کد خبر: 1247415
تاریخ انتشار: ۰۵ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۱:۴۰
فاطمه دوست کامی پس از آشنایی‌اش با وطن‌خواه به واسطه سیده‌اعظم حسینی که راوی کتاب «دا» است توانست خاطرات این شخصیت ویژه را گردآوری کند و در مدت دو سال به رشته تحریر درآورد. 

جوان آنلاین: کتاب «صباح: خاطرات صباح وطن‌خواه» نوشته فاطمه دوست‌کامی، روایتگر زندگی یکی از چهره‌های مطرح‌شده در کتاب سرشناس «دا» است که به دفعات زیاد از او در این اثر یاد شده است. 
فاطمه دوست کامی پس از آشنایی‌اش با وطن‌خواه به واسطه سیده‌اعظم حسینی که راوی کتاب «دا» است توانست خاطرات این شخصیت ویژه را گردآوری کند و در مدت دو سال به رشته تحریر درآورد. 
صباح وطن‌خواه از زنان امدادگر فعال در شهر‌های آبادان و خرمشهر است که در ماجرای اشغال خرمشهر و همچنین مقاومت مردمی در مقابل اشغال، نقش‌آفرینی فراوانی داشته است. 
به عقیده فاطمه دوست‌کامی صباح دختری با روحیه‌ای پرسشگر است که اسلام و انقلاب اسلامی را مرحله به مرحله جست‌وجو کرده و به شناخت و البته یقین رسیده است. او با حجاب بود نه به این دلیل که در خانواده‌ای مذهبی متولد شده، مرید امام بود نه به خاطر اینکه جو غالب سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب و بعد از آن اینگونه می‌طلبید، مدافع شهرش بود نه به این علت که سرپناهی نداشت و به ناچار در خرمشهر مانده و از آن دفاع کرده بود. همانطور که در این کتاب خواهید خواند، صباح وطن‌خواه نماینده‌ای است از نسل انقلابی آن سال‌ها، با آگاهی و بصیرت مسیر زندگی و عقیده‌اش را انتخاب کرد و پای تمام سختی‌ها و مشکلاتش ماند. 
علت روایت‌کردن خاطرات صباح وطن‌خواه را در این اثر پس از سال‌ها سکوت می‌توان حوادث سال ۱۳۸۸ عنوان کرد، خودش در این زمینه می‌گوید: وقتی دیدم ما با سکوت‌مان یک قدم کنار کشیدیم، اما در عوض دشمن با هیاهو چندین قدم به سمت ما آمد و سعی کرد جای حق و باطل را در نگاه مردم عوض کند، دیگر نتوانستم سکوت کنم. حالا احساس تکلیف می‌کنم و امیدوارم با روایت آنچه در سال‌های گذشته بر من و دوستان همرزمم رفته است، بتوانم دلی را نرم و اندیشه‌ای را بیدار کنم. 
کتاب حاضر در ۳۰ فصل نوشته شده است و می‌توان آن را به عنوان اثری مکمل یا حتی شگفت‌انگیزتر از کتاب «دا» نام برد. 
در بخشی از کتاب صباح: خاطرات صباح وطن‌خواه می‌خوانیم:
بعد از کلی جابه‌جایی و از این شهر به آن شهر رفتن، سال ۱۳۵۰ بالاخره در خرمشهر ساکن شدیم. زمینی که آقام خریده بود، پشت گمرک و در محله «سنتاپ» بود. او همراه حاج‌حبیب، یار و دوست قدیمی‌اش و دو نفر از دوستانش هر کدام حدود ۳۰۰ متر زمین در کنار هم خریده و شروع کرده بودند به ساخت‌وساز. از چمن‌بید که رفتیم بروجرد، آقام به خاطر سختی کار و دوری از خانواده از شرکت راه‌سازی آمد بیرون. بعد از بیرون آمدن، مسئول یک شرکت تریکوبافی که دفتر مرکزی‌اش در تهران بود، به او پیشنهاد کار داد. او به آقام گفته بود: «نرو خرمشهر بیا تهران، من اینجا بهت یک خانه خوب و وسایل زندگی و امکانات می‌دهم تا همین‌جا زندگی کنی.»، اما آقام به خاطر عرق مذهبی‌اش گفته بود که از جو تهران و خیابان‌هایش با آن بی‌حجابی‌ها خوشش نمی‌آید و ترجیح می‌دهد برود خرمشهر. نظر مامان و فوزیه به عنوان دختر بزرگ خانه هم همین بود. آن‌ها هم خرمشهر را بیشتر دوست داشتند، اصلاً همه‌مان خرمشهر را دوست داشتیم. 
همان سال، آقام در خرمشهر در شرکت واردات لوازم خانگی «گیپسون» به عنوان راننده تریلی استخدام شد. او از گمرک، کالا‌های وارداتی امریکایی شرکت را به تهران می‌برد. تفاوت کار در این شرکت با شرکت‌های راهسازی در این بود که آقا دیگر ما‌ه‌ها دور از خانه نبود و بعد از بردن بار به تهران یا شهر‌های دیگر برمی‌گشت پیش‌مان و تا بردن بار بعدی کنارمان بود. آقا معمولاً هفته‌ای یک سرویس می‌رفت و می‌آمد. 
تا خانه جدید درست شود، چند ماهی در خرمشهر مستأجر بودیم. خانه که به نیمه رسید، اسباب و اثاثیه‌مان را جمع کردیم و بعد از چند سال خانه‌به‌دوشی رفتیم در آن مستقر شدیم. با اینکه خانه جدید نیمه‌کاره بود، همین که می‌دانستیم متعلق به خودمان است و دیگر قرار نیست سر سال اسباب‌مان را جمع کنیم و برویم شهر دیگری، خیلی راضی بودیم. با اینکه وضع مالی خوبی داشتیم و در مضیقه نبودیم، اما آقا نمی‌رسید برای ساخت و اتمام خانه وقت بگذارد. برای همین یک سال طول کشید تا تکمیل شود.

برچسب ها: کتاب ، آبادان ، خاطرات
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار