رمان به ترتیب پی آمده آغاز میشود: «نام من قمر است؛ نامی که پدرم بر من نهاد و همواره من را ماه آسمان زندگی خود مینامید. پدرم، غلامحســـین، فرزند حاجی بشیر طالقانی بود و به لقب درویش خان شهرت داشت. من تنها فرزند او و مادرم، بدرالسادات هستم. در شیراز و در باغ شعاعالسلطنه، یکی از پسران متعدد مظفرالدین شاه قاجار، به دنیا آمدم، اما بیشترین سالهای عمرم در تهران گذران شده است. در خانهای کوچک و پر از گل و گیاه و بوی عطر و محبت، در خیابانی کهنسال که در نزدیکی میدان بهارستان و پشت عمارت مجلس شورای ملی واقع بود. میدان بهارستان پس از انقلاب مشروطیت، همواره پرآشوب و بیآرامش بود. جدال آزادیخواهان با طرفداران استبداد، چه در داخل عمارت مجلس و چه در میدان بهارستان، سالهای مدید آن منطقه را به کانون پرآشوب جدلهای لفظی و نزاعهای بیرحمانه و خشونتبار و خونین تبدیل کرده بود...». درویش خان همانگونه که بر جلد خود دارد، یک رمان عاشقانه در باره موسیقی است، اما خطوط فوق آمده نشان داد پیش از هر چیز، نگاه به روایت تاریخ دارد، اما در وهله نخست، مناسب است که قدری صاحبنام کتاب- که حسن هدایت او را به روایت نشسته است- بیشتر بشناسیم:
«درویش خان روایت هنر است؛ هنری اصیل و متعهد از پس زیر و بم سدههای پرهیبت و سرشار از حادثه حیات اجتماعی ملتی عاشق و هنردوست که میراث نیاکانش را چونان گنجینهای اثیری، در پیوند با شرافت و آزادگی، مقدس و مطهر مینمایاند. آنچنان که آن هنر والا در نزاع کهنه و ساختگی با شرع، چون از زمهریر عشاق سینهچاک وطن برآمده بود که دلواپس پاسداشت گنجینه بودند، هر بار پیروزمندانهتر و متعالیتر گردن افراشت و در گردونه تاریخ این مرز پرگهر طنین انداخت و بر غنای اصالتش برگی زرین افزود تا برسد به دست اهالی امروز. گویی که درویش خان در متن روایت این اصالت، پس از یک قرن، همچنان باافتخار در شاهراه موسیقی ایرانی، بر مرکب اعجاز و الهام، با نگاهی نجیب و مشتاق به سوی گشودن دریچههایی از شور میتازد، چنان هموار که آن پیوند دیرینه با نیاکان را نگسلد و چنان چابک که از جولان زمانه و طبع سختپسند شنوندگان باز نماند و در همان حال به تار رفیق دیرینه همرازش وفادار بماند. درویش به سختی معاش میگذراند، دستان هنرمندش به زخم مینشیند، غضب حاکم را بر جان میخرد و از نامردمیها به ستوه میآید، اما همچنان وفادار آیین و مسلک استادش حسینقلی خان، نوازنده تهیدست عاشق دیگری است که نوای تارش از پس نماز صبح چونان تعقیباتی روح نواز و جانفزا، در سپیده دمان عشق را در کالبد خسته شهر میپراکند و درویش را از جذبهای روحانی سرشار میکند که بیاختیار از صدای تار استاد به گریه میافتد. توصیف این لحظه به اعتبار هنر بیان روایتگر، چنان قدرتی دارد که جان خواننده را در مرز واقعیت و رؤیا، در حد فاصل استاد و شاگرد به تماشا میبرد و جان به اعتبار خودآگاهی فطریاش که رو به سوی قداست و خلوص دارد، در جستوجوی ریشههای کنونی خود با هر آنچه به دروغ نام هنر بر آن است، در این هنگامه تهی از معنا و بریده از آفاق حکمت و ادب، بر مهجوریت هنر متعهد شیون کند و به تلخی بگرید...».