کد خبر: 1300560
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۳:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با همرزم و داماد شهید حاج حسن زواره محمدی از عرفای شهید دفاع مقدس
شهیدی که به دلیل اذان گفتن اخراج شده بود! قبل از انقلاب حاج حسن در یک چاپخانه متعلق به آموزش و پرورش مشغول بود. عادت داشت به اذان گفتن. صاحب چاپخانه به خاطر همین اذان گفتن ایشان را اخراج کرد! چون مسئولان اصلی این چاپخانه مستشاران خارجی بودند. بعد از اخراج یک چرخ دستی تهیه کرد و برای امرار معاش انواع گیره، دکمه، شانه و چیز‌هایی از این چیز‌ها می‌فروخت
فاطمه احمدی

جوان آنلاین: شهید حسن زواره محمدی رزمنده‌ای بود که از قبل انقلاب جهادش را آغاز کرده و به اعتقادات راسخش معروف بود. تا آنجا که اخراج شدن از محل کار به جرم اذان خواندن را به جان خرید و آنقدر در خط اسلام و جهاد ماند تا اینکه اذن شهادت را از امام زمان گرفت و به شهادت رسید. خرداد سال ۶۱ او که در عملیات الی بیت المقدس مجروح شده و به کما رفته بود، درست روز آزادسازی خرمشهر از کما خارج می‌شود و با سلامی که به امام زمان (عج) می‌دهد، به شهادت می‌رسد. سردار قاسم صادقی، داماد حاج حسن خاطرات جالبی از او دارد. صادقی که خود از رزمندگان با تجربه و پیشکسوت دفاع مقدس است، ماه‌ها در جبهه‌ها حضور داشت و بخشی از این حضور را همراه حاج حسن زواره بود. گفت‌و گوی جوان با سردار قاسم صادقی را پیش‌رو دارید. 

شما از چه زمانی وارد جبهه‌های جنگ شدید؟
۳۱شهریور ۵۹ وقتی صدام حمله رسمی خود را آغاز کرد، یک هواپیمای دشمن آمد به سمت تهران و در انتهای کوه‌های افسریه به زمین خورد. ما شاهد این صحنه و بمباران‌های دشمن بودیم. عصر آن روز مصاحبه‌ای از حضرت امام پخش شد که فرمودند دزدی آمده سنگی انداخته است. ما هم، چون جزو بچه‌های انقلابی بودیم، دوست نداشتیم دوباره اوضاع به قبل از انقلاب بازگردد. همچنین این را هم می‌دانستیم که صدام نماینده امریکاست و به ما حمله کرده تا جمهوری اسلامی را ساقط کند؛ بنابراین انگیزه دفاع از وطن و ناموس و ولایت بر ما چیره شد و درصدد دفاع از وطن برآمدیم. من به جبهه جنوب اعزام شدم و مدت‌ها در آبادان با گروه فدائیان اسلام به فرماندهی شهید سیدمجتبی هاشمی حاضر شدم و در خط پدافندی آبادان فعالیت می‌کردم. بعد‌ها در مناطق و جبهه‌های دیگر خدمت کردم، ولی همواره ارتباطم را با بچه‌های آبادان و باقیمانده گروه سید مجتبی هاشمی حفظ کردم. 

با شهید محمدی چگونه آشنا شدید؟
عرض کردم من جزو گروه فدائیان اسلام بودم و ایشان هم اوایل جنگ عضو همین گروه بود. در قالب گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی از تهران حرکت کردیم و به جبهه جنوب رفتیم. قبل از اعزام هم یک روز که برای شرکت در نماز جمعه رفته بودم، امام جمعه گفت من تازه از اهواز آمدم و قول دادم برای رزمنده‌های آنجا نیروی کمکی ببرم. هرکس کارت پایان خدمت دارد بیاید مسجد الهادی خیابان تهران نو آنجا ثبت نام و راهنمایی‌اش کنیم که چطور به جبهه برود. من هم رفتم و اینجا بود که با شهید حسن زواره محمدی آشنا شدم. خوشبختانه در یک گروه هم افتادیم و با هم به اهواز رفتیم. بعد از اهواز راه افتادیم به سمت آبادان و رفتیم در خط پدافندی آنجا مستقر شدیم. زمانی که ما به سمت آبادان رفتیم، هنوز این شهر کاملاً محاصره نشده بود و راه‌ها باز بود. 

یعنی تا آن زمان نسبتی با هم نداشتید؟
خیر. آن زمان نسبتی با هم نداشتیم. چون در یک گروه بودیم با هم رفیق شدیم. هرچند او ۲۰سال از من بزرگ‌تر بود. متولد ۵فروردین ۱۳۱۸، اما به‌هم نزدیک شدیم و یک سال تمام همراه هم در جبهه فعالیت می‌کردیم و خاطرات زیادی را هم با هم داشتیم. 

آن زمان ایشان بیش از ۴۰ سال داشت و زن و بچه‌دار بود، چطور شد همراه جوان‌تر‌ها عازم جبهه شده بود؟
ایشان واقعاً یک آدم انقلابی و معنوی بود. روحیه جهادی بالایی هم داشت. از بارزترین چیز‌هایی که از او به خاطر دارم این است که نماز شبش هیچ وقت ترک نمی‌شد. نسبت به شرع و دستورات دین پایبندی عجیبی داشت. در گرمای ۵۰ درجه آبادان روزه می‌گرفت، در چند نوبت قرآن ختم می‌کرد، پیش نماز می‌ایستاد و علاقه‌ای غیرقابل وصف به امام زمان (عج) داشت. یکی دیگر از مهم‌ترین خصوصیات ایشان این بود که دائماً روحیه و انگیزه اعتقادی را در جنگ تزریق می‌کرد. مثلاً شب‌های چهارشنبه خودم سوار ماشینش می‌کردم چندکیلومتر از مقرمان دور می‌شدیم به خواست ایشان می‌رفتیم می‌نشستیم بین بچه‌ها و دعای توسل می‌خواندیم. مدام دنبال این بود که جز جنگ، بچه‌ها از نظر معنوی هم ارتقا پیدا کنند. چون این معنویت را در خودش داشت. غیبت و تهمت و این چیز‌ها که اصلاً در مرامش نبود. به عدالت هم بین بچه‌ها مشهور بود. 

با چنین روحیاتی اهل شوخی و مزاح هم بود؟
بله به جایش شوخی هم می‌کرد. مثلاً یادم است، چون ایشان سن و سال بیشتری نسبت به ما داشت و برای احترام بین خودمان حاجی صدایش می‌کردیم، چون هنوز مشرف نشده بود خوشش نمی‌آمد و می‌گفت حاجی پدر و مادرت است! همیشه هم می‌گفت حج زمانی است که امام حاضر بین ما باشد و با ایشان حج برویم. اما در نهایت بهار سال ۶۰ قسمتش شد و مشرف شد. وقتی برگشت مدام به ما می‌گفت الهی قسمت‌تان شود حداقل یک‌بار حج بروید تا عظمت خدا را ببینید. بیشترین خاطراتی که از ایشان در یادم مانده مربوط به بعد اعتقادی‌شان است. 

چه فعالیت‌هایی در جبهه با هم داشتید؟
اولین عملیات بزرگی که من و حاج حسن در آن شرکت داشتیم عملیات شکست حصر آبادان بود که بعد از فرار بنی صدر رقم خورد. بعد از آن عملیات فتح بُستان (طریق القدس) بود. بعد از آن عملیات فتح‌المبین و در ادامه فتح المبین هم عملیات الی بیت المقدس که به آزادسازی خرمشهر منجر شد. بد نیست اینجا یادی هم از حاج احمد متوسلیان کنم که با خلاقیت و درایت خود راه نیرو‌های دشمن را از طرف نهر خین بست و همین باعث شد حدود ۱۸هزار نفر از نیرو‌های دشمن نتوانند فرار کنند. 

شهید محمدی چه مسئولیت‌هایی داشت؟ 
ایشان مسئول تدارکات یک گردان ۴۰۰نفره بود. تغذیه و تسلیحات و همه موارد مربوط به تدارکات این گردان با ایشان بود. علاوه بر این نماز جماعت هم می‌ایستاد و کار فرهنگی هم می‌کرد. شخصیت بسیار فعالی داشت. فقط هم این فعالیت‌ها منحصر به جبهه نبود. از قبل از انقلاب این فعالیت‌ها را داشت. 

قبل از انقلاب به چه فعالیت‌هایی مشغول بود؟
در یک چاپخانه متعلق به آموزش و پرورش مشغول بود. عادت داشت به اذان گفتن. صاحب چاپخانه به خاطر همین اذان گفتن ایشان را اخراج کرد! چون مسئولان اصلی این چاپخانه مستشاران خارجی بودند. جالب است بدانید بعد از اینکه از چاپخانه اخراج شد یک چرخ دستی تهیه کرد و انواع گیره، دکمه، شانه و چیز‌هایی از این قبیل می‌فروخت و از این طریق امرار معاش می‌کرد تا مبادا سختی به خانواده‌اش برسد. یا یکی دیگر از فعالیت‌هایی که انجام می‌داد این بود که خانه شخصی خودشان را کرده بودند خانه ۱۴ معصوم (ع) و بچه‌های محله را جمع می‌کردند و قرآن و احکام و نماز یادشان می‌دادند. در آن خانه هیئت برگزار می‌کردند. بزرگ‌ترین هیئت محله اتابک به نام هیئت ۱۴ معصوم (ع) متعلق به ایشان است. همان بچه‌هایی که کنار ایشان بزرگ شدند الان این مسیر را ادامه می‌دهند. از بس که فعالیت‌های فرهنگی‌شان زیاد بود، همچنان هم نسل بعد از خودش راه را ادامه می‌دهند. 

شما قبل از اعزام به جبهه هیچ شناختی نسبت به ایشان نداشتید؟
 یک آشنایی ابتدایی داشتم. ایشان مشتری مغازه پدرم بود. پدرم سبزی فروشی داشت. او محل کارش با مغازه پدرم خیلی نزدیک بود. شناخت نزدیکی نداشتیم، اما مشتری ثابت پدر من بود. برای خانواده‌اش سبزی می‌گرفت و از این طریق او را دیده بودم. 

شهید محمدی چگونه به شهادت رسید؟
حاج حسن محمدی در عملیات الی بیت المقدس ترکش خمپاره به پایش اصابت کرد و مجروح شد. چون میزان مجروحیتش زیاد بود، به بیمارستان شهید نمازی شیراز انتقالش دادند. ۱۰روز در کما بود. تا اینکه از رادیو، آزادی خرمشهر اعلام شد. همان روز، حاج حسن بعد از۱۰ روز از کما درآمد، یک سلام به حضرت صاحب الزمان (عج) عرض کرد و همانجا به شهادت رسید. انگار منتظر آزادی خرمشهر بود که شهید شود! نحوه شهادتش را همسرش نقل کرد. همانطور که گفتم او علاقه‌ای غیرقابل توصیف به امام زمان داشت. آخرین جمله دنیایی اش هم سلام به آقا بود. گویا اذن شهادت را از امام زمان (عج) گرفت و شهید شد. 

شما چطور متوجه شهادت ایشان شدید؟
ما از مهر سال۵۹ تا آبان سال ۶۰ با هم بودیم، بعد، چون من مجروح شده بودم، برای طی کردن دوران نقاهتم به تهران آمدم و خبری از او نداشتم. یک روز که از خانه بیرون آمدم متوجه شدم کنار چاپخانه حجله زدند. آنجا بود که متوجه شدم حاج حسن به شهادت رسیده است. 

بعد از شهادت حاج حسن دامادشان شدید؟
بله. برای مراسم که به خانه اش رفت و آمد می‌کردم متوجه شدم دختر دارد. وقتی هم بعد از مدتی درصدد ازدواج بودم به پیشنهاد اطرافیان، خانواده را به خواستگاری دختر حاج حسن فرستادم. آنها پسندیدند. من هم در معیت پسند خانواده تأیید کردم و اینطور بود که بعد از شهادت حاج حسن داماد او شدم. البته این پروسه یک سال طول کشید. چون من بعد از شهادت حاج حسن دوباره منطقه برگشتم و سال ۶۲ بود که با دخترشان ازدواج کردم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار