کد خبر: 1295477
تاریخ انتشار: ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۵:۴۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با فرزند شهید سلیمان ابوالفضلی زنجانی  از شهدای عملیات الی‌بیت‌المقدس
گاهی تلویزیون کوچک‌مان تصاویری از رزمنده‌ها را نشان می‌داد. یکبار که پای تلویزیون نشسته بودیم، پدر را در میان رزمندگان زنجان دیدیم. همه آنها در مراسم عزاداری اباعبدالله (ع) شرکت کرده بودند و سینه زنی می‌کردند. همه ما پدر را روی صفحه تلویزیون تشخیص دادیم. اشک‌های‌مان جاری شد و شروع به گریه کردیم. مادر آمد، ما را در آغوش گرفت و با کلام آرام بخش خود سعی کرد دلتنگی‌های‌مان را تسکین دهد
صغری خیل‌فرهنگ

جوان آنلاین: هم فرزند شهید است، هم خواهر شهید و هم همسر شهید. اهل خانواده‌ای که در زمان جهاد و جنگ تحمیلی همه هم و آنها دفاع از اسلام بود و کشور. پدر، اما پیشتاز همه شهدای اهل خانه بود. سلیمان ابوالفضلی زنجانی، مشتاق پیوستن به لشکر میلیونی امام‌خمینی (ره) بود و معتقد بود: «این وظیفه و تکلیف من است که برای کمک و یاری به ایشان بروم. مسلمان آن است که به داد مسلمان دیگر برسد. من نمی‌توانم بنشینم خانه و بگویم که به من ربطی ندارد، جنگ اتفاق افتاده و نیرو نظامی هم هست و کفایت می‌کند، نه این طور نیست! جهاد تکلیف ماست. باید گوش به فرمان ولی فقیه باشیم و نباید حرف ایشان روی زمین بماند.» راوی این نوشتار شمسی ابوالفضلی‌زنجانی، فرزند شهید سلیمان ابوالفضلی زنجانی است، اهل زنجان. از پدر شهیدش روایت کرد و قرارمان برای روایت از دو شهید دیگر خانه ماند به وقت دیگر.  

چراغ نفتی و پتوی سربازی

پدر در یک خانواده مذهبی و متدین به دنیا آمد. او در یک محیط فرهنگی و مذهبی پرورش پیدا کرد. مادرش زنی پاکدامن، آشنا و مقید به مسائل دینی بود. از همان دوران طفولیت، در منزل‌شان روضه ماهانه برگزار می‌شد. او با این روضه‌ها عجین شده بود. او در دوران نوجوانی به مسجد محل می‌رفت و در مراسم‌ها شرکت می‌کرد. از نوجوانان مشتاق به فراگیری قرآن بود. پدر از سینه‌زنان و میان‌داران هیئت عزاداری ابا‌عبدالله (ع) بود.  
او یکی از فعالان دوران انقلاب بود. بسیار پشتکار داشت و مصمم بود. او در اکثر راهپیمایی‌ها، محافل و مراسمات انقلابی شرکت داشت. من و برادرم شهید اروجعلی هم او را همراهی می‌کردیم. ما پنج‌خواهر و دو برادر هستیم. من دومین فرزند خانواده بودم که زمان انقلاب، ۱۳ سال داشتم. اروجعلی هم دو سال از من کوچک‌تر بود. او اعلامیه‌های امام را تکثیر و توزیع می‌کرد. در جلسات شبانه شرکت می‌کرد. گاهی آن اعلامیه‌ها را به خانه می‌آورد و برای ما می‌خواند. می‌خواست ما هم آگاه شویم. او در روشنگری خانواده نقش زیادی داشت. او برای ما نه تنها یک پدر که یک رفیق و دوست صمیمی بود. ما سؤالات ذهنی‌مان را از او می‌پرسیدیم و او با همه توان پاسخ می‌داد.  
پدرم به خاطر اینکه در سن کودکی پدرش را از دست داده بود، نتوانست ادامه تحصیل بدهد و برای همین تا مقطع ششم نظام قدیم درس خواند. اما علاقه او به مطالعه باعث شد، تا اکثر کتاب‌های روز آن زمان که مذهبی بودند را مطالعه کند. پدر مجبور شده بود برای تأمین مایحتاج خانواده درس را رها کند. او خیلی زود نان‌آور خانه شد. در کنار همه اینها علاقه زیادی به خواندن قرآن داشت. پدر می‌گفت، در دوران سربازی زمانی که حدود ساعت ۱۰، ۱۱ خاموشی می‌زدند، من یک چراغ نفتی کوچک برمی داشتم و می‌رفتم زیر پتو سربازی و در روشنایی آن چراغ کوچک نفتی، مطالعه می‌کردم.  

گوش به فرمان ولایت

پدر شغل آزاد داشت و در مغازه‌ای مشغول به کار بود، اما دست آورد‌های انقلاب برایش اولویت داشت. برای همین بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وارد کمیته شد و در این عرصه هم پشتکار زیادی از خود نشان داد. نهایتاً هم حس مسئولیت‌پذیری پدر او را به جبهه کشاند. همان طور که در انقلاب اسلامی فعال بود و خود را مسئول می‌دانست با آغاز جنگ تحمیلی هم آرام و قرار نداشت. او برای لبیک گفتن به ندای امام برای تشکیل ارتش ۲۰ میلیونی رفت و ثبت نام کرد. او دوره آموزشی را در پادگان امام‌حسین (ع) تهران گذراند و عازم جبهه شد.  
اتفاقاً مادر بزرگ (مادر پدرمان) با ما زندگی می‌کرد. او به پدرم گفت؛ سلیمان تو بچه داری، همسرت جوان است. اینها را کجا رها می‌کنی و می‌روی؟! اینجا هم که هستی شبانه‌روز فعالیت می‌کنی! پدر در جواب ایشان گفت، مادرجان! من باید بروم. باید مقابل دشمنی که به ایران حمله کرده ایستاد. باید بروم و از کشور و مملکتم دفاع کنم.  
از آن مردمی که در جنوب و غرب مورد هجوم دشمن قرار گرفته‌اند، باید دفاع کرد. این وظیفه و تکلیف من است که برای کمک و یاری به ایشان بروم. مسلمان آن است که به داد مسلمان دیگر برسد. من نمی‌توانم بنشینم خانه و بگویم به من ربطی ندارد، جنگ اتفاق افتاده و نیرو نظامی هم هست و کفایت می‌کند نه این طور نیست! تکلیف ماست. باید گوش به فرمان ولی‌فقیه باشیم و نباید حرف ایشان روی زمین بماند. او به خاطر همین حس مسئولیت‌پذیری و روحیه جهادی و کمک به دیگران و دفاع از اسلام راهی شد.  

اردیبهشت ۱۳۶۱- الی‌بیت‌المقدس

او با اولین نیرو‌های اعزامی زنجان همراه و راهی سومار شد. تقریبا سه ماه در سومار بود و بعد از آن، به خانه برگشت. در جبهه ها‌ی مختلف نظیر غرب و جنوب حضور داشت و سرانجام در اردیبهشت  ۱۳۶۱ در عملیات الی بیت‌المقدس به شهادت رسید. پدرم بسیار خلوص نیت داشت. هرگز نمی‌گفت من فلان کار را انجام داده‌ام یا فلان مسئولیت را دارم. هیچ‌گاه از خودش حرف نمی‌زد. همیشه در مورد رشادت و دلاوری رزمندگان و ایثارشان صحبت می‌کرد. باز هم تأکید می‌کرد، به خاطر همه قساوت‌های دشمنان، باید احساس مسئولیت کنیم و دشمن را از کشور بیرون کنیم.  

دلتنگ لیلا...

ما وابستگی شدیدی به پدرم داشتیم. این در مورد همه ما صدق می‌کرد. چه مادر ایشان، چه همسرش و چه ما بچه‌ها. عجیب او را دوست داشتیم. ما خیلی دلتنگش می‌شدیم. پدر، خواهر کوچکم لیلا را که دو سال داشت، خیلی دوست داشت. او را در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید و نوازش می‌کرد. خیلی ابراز احساسات می‌کرد. یک مرتبه مادربزرگ به پدر گفت: سلیمان جان! ما به کنار، شما می‌روی دلت برای لیلا تنگ نمی‌شود؟! می‌گفت، چرا تنگ می‌شود. اما شما جبهه را اینطور تصور کن که یک شربت شیرین و خنکی است که در مقابل یک انسان تشنه گذاشته‌اند و هر چه از آن شربت بنوشی سیراب نمی‌شوی! مادر جان جبهه برای من همان شربت گواراست که هر چه از آن می‌نوشم، سیراب نمی‌شوم. من وقت رفتن، همه خانواده را به خدا می‌سپارم. من که آ‌ن‌ها را خلق نکرده‌ام خدا خودش خلق‌شان کرده و خودش هم مراقب‌شان خواهد بود. توکل به خدا بهانه آسایش و آرامش من است، دلتنگی هست، مگر می‌شود نباشد، اما همه آنها را به خاطر خدا تحمل می‌کنم. می‌گویم خدایا من به خاطر رضایت تو وارد میدان جهاد شده‌ام و تو هم مراقب خانواده من باش. برای همین دلم قرص است.  

فداکاری مادر در نبود پدر

مادرم خیلی دلتنگ پدر می‌شد، اما دلتنگی‌اش را پنهان می‌کرد. او با ایثار و فداکاری که از خود نشان می‌داد، اجازه نمی‌داد بچه‌ها نبود پدر را حس کنند. همیشه می‌گویم: «مادر در همه مجاهدت‌های پدر شریک بود. می‌دیدم مادر گاهی در سکوت، به فکر فرو می‌رفت و اشک می‌ریخت. صحنه‌ای که بار‌ها شاهدش بودم. خودش می‌گفت: دلم برایش تنگ می‌شود، ولی همه اینها را برای رضای خدا تحمل می‌کنیم».  
پدر در جبهه می‌جنگید و مادر در خانه، بار همه کار‌ها را به دوش می‌کشید، از آشپزی و نظافت تا رسیدگی به بچه‌ها. این تلاش‌های بی‌وقفه، آرامش خاطر را برای پدر فراهم می‌کرد تا با دلی آسوده به مبارزه‌اش ادامه دهد. گاهی مادرخودش بند‌های پوتین بابا را محکم می‌بست. او با این کار، آرامش خاطری به پدر می‌داد که در نبودش همه چیز مرتب می‌ماند.  

تلویزیون کوچک خانه‌ما

گاهی تلویزیون کوچک‌مان تصاویری از رزمنده‌ها را نشان می‌داد. یک‌بار که پای تلویزیون نشسته بودیم، پدر را در میان رزمندگان زنجان دیدیم. همه آنها در مراسم عزاداری اباعبدالله (ع) شرکت کرده بودند و سینه‌زنی می‌کردند. همه ما پدر را روی صفحه تلویزیون تشخیص دادیم. اشک‌های‌مان جاری شد و شروع به گریه کردیم. مادر آمد، ما را در آغوش گرفت و با کلام آرام بخش خود سعی کرد دلتنگی‌های‌مان را تسکین دهد.  

وصیت‌ماندگار

۲۰ روز پیش از شهادت، پدر برای مرخصی آمد. هنگام خداحافظی، در میان جمعیت دستش را دور گردن من انداخت و آرام در گوشم گفت: «به تو بسیار امید دارم. همه شما را به خدا می‌سپارم... اگر بازنگشتم، حواست به خانواده باشد. تو بزرگ‌ترین فرزند منی و روی تو حساب کرده‌ام.»
آن روز کنار پایگاه بسیج، در چهارراه محله، او را در آغوش گرفتم. امروز پس از ۴۳سال، هر بار از آن خیابان می‌گذرم، یاد همان لحظه وداع می‌افتم، روزی که پدر مهربانم آخرین بار دستانش را به نشانه اعتماد روی شانه‌هایم گذاشت.  
حرف‌های آن روز پدر همچون عهدی نانوشته در ذهنم نقش بست: «شما را به خدا می‌سپارم». این جمله نه فقط توصیه‌ای برای مراقبت از خانواده که تکیه‌گاه معنوی او در آخرین دیدار بود. هرگز فراموش نمی‌کنم چگونه با آرامش خاصی از «امید به خدا» گفت، گویی می‌دانست این وداع، پایان راه است.  

همراه با جهاد سازندگی

مسئولیت بیشترکار‌های خانه بر دوش من بود. از خرید روزانه تا بردن بچه‌ها به مدرسه. آن زمان در بسیج و سپاه فعالیت داشتم و عضو ستاد پشتیبانی بودیم. با گروه‌های جهادی به روستا‌های اطراف می‌رفتیم و در مزارع کشاورزانی که در جبهه بودند کار می‌کردیم. کلوخ‌جمع کردن یا دروی محصولات و کار‌های مشابه این‌چنینی. گاهی هم که لباس‌های بافتنی برای رزمندگان آماده می‌کردیم، مربا درست می‌کردیم و آنها را بسته‌بندی کرده به مسجد می‌بردیم. من دوره‌های آموزش نظامی را سپری کرده‌ام. آن دوران هرکس به اندازه توانش خدمت می‌کرد. همه این کار‌ها را با عشق انجام می‌دادیم. گاهی در مزارع زیر آفتاب سوزان، گاهی در خانه، پای کار بافتنی بودیم.  

ماجرای شهادت 

بعد از رفتن پدر به جبهه، خبر عملیات الی‌بیت‌المقدس را شنیدیم. یک روز عمو (که پسرش قهرمان هم همراه پدر به جبهه اعزام شده بود) به خانه ما آمد و پرسید: از سلیمان خبری دارید؟ گفتیم نه ما بی‌خبریم. عمو گفت، من هم از قهرمان پسرم اطلاعی ندارم. هیچ نامه‌ای هم از طرف آنها نرسیده است. همان شب، مادر پدر را در خواب دید که به خانه برگشته بود. وقتی مادر پرسید: «برگشتید؟»، او پاسخ داد: «بله، میهمان هم دارم.»
پدر همیشه در مرخصی‌ها رزمنده‌ها را با خود می‌آورد. آنها را به حمام می‌فرستاد، لباس‌های‌شان را می‌شستیم و صبح روز بعد، پدر راهی شان می‌کرد. صبح همان روز، مادر را دیدم که با شور عجیبی خانه را جارو می‌زد و حیاط را آب‌پاشی می‌کرد. وقتی پرسیدم: «مادر، مگر میهمان داریم؟»، پاسخ داد: «بله، بابا با میهمان‌هایش می‌آید.»
با تعجب گفتم: «مگر تماسی گرفته؟». مادر محکم گفت: «نه، اما می‌دانم می‌آیند». من نشستم خانه قرار بود بروم بسیج. نیم‌ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد. ابتدا مادر رفت سمت در و بعد برگشت و به من گفت یک پاسدار جلوی در با شما کار دارد. من بسیار تعجب کردم و گفتم با من؟! به سمت در رفتم. پاسدار نامه‌ای به من داد و پشت در ایستاد. مادرم کنارم بود. نامه را باز کردم و در میان خطوط، پشت سر هم نامه، اسم پدر را دیدم با عنوان شهید. خبر شهادت او در عملیات الی‌بیت‌المقدس و زمان تشییع در نامه نوشته شده بود. پیکر پدر تشییع شد، اما پیکر پسرعموی شهیدمان (قهرمان) که همراه او در همان عملیات به شهادت رسیده بود، سال‌ها بعد طی تفحص شهدا پیدا شد و به خانواده بازگردانده شد.  

یخ‌های مهربانی!

پدرم مردی مردمی و دستگیر بود. در مراسم تشییع او، انبوهی از افراد ناشناس شرکت کردند. بعد‌ها فهمیدیم بسیاری از آنها کسانی بودند که پدر به آنها کمک می‌کرد. مثلاً گاهی از مادر می‌خواستند، در طول روز آب در یخچال بگذارد. مادرم یخ‌ها را جمع می‌کرد و پدر آنها را با نان‌هایی که خریداری کرده بود، به روستا‌های اطراف می‌برد. می‌گفت: این مردم در گرمای تابستان یخچال ندارند و به آب خنک نیازمندند. اهالی روستا همیشه منتظر آمدنش می‌ماندند تا با آن یخ‌ها، سفره افطارشان را خنک کنند. این کمک‌های کوچک، اما مداوم، نشان دهنده مهربانی بی‌پایان او بود. همه آنهایی که در مراسم تشییع پدر شرکت کرده بودند، داستان‌هایی از محبت‌های پدر داشتند که از خیلی‌ها‌یشان ما هم خبر نداشتیم.  

تربیت عملی

او پدری ساده‌زیست، مهربان و خوش اخلاق بود. حتی با کسانی که با انقلاب اختلاف نظر داشتند، با گفت‌وگوی منطقی برخورد می‌کرد و می‌کوشید با روشنگری، راه درست را نشان‌شان دهد. به همه افراد، به ویژه بزرگ‌ترها، با عزت و ادب رفتار می‌کرد و ما هم این شیوه را از او یاد گرفتیم. اهل دادن خمس و زکات بود و نسبت به رعایت حلال و حرام، سختگیر، اما باملاحظه عمل می‌کرد.  

توصیه به ارزش‌ها

پدر در وصیتش به رعایت حجاب، مسائل دینی و ولایتمداری سفارش کرده است. همچنین از ما خواسته بود که حق مادر را ادا کنیم. برای ما نوشته بود حواس‌تان به مادر باشد، من نتوانستم حقش را کامل اداکنم، با او مهربان رفتار کنید. او به صله‌ارحام بسیار مقید بود و همواره بر حفظ پیوند‌های خانوادگی تأکید می‌کرد. این توصیه‌ها، بازتابی از دغدغه‌های اخلاقی و دینی او در زندگی بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار