مهم نیست چقدر ابزارهای ماهیگیری تو حرفهای است، وقتی جای اشتباهی ایستادهای. اشکال کار ما این است که با جهان بیرون - یا اینطور بگوییم از تصویری که کارگزاران درونی ما از جهان بیرون ارائه میکنند- عهد میبندیم و، چون جهان بیرون به قول حافظ «سست نهاد» است و اعتنایی به آن عهدها نمیکند دلگیر میشویم. مثلاً من عهد میبندم این ماه فلانقدر صرفهجویی یا پسانداز کنم، اما صاف همان ماه، پکیج خانهام خراب میشود و دزد، ضبط و زاپاس نو یا کل ماشین را یکجا میبرد. تقلاهای من در این جهان این طور است که بالاخره لحاف راحتی و آرامش را به نوک انگشتان پایم میرسانم و گرم میشوم، بالاخره خود را بیمسئله میکنم، اما با همه آن تقلاها آخرسر هم لحاف این دنیا به نوک انگشتان ما نمیرسد و به فرض که بتوانی لحاف را تا سرانگشتانت برسانی ناگهان سر و کله قند خون پیدا میشود و ردیف انگشتها را سیاه میکند یا میبینی لحافها را روی انگشتانت انداختهای، اما آن زیر همچنان میلرزی، چون سرما اینبار از درون میآید.
آن یکی خر داشت پالانش نبود/ یافت پالان، گرگ خر را در ربود
همین که آدم درک کند خر فقط باربر من نیست، بلکه لقمه گرگ هم است، راهگشاست، یعنی من یک لحظه از چشم گرگ به خر نگاه کنم. ادراک اینکه این دنیا، دنیای «خرداران بیپالان» و «پالانداران بیخر» است و همیشه یک جای کار خواهد لنگید نجات دهنده است. ادراک اینکه جستوجوی جاودانگی در سطح زمان و مکان بیهوده است و همیشه فضاهایی خالی خواهد ماند گرهگشاست.
حافظ میگوید:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد/ که این عجوز، عروس هزار داماد است
فهم اینکه زمان، آرایش غلیظی کرده و خود را به صورت جاودانگی بر من عرضه میکند، ادراک اینکه به تعبیر مولانا «نیستِ هستنما» آرایش غلیظی کرده و خود را به شکل مکان و مقر درآورده، ادراک اینکه افکار، محاسبات و نقشههای من آرایش غلیظی کردهاند و خود را به هیئت تکیهگاه و منجی درآوردهاند گرهگشاست.