردم کلی گل می‌آوردند و به دست من می‌دادند. جمعیت زیادی آمده بود و بیشتر مردم مرا نمی‌شناختند، اما همه با احترام و محبت رفتار می‌کردند. من محبت و عشق مردم را به خوبی حس می‌کردم. یک بار هم من را به محل شهادت علی بردند. جایی که یک تیر در پهلویش او را آسمانی کرد. علی در نامه‌ای به دوستش نوشته بود: «اگر من لیاقت شهادت پیدا کردم، حتماً به پدر و مادرم سر بزن و آنها را تنها نگذار.»

 شهیدان گلشنی 
علی با خانواده شهیدان گلشنی رفیق بود. خانواده گلشنی سه شهید و دو جانباز دارد. آنها خانواده متدین و زحمتکشی هستند. دو نفر از شهدا دوقلو بودند که یکی قبل از علی و دیگری بعد از علی شهید شد و هر دو با علی دوست بودند. وقتی علی فهمید که یکی از دوقلو‌ها شهید شده است، به من گفت چرا به من نگفتی؟ گفتم تو در جبهه هستی و نمی‌خواستم ناراحتت کنم، اما علی گفت نه، باید به من می‌گفتی. وقتی علی شهید شد، یکی از همان دوقلو‌ها عکس علی را کنار عکس امام نصب کرد. خودش هم بعد از مدتی شهید شد.

 فرمانده یک گروه ۱۸ نفره
هنوز هم تک‌تک جملات آخرین نامه علی را به یاد دارم. «با همان غم و اشک‌هایی که گاهی بی‌اختیار صورتم را خیس می‌کند، می‌گویم این عید سعید باستانی را که با خون هزاران شهید جوانان ما به وقوع پیوسته به شما تبریک می‌گویم. خلاصه می‌بخشید که من برای شما کارت تبریک نفرستادم. من هم که تازگی فرمانده یک گروه ۱۸ نفره شده‌ام در سنگر فرماندهی نشسته‌ام... ۱۰ فروردین یک حمله سراسری است و امکان دارد ما را هم برای حمله ببرند. اگر بردند و من سعادت شهادت را داشتم که باید من را حلال کنید و اگر هم به امید خدا سالم برگشتم که دیگر لشکر ۷۷ به مشهد برمی‌گردد. فقط از شما می‌خواهم که هیچ ناراحت نباشید، چون هنوز معلوم نیست که ما را برای حمله ببرند و اگر هم بردند خدا خودش بزرگ است و از مامان هم می‌خواهم که ناراحت نباشد...»

 حکایت ماندگاری یک تصویر 
عکسی که شما پشت سر من می‌بینید، همان عکسی است که علی آخرین بار گرفت و به من داد. او در یکی از مرخصی‌ها به فریدن رفته بود تا عمویش را ببیند. کنار عکس امام ایستاده و عکس گرفته و گفته بود بعد از شهادتم این عکس را به پدرم بدهید.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار