کد خبر: 1132003
تاریخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۵:۰۰
گفت‌وگوی «جوان» با برادران شهید «رضا مرتضی‌زاده آرایی» از شهدای دفاع‌مقدس
در سفری که به شمال داشتم به طور اتفاقی با یکی از اعضای خانواده شهید رضا مرتضی‌زاده آرایی که از بستگان نسبی مادرم نیز هستند همکلام شدم. در بین صحبت‌های شان اشاره کردند پدر شهید سال ۱۳۹۹ به رحمت خدا رفتند و وقتی بعد از ۳۴ سال کنار قبر پسر شهیدشان در حال خاکسپاری بودند، دیوار قبر شهید شکافته شد و کفن و جسد شهید بعد از سه دهه هنوز سالم و تازه مانده بود. گفته‌های ایشان باعث شد تا سعی کنم به شمه‌ای از زندگی و خاطرات شهید مرتضی‌زاده دست پیدا کنم؛ بنابراین با شیرمحمد و حسین مرتضی‌زاده آرایی برادران شهید تماس گرفتم و متنی که پیش‌رو دارید، حاصل این همکلامی است.
 زینب محمودی عالمی
 
حسین مرتضی‌زاده برادر شهید شغل پدرتان چه بود، شهید در چه خانواده‌ای رشد پیدا کرده بود؟
ما پنج برادر بودیم و یک خواهر داشتیم. شهید چهارمین فرزند خانواده بود. پدرم شغلش خرید و فروش دام بود و کشاورزی هم می‌کرد. خاندان پدرم از چند نسل قبل از روستای آری بندپی بابل به روستای امیرکلا بابلکنار مهاجرت کردند. پدرم سال ۱۳۹۹ و مادرم سال ۱۳۹۸ به رحمت خدا رفتند. رضا متولد ۱۳۴۵ بود. وقتی ۱۸ ساله شد به سربازی رفت. یک‌سال و چندماه خدمت کرده بود که ترکش به دستش اصابت کرد و به مرخصی آمد. پدرم او را به بیمارستان برد و درمان کرد. دوباره به جبهه رفت و هجدهم دی‌ماه ۱۳۶۵ در باختران سومار به شهادت رسید. 
 
ایشان که مجروح شده بود، چطور شد دوباره عزم رفتن به جبهه کرد؟
برادرم ۱۷ ماه خدمت سربازی‌اش را انجام داده بود که ترکش به دستش اصابت کرد و به مرخصی آمد. پدرم او را به بیمارستان بابل و بعد به تهران برای درمان برد. بعد از اینکه حالش بهتر شد، به هم محلی‌ها گفت من وقتی این بار به جبهه بروم، آخرین بار است. دیگر برنمی‌گردم. پدرم وقتی شنید برادرم با مجروحیتش باز هم اصرار به جبهه رفتن دارد، می‌خواست مخالفت کند، اما نهایتاً گفت برو به امید خدا و تو را به خدا و پیامبر و مولی علی سپردم. برادرم خودش اصرار داشت دوباره به جبهه برود. نمی‌خواست مجروحیت بهانه‌ای برای ماندن باشد. دلش در جبهه‌ها و پیش دوستانش بود. ما امامزاده‌ای در محله‌مان داریم که هنگام رفتن دوباره برادرم به جبهه، پدرم به او گفت امامزاده سید علی کیاسلطان امامکلا یاورت باشد. این همه بچه‌های مردم راهی جبهه شدند، تو هم برو و از کشورت دفاع کن. برادرم نیروی ارتش بود و از بابل به جبهه اعزام شد. رفت و یک ماه بعد خبر رسید به شهادت رسیده است. قرار بود من هم به جبهه بروم، وقتی رضا به شهادت رسید من را از سربازی معاف کردند. 
یادتان است چطور با خبر شهادتش رو‌به‌رو شدید؟
آن روز پدرم در خانه نبود. یکی از هم محلی‌ها خبر آورد در بابل ۲۸ شهید آورده‌اند. یکی از شهدا اسمش رضا مرتضی‌زاده است. وقتی این خبر را شنیدیم، مادرم به سر و صورتش زد. بعد مردم محل جمع شدند. پدر که آمد پیکر شهید را آوردند و روز بعد تشییع پیکر شهیدمان بود. 
 
از کودکی اخلاق و رفتار شهید چطور بود؟
کلاً بچه خوبی بود. سر به زیر و آرام بود. درسش را تا کلاس چهارم ابتدایی خواند و بعد همراه پدرم در نگهداری از گوسفندان کمک می‌کرد. برادرم آدم مردمداری بود، طوری که اهالی محله همه از او راضی بودند. 
 
برادرتان ماه‌ها در جبهه‌های دفاع مقدس حضور داشت، از شهادتش حرفی زده بود؟ 
یک‌بار برادرم رفته بود روستای کبریاکلا پیش دکتر زمانی که جراحت دستش را پانسمان کند. به دکتر گفته بود من این‌بار بروم، سخت است برگردم. اوضاع سومار به‌هم ریخته است! به یکی از بچه‌های محله هم گفته بود این دفعه دیگر برنمی‌گردم. خلاصه رفت و ۱۸ روز ماند و بعد به شهادت رسید. 
 
یکی از اقوام‌تان می‌گفت در حفاری کنار مزار برادرتان بخشی از پیکر ایشان نمایان شده که گویا سالم مانده بود؟
بله همین طور است. جسد شهید بعد از ۳۴ سال سالم مانده بود. بعد از اینکه پدرم به رحمت خدا رفت در حال کندن قبر ایشان کنار مزار برادرم بودیم که این اتفاق افتاد. آن روز عمو‌ها هم بودند. یک طرف قبر برادرم شکافته شد. کفن برادر شهیدم مشخص شد. کفن و جسدش سالم بود. من یک لحظه دیدم ناراحت شدم و بیرون آمدم. شهیدمان اهل اذیت و آزار نبود و مردم همه از او راضی بودند. اینکه پیکرش بعد از این همه سال سالم ماند تقربی است که بعضی از انسان‌ها و شهدا نزد خدا دارند. رضا خیلی به امام خمینی علاقه داشت. یادم است دعا می‌کرد برود و از اسلام دفاع کند. محیط جبهه او را شیفته خودش کرده بود. رفت و نهایتاً با شهادت عاقبت بخیر شد. 
 
شیرمحمد مرتضی‌زاده برادر شهید
شما برادر بزرگ‌تر شهید بودید؟
بله، من فرزند اول خانواده‌ام و شهید چهارمین فرزند بود. 
 
چه خاطره‌ای از رضا بیشتر در ذهن‌تان مرور می‌شود؟
وقتی مجروح شد و از جبهه برگشت، می‌گفت یک دستم کاملاً بی‌حس است. نمی‌توانم کاری انجام بدهم. گفتم فعلاً جبهه نرو تا طول درمان بگیریم و وقتی کاملاً خوب شدی به جبهه برگرد. اما رضا دوست داشت هر چه زودتر به جبهه برود. وقتی رفت حمله عراقی‌ها شروع شده بود و گویا منافقی آن‌ها را لو و اطلاعات ایران را به بعثی‌ها داده بود. خلاصه در درگیری پیش آمده دشمن که مختصات نیرو‌های خودی را داشت، مقر رزمنده‌ها را زده بود. در این حادثه دست برادرم قطع شده و به شهادت رسیده بود. 
 
پس علت شهادت ایشان قطع شدن یکی از دست‌های‌شان در درگیری با دشمن بود؟
آن‌طور که ما متوجه شدیم، ترکش به آرنج دستش اصابت کرده و به پوست بند بود. چون وسط حمله بودند، دوستانش نتوانستند او را نجات دهند. ۲۱ دی ۱۳۶۵ اخوی به شهادت رسید و ۲۸ دی تشییع پیکرش بود. آن روز (۲۸ دی) تنها روزی بود که بابل ۲۸ شهید داشت. وقتی به سردخانه رفتم پر از پیکر شهید بود. برادرم در روز پر شهید بابل تشییع شد. 
 
شهید شما چند ماه در جبهه حضور داشت؟
سه ماه برای آموزشی به شاهرود اعزام شد و حدود ۱۸ یا ۱۹ ماه هم در منطقه عملیاتی بود. 
 
به نظر می‌رسد جوان‌های دهه شصت به یک بلوغ فکری برای دفاع از کشور رسیده بودند، نظر شما چیست؟
رضا و هم نسل‌های او عشق به دفاع از انقلاب و کشور داشتند. برادرم دوست داشت به جبهه برود. آن روز‌ها پدرم وقتی نماز می‌خواند، می‌گفت اگر قرار است پسرم از من گرفته شود اسیر و گرفتار نشود، به شهادت برسد. یعنی شهادت را به اسارت او ترجیح می‌داد. هم رضا و هم خانواده می‌دانستند راهی که او انتخاب کرده است شهادت و مجروحیت دارد، اما این را پذیرفته بودند، چون موضوع دفاع از میهن و اعتقادات مطرح بود. 
 
از شهادتش چگونه با خبر شدید؟
من کارگر ساختمان بودم. دو نفر از هم محلی‌ها آمدند به من گفتند برادرت ترکش خورده است و او را به بیمارستان یحیی‌نژاد آورده‌اند، زودتر بیا. حدس زدم برادرم شهید شده است. مستقیم به بیمارستان یحیی‌نژاد رفتم. وسط راه پدرم را دیدم که روی تراکتور بود. گفتم بابا بیا پایین که پسرت شهید شد. فردای آن روز پیکر رضا تشییع شد. روستای ما امیرکلا بابلکنار هشت شهید دفاع مقدس دارد. 
 
پدر و مادر بعد از شهادت پسرشان چه حال و هوایی داشتند؟
خداوند کمک کرد و به آن‌ها صبر داد. ما به گویش مازنی یک شبیه خوانی به نام امیری و کتولی داریم. بعد از شهادت برادرم، پدر و مادرم امیری و کتولی می‌خواندند. امیر می‌گفت «اولاد از قند شیرین‌تر است و دل آدمیزاد از سنگ سخت‌تر و از شیشه نازک‌تر است...» ما که یک شهید دادیم، اما بعضی از خانواده‌ها چند شهید دادند. خدا در چنین مواقعی صبر می‌دهد و دل‌ها را آرام می‌کند. 
 
آخرین وداع‌تان با شهید چطور گذشت؟
آخرین بار من او را به تهران منزل برادرم بردم. برایش دفتر و خودکار گرفتم و او را به ترمینال بردم و سوار ماشین کردم تا به جبهه برود. رفت و دیگر روی پا‌های خودش برنگشت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار