جوان آنلاین: پرستو علیعسگرنژاد در کانال شخصی خود در پیامرسان «بله» نوشت: یهوقت مثلاً دارم از قابلمه سر گاز غذا میکشم توی دیس، سه، چهار تا دونه برنج از دستم درمیره میریزه روی گاز. صبح اونا رو که خشک شدن با سرانگشت برمیدارم میریزم لب هرّه پنجره برا کفترچاهیا. یهوقت هوای حوصله ابریه، آشپزخونه شلوغه، سبدهای درستکردن خشکاله پرن، دِلمه همه رو خالی کنم توی کیسه از جلوی چشمم دور شن که حوالیم خلوت شه، ولی دووم میارم. با خودم مرور میکنم دارم کار کوچیکِ بزرگ مقدسی رو انجام میدم و باید به میل خلوت بودن اطرافم غلبه کنم. سعی میکنم نادیدهشون بگیرم تا پوست میوهها کامل خشک بشن، بعد بریزمشون توی مخزن اصلی خشکالههام. بعد از پنجره به آسمون غالباً غبارآلود تهرانجانم خیره میشم و با خدا حرف میزنم. میگم چه خوبه خدایی دارم که اون چهار تا دونه برنج خشکشده لبه گاز رو باهام حساب میکنه. چه خوبه خدایی دارم که نادیده انگاشتن زحمت خشکالهسازیم رو نادیده نمیگیره. بهش میگم چه خوبه خدا حواست به همه چی هست.
من اینجورکی تمرین میکنم بفهمم چه آرامشی ته صدای پسر فاطمه بود وقتی خون علیاصغرش رو به آسمون پاشید و گفت: «خدایا آنچه تحمل این مصیبت را بر من آسان میکند این است که تو میبینی.» خیلی خوبه که خدا میبینه. خیلی خوبه که خدا میبینه: [خداجونم |ای کسی که در قلب تاریک من، «بصیر» هستی | همواره به تماشایی | میبینی | میبینی | لطفاً چشماتو ببند | گاهی هیچ تماشایی نیستم... | گاهی محتاجم که تو نبینی، حساب نکنی، به روم نیاری...]دورت بگردم.