جوان آنلاین: «غرقه به خون گردید پیکرمای مادر/ نشسته مهدی در سنگرمای مادر». این یک بیت را شهید بهروز مرکزی مقدم برای شهادت خودش سروده بود. دانشآموز شهیدی که اهل شعر و نقاشی بود و هنوز نمونههایی از آثار فعالیتهای هنری که انجام میداد، وجود دارد. بهروز متولد ۱۳۴۷ بود و هنگام شهادتش در بهمن ۱۳۶۲ فقط ۱۵ سال داشت. مدت کمی در این دنیا زیست، اما آن طور زندگی کرد که توانست با مرگی، چون شهادت به دیدار پروردگارش برود. متنی که پیشرو دارید، در گفتوگوی ما با مریم مرکزی مقدم خواهر دوقلوی شهید تهیه شده است. این دو با هم زاده شدند، اما بهروز در میانه راه مسافر بهشت شد و با کاروان سرخ اباعبداللهالحسین (ع) رفت.
دوقلو بودیم
من و برادرم بهروز در شانزدهم تیر ۱۳۴۷ در یک خانواده متوسط و مذهبی به دنیا آمدیم. من دوقلوی شهید هستم. در خانواده پنج فرزند، ۲ برادر و سه خواهر هستیم که من و شهید فرزند آخر خانواده هستیم. برادرم از همان اوایل کودکی همراه پدر در مراسم دینی و جلسات عزاداری و کلاسهای قرآنی شرکت میکرد. در مدرسه هم یکی از ممتازترین دانشآموزان هم از نظر نمره و هم از نظر اخلاق و رفتار بود به طوری که زبانزد همه از جمله فامیل و مسئولان مدرسه شده بود. در مکتب قرآن نونهال شرکت میکرد.
اوایل انقلاب با وجود سن کم همراه برادر دیگرمان در گشتهای شبانه و شعارنویسی روی دیوارها شرکت میکرد. بعد از انقلاب هم همچنان فعالیت میکرد. هرچه مادرم به شهید میگفت بهروز تو که سنی نداری برای چه میروی؟ بهروز در جواب مادرم میگفت میخواهم بروم مبارزه کردن را یاد بگیرم. آن زمان هنوز کسی نمیدانست زمانی میرسد که جنگ تحمیلی صدام علیه ایران هشت سال طول میکشد. هنگام انقلاب برادرانم در مسجد حضرت ابوالفضل (ع) خیابان شهدای تهران فعالیت میکردند و در توزیع کوپن و نفت و اقلام مورد نیاز مردم فعال بودند.
ورزشکار خاکی
همچنین بهروز به ورزش از جمله کاراته، شنا و کوهنوردی علاقه زیادی داشت. برادرم هر وقت لباس یا کفش نویی میپوشید، کمی خاک بر میداشت و به لباس و کفش خودش میمالید. وقتی میگفتیم چرا این کار را میکنی؟ میگفت شاید کسی نداشته باشد که بتواند لباس نو خریداری کند. باید طوری زندگی کنیم که دیگران حسرت نخورند و به کوچکترین گناه آلوده نشویم.
بهروز بچه بسیار منظم، مؤدب و مؤمنی بود. درک و شعورش از وضعیت مردم جامعه خیلی بالا بود. در کودکی و اوایل نوجوانی به پدر و مادرمان بسیار احترام میگذاشت. در مغازه کنار پدر یار و یاور ایشان بود، به طوری که پدرم بسیار به او وابسته شده بود. پس از شهادت بهروز دیگر پدرمان قادر به کار نبود و سه سال بعد در سن ۵۳ سالگی فوت کرد.
رزمنده ۱۴ ساله
برادرم از همان سن کم علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت. ۱۴ ساله بود که برای رفتن به جبهه اقدام کرد. سال ۱۳۶۱ با وجود سن کم تقاضای اعزام به جبهه را داشت، ولی مورد موافقت قرار نگرفت تا اینکه در ۲۰ آبان ۱۳۶۲ برای دومین بار تقاضای اعزام به جبهه کرد که اینبار توانست از طریق بسیج دانشآموزی دبیرستان ابن سینا و با دستکاری شناسنامهاش یک کپی از آن بگیرد و اعزام شود. شب قبل از اعزام، بهروز ساکش را بست و از شب تا صبح در آغوش مادر با التماس و گریه و زاری از او خواست حلالش کند و از ته دل راضی به رفتنش شود. چون خاطر بهروز برای مادرم خیلی عزیز بود مادرم به رفتن او راضی شد. همیشه ما به بهروز میگفتیم «بهروز عزیز دُردُونه مامان».
مرحوم پدرم از بهروز میپرسید چرا میخواهی به جبهه بروی در حالی که الان وقت تحصیل و ادامه درس خواندن توست؟ بهروز در جواب میگفت من عاشق جبهه و دفاع از میهن هستم. اگر هیچ دانشآموزی به جبهه نرود پس چه کسی از میهن مان دفاع کند. عشق به امام حسین (ع) و دفاع از مهین موجب شد درس را رها کند و از سوی بسیج به جبهه اعزام شود.
کاش من هم شهید میشدم
بعد از سه ماه از رفتن بهروز به جبهه، برادرم در تیپ انصارالحسین (ع) سپاه همدان در عملیات والفجر۵ در منطقه چنگوله عراق به شهادت رسید. یکی از همرزمانش در ساعت ۱۲ ظهر میبیند بهروز دارد گریه میکند و با تضرع به درگاه خدا میگوید کاش من هم شهید میشدم. کمی بعد پاتک دشمن شروع میشود و برادرم روز ۳۰ بهمن ۱۳۶۲ با لب تشنه شربت گوارای شهادت را مینوشد و به کاروان سرخ اباعبدالله (ع) میپیوندد. برادرم قبل از شهادت بارها به مادرم گفته بود بعد از شهادت من گریه نکن.
همرزمان برادرم میگفتند عملیات والفجر ۵ ساعت ۲۴ روز ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۲ با رمز «یا زهرا (س)» در منطقه کوهستانی چنگوله حد فاصل شهرهای مهران و دهلران در دو مرحله اجرا شد. در هر بخش خسارتی هم به دشمن وارد آمد.
بهروز کم سنترین نیروی گردانشان بود، اما همرزمانش میگفتند بسیار شجاع بود و جانانه در برابر پاتکهای سنگین دشمن ایستادگی کرد.
بعد از شهادت بهروز، پیکرش در سنگری قرار داشت. یکی از دوستان همرزمش پیکر برادرم را لای پتویی میپیچد و به اتفاق دیگر همرزمان، پیکر او را به عقب منتقل میکنند. همرزم برادرم میگفت «همان شب بهروز به خوابم آمد و به من گل و شیرینی داد. از من تشکر کرد و گفت شما پیکر من را از تپه پایین آوردید و به اوضاع پیکرم رسیدگی کردید تا خانواده با دیدن پیکر خونین من متوجه بریده شدن گلویم از عقب نشوند. برای همین از شما تشکر میکنم.»
تقدیم به رزمندگان اسلام
بهروز در یکی از نامههایش نوشته بود: «وقتی از پشت جبهه کمپوت به دست رزمندگان میرسید و روی قوطی کمپوتها با خط کج و معوج نوشته شده بود «تقدیم به رزمندگان اسلام» همین جمله به رزمندگان و به ما خیلی قوت میداد و حتی در سنگر هم برای خوردن آب از همین قوطی خالیهای کمپوت استفاده میکردیم که همراهش چند قطره اشک بود. همچنین بهروز در نامههایش برای خانواده مینوشت قدر نان خشکها را بدانید. برادرم بسیار به رعایت حرمت نان در سفره معتقد بود و اگر کسی نان خشک را روی زمین میریخت، سریع خم میشد و آن را برمیداشت.
شعرهای شهید
بهروز با همان سن کمی که داشت، اهل هنر بود. نقاشی میکشید و هنوز آثار نقاشیهایش حکایت از هنرمندی بهروز دارد. همچنین ذوق شعر گفتن هم داشت. بهروز در یکی از شعرهایش از نحوه شهادت خودش برای مادرم اینچنین گفته است:
غرقه به خون گردید پیکرمای مادر/ نشسته مهدی در سنگرمای مادر
تو خواستی تا من کرب و بلا ببینم/ کنار آن قبر شش گوشه بشینم
خون حسین اینجا در برمای مادر/ غرقه به خون گردید پیکرمای مادر
یک شهید میآید که دستانش برای دین فدا شده/ مثل دستان علمدار حسین جدا شده
یک شهید میآید که مثل گل بر افروخته شده/ یک شهید میآید که سر تا پایش همه سوخته شده
آرزوی شهادت
مادرم از بهروز اینطور حکایت میکرد: «بهروز همیشه هنگام خواندن نمازهایش به اتاق میرفت و با خدای خودش خلوت میکرد. دستهای کوچکش را سر نماز بالا میآورد و با خدا درد دل میکرد. نمیدانستم با داشتن سن کم چه از خدا میخواست. سحرهای ماه مبارک رمضان بیدارش نمیکردم و با خودم میگفتم لاغر است و نمیتواند روزه بگیرد، ولی خودش زودتر از همه از خواب بیدار میشد و میگفت مادر جان! اگر بیدارم هم نمیکردی، بدون سحری روزه میگرفتم.
زمانی که میخواستم خانه خدا مشرف شوم، همه میگفتند سوغاتی برایمان کاپشن و ساعت بیاور. وقتی به بهروز گفتم چه میخواهی؟ در جوابم گفت برو زیر ناودان خانه خدا برایم دو رکعت نماز بخوان. وقتی رفتم زیر ناودان خانه خدا برای حاجت بهروزم دو رکعت نماز بخوانم ناگهان شرطههای عربستان توی سرم زدند که آنجا توقف نداشته باشم، ولی به خاطر بهروز مقاومت کردم و نمازم را قطع نکردم. ایستادم و نمازم را تمام کردم. در صورتی که نمیدانستم آرزوی بهروزم شهادت است.»
مادرم همچنین میگفت: «برای بهروز از مکه یک کت و شلوار چهارخانه آوردم. وقتی به شهادت رسید تمام لباسهایش را به دیگران دادم. فقط کت چهارخانهاش را یادگار نگه داشتم. هروقت سر کمد میرفتم و چشمم به کت بهروز میافتاد، خیلی ناراحت میشدم و گریه میکردم. تا اینکه بهروز به خوابم آمد. کنار دریا بود و به من گفت مادر آن کت را بده بپوشم. خیلی سردم است. بعد از اینکه خوابم را تعریف کردیم به من گفتند از لباسهای شهید چیزی در خانه نگه داشتید؟ گفتم کتی از او به یادگار دارم. به من گفتند آن کت را به خیرات بدهید، چون هر وقت شما کت او را میبینید ناراحتی میکنید و شهید از ناراحتی شما ناراحت میشود.»
دلواژهای برای برادر
دوست دارم در پایان دلواژههایم را تقدیم برادر شهیدم کنم. «بهروز من! آن روز شما با عشق به خدا و ائمه (ع) و فرمان ولی فقیه رفتی و تعهدی را بر دوشم نهادی. رفتی سبکبال، اما یاد و خاطرهات را هر لحظه در ذهن دارم و مسئولیتی که با قطره قطره خونت بر دوش ما گذاشتی.» خبر شهادت بهروز برایم غافلگیرکننده نبود، چون قبل از شهادتش در خواب دیده بودم که او چطور سبکبال به سوی آسمان میرود. در خواب من همچنان ابتدای پلهها به دنبال برادرم میرفتم... هرچند منتظر شهادتش بودم، اما همانند هر خواهر دیگری با شنیدن خبر شهادت بهروز دچار غم و اندوه شدم و ماهها گلویم گرفته بود. نمیتوانستم صحبت کنم، اما در عین حال از اینکه برادر عزیزم در راه اسلام شهید شده بود از این بابت خوشحال بودم.