کد خبر: 1094744
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۰
روایتی از دنیای تلخ و خسته‌کننده تک‌فرزندی
«پدر و مادرم اهل سفر نبودند. رستوران نمی‌رفتند. آخر هفته‌ها خبری از تفریح نبود. چیزی هم نمی‌خریدند. شاید تنها یک کار بود که مشتاقانه انجامش می‌دادند؛ پس‌اندازکردن. همیشه بنجل‌ترین اشیا را می‌خریدیم و ارزان‌ترین نسخه هر چیزی نصیب‌مان می‌شد. والدینم شعر و موسیقی هم دوست نداشتند، حتی وقتی فهمیدند آکسفورد قبول شدم، چندان کیف نکردند، چون نمی‌دانستند آکسفورد کجاست.
تلخیص: سیمین جم

«پدر و مادرم اهل سفر نبودند. رستوران نمی‌رفتند. آخر هفته‌ها خبری از تفریح نبود. چیزی هم نمی‌خریدند. شاید تنها یک کار بود که مشتاقانه انجامش می‌دادند؛ پس‌اندازکردن. همیشه بنجل‌ترین اشیا را می‌خریدیم و ارزان‌ترین نسخه هر چیزی نصیب‌مان می‌شد. والدینم شعر و موسیقی هم دوست نداشتند، حتی وقتی فهمیدند آکسفورد قبول شدم، چندان کیف نکردند، چون نمی‌دانستند آکسفورد کجاست. اما من از چیز دیگری رنج می‌کشیدم؛ اینکه نه خواهری داشتم و نه برادری، بچه لوسی بودم، یکه‌وتنها.» این مطلب را جف دایر از نویسندگان برجسته انگلیسی نوشته و با عنوان «وقتی که تک‌فرزندی به فقر آغشته می‌شود» در پرونده هجدهمین شماره فصلنامه ترجمان علوم انسانی با ترجمه علیرضا صالحی منتشر شده است. جف دایر در این نوشته از تک‌فرزندبودن و اوضاع اسفبار کودکی‌اش می‌گوید و اینکه تک‌فرزندی چگونه می‌تواند به شخصیت و روند زندگی یک انسان آسیب بزند.

ملال تک‌فرزندی
روزی که پدر و مادرم آمدند مدرسه دنبالم و وسط صبح، من را از دبستان برداشتند- آن موقع هشت سالم بود- خیلی بهانه‌گیر شده بودم، البته این بهانه‌گیری به این خاطر بود که حال خوشی نداشتم. روز‌های زیادی بود که مدرسه نمی‌رفتم تا اینکه ناظم و مسئول حضوروغیاب به خانه‌مان آمد تا ببیند ماجرا چیست. آنچه در خانه می‌گذشت این بود که من همیشه مریض‌احوال بودم. وقتی رفتم بیمارستان تا لوزه‌ها و لوزه سومم را جراحی کنم، پدر و مادرم هر روز برایم کتاب می‌آوردند. از اینکه خواهر و برادری نداشتم دلم گرفته بود، ولی دوست نداشتم اسباب‌بازی‌هایم را با کسی دیگر شریک شوم. تک‌فرزندبودن یک معنای دیگر هم داشت؛ هدیه‌های بیشتری که عید و روز تولدم نصیبم می‌شد.
این نازک‌نارنجی بارآوردن من با یک چیز به تعادل می‌رسید؛ اینکه پدر و مادرم کل عمرشان را به پس‌انداز گذرانده بودند. مادرم خدمتکار مدرسه بود، غذای بچه‌ها را در غذاخوری مدرسه آماده می‌کرد؛ مدرسه‌ای که من تا هفت‌سالگی در آنجا بودم. بعدتر، پس از اینکه خانه را ترک کردم، خدمتکار بیمارستان شد. پدرم هم ورق‌کار بود. همیشه بیش از آنکه از درآمدشان پول دربیاورند، با پس‌اندازکردن این کار را می‌کردند. هیچ‌وقت برای‌شان نمی‌ارزید کسی را بیاورند تا کاری انجام دهد. از طرفی، من بیشتر لوس می‌شدم، چون دردانه بودم، لاغرمردنی و مریض‌احوال. از طرف دیگر، سفره زندگی کلاً کوچک بود، باید قناعت و صرفه‌جویی می‌کردیم و این عادت‌مان شده بود.
وقتی آدم بچه است، روزگار با تمام بالا و پایین‌هایش بسیار عادی به نظر می‌رسد. سال‌ها گذشت تا فهمیدم که داشتم در فقر نسبی بزرگ می‌شدم. اگر برای چیزی که می‌خواستیم پول کافی داشتیم، فقط به این دلیل بود که برای‌مان درونی شده بود اقتصادی زندگی کنیم. همان‌طور که هر چیزی در زندگی بچه از پدر و مادر اثر می‌گیرد. این سبک زندگی بالاخره خودش را در رفتار من به دو شکل متناقض بروز داد. به محض اینکه خانه را ترک کردم، بنا کردم به ولخرجی؛ اگر بسته شکلاتی می‌خریدم، به جای جیره‌بندی تکه‌های مربعی‌اش، یک‌دفعه کلکش را می‌کندم. غذا را مز‌مزه نمی‌کردم، می‌بلعیدمش، اما از طرف دیگر می‌توانستم بدون اندکی جان‌کندن، با مبلغ بسیار کمی زندگی را بگذرانم. سپری‌کردن ایام، بدون داشتن چیز‌هایی که هم‌سن‌وسالانم جزو ضروری زندگی‌شان حساب می‌کردند، اصلاً برایم سخت نبود. سال‌ها با کمک‌هزینه بیکاری سر کردم و از این بده‌بستان خوشحال‌تر بودم؛ پول کمتر، در عوض کلی وقت بیشتر.

انس یک کودک با بی‌حوصلگی
ما در خانه‌هایی هم‌ردیف و دیواربه‌دیوار با کلی خانواده زندگی کردیم. همیشه بچه‌های زیادی آنجا می‌پلکیدند که می‌شد با آن‌ها در کوچه‌پشتی بازی کرد. کنار مدرسه‌ام- که پیاده کمتر از ۱۰ دقیقه راه بود- زمین بازی داشت. می‌شد در آن فوتبال بازی کرد یا صرفاً دورش دوید. حتی رفیق پایه هم داشتم، اما همیشه به خاطر یک چیز برمی‌گشتم خانه. برمی‌گشتم تا تنها باشم. برمی‌گشتم پیش پدر و مادرم. یک روزهایی، هیچ کسی نبود با او بازی کنم. فکرش را بکنید، عجب بعدازظهر‌های مهیبی بود. برای یک بچه، ساعت‌ها کش می‌آیند. وقتی پدرم از کارش بیکار شد، تا مدتی در یک کارخانه نایلون‌سازی شب‌کار بود. بعدازظهر‌ها وقتی هیچ هم‌بازی‌ای در کار نبود، نباید صدایی از من درمی‌آمد، چون پدرم عصر‌ها باید می‌خوابید، حتی الان هم که به دوران کودکی‌ام فکر می‌کنم، همین بعدازظهر‌ها برایم تداعی می‌شوند. انگار فقط یک بعدازظهر وجود داشت؛ بعدازظهری پر از تنهایی و بی‌حوصلگی. هیچ‌وقت از شر اینکه می‌خواستم حوصله‌ام سر برود خلاص نشدم. در واقع، من با بی‌حوصلگی جوری انس گرفته بودم که اصلاً آن‌قدر‌ها هم اذیتم نمی‌کرد. در قدوقامت یک بچه، آن‌قدر حوصله‌ام سر می‌رفت که فکر می‌کردم بی‌حوصلگی وضعیت اساسی عالم هستی است.
زندگی‌ای که دیگر از آن دست کشیده‌ام، همچنان به شکلی مؤثر، آن بعدازظهر‌هایی را تداعی می‌کند که هیچ‌کس نبود تا با او بازی کنم، هیچ کاری نبود که انجامش دهم و از این رو باید سر خودم را با چیزی گرم می‌کردم. این سرگرمی برای یک بچه، یعنی نقاشی‌کشیدن یا درست‌کردن چیزی، برای یک بزرگسال نیز یعنی نوشتن چیز‌هایی مثل این نوشته‌ای که می‌خوانید. اگر بخواهم کاری کنم، نه که عادت کرده باشم، بلکه نیاز مبرم دارم به ساعت‌های خالی و آزادی که هیچ‌چیز حواسم را پرت نکند و همچنان، هیچ‌گاه به نویسندگی بیشتر از هم‌بازی‌هایم و پارک‌رفتن‌هایم، عشق نورزیده‌ام. اگر شما اهل بازی باشید، من همیشه برای‌تان وقت دارم.

بیگانه با زندگی جمعی
زندگی‌مان به کلی خالی از فرهنگ بود، هم به معنای خاصش مثل موسیقی و هنر و ادبیات، هم به معنای وسیع‌ترش. هیچ زندگی جمعی‌ای وجود نداشت. فقط مادرم بود و پدرم و من و تلویزیون. یک ضبط هم خریدیم ولی بعد یک ماه دیگر پدرم هیچ کاستی نخرید. گاهی به دیدن اقوام می‌رفتیم. به گمانم این دیدوبازدید‌ها اولین چیز‌هایی بودند که من مجبور به تحمل‌شان بودم. فقط یک پسرعمو داشتم که هم‌سن من بود، خودش هم تک‌فرزند بود. الباقی، یعنی اغلب آن‌هایی که در جا‌های دیگر آن حومه زندگی می‌کردند، سنشان خیلی بیشتر از من بود. والدینم هیچ‌گاه اجتماعی نبودند. ما هیچ‌وقت رستوران نمی‌رفتیم. اساساً دیدوبازدید‌ها را کنار بگذاری، ما همیشه خانه می‌ماندیم و پول پس‌انداز می‌کردیم. من اصلاً عاشق این بودم که زمستان‌ها هوا زودتر تاریک شود تا در را قفل کنیم، پرده‌ها را بکشیم و در خانه بمانیم.
پس، نه برادری در کار بود و نه خواهری، فقط یک پسرعمو. نبود خواهر و برادر تأثیر افتضاحی روی من گذاشته بود. از آنجا که هیچ‌وقت اسباب‌بازی‌هایم را با هیچ خواهر و برادری شریک نشدم، تبدیل شدم به آدمی جمع‌کننده. انواع و اقسام کارت‌ها، سرباز‌های کوچک پلاستیکی و مجله‌های کمیک را جمع می‌کردم. عشق می‌کردم خنزرپنزرهایم را مرتب کنم و آن‌ها را با نظم و ترتیب خاصی کنار هم بنشانم. هنوز هم عاشق این کارم. کلی از وقتم را صرف درست‌کردن هواپیما‌های کاغذی و چیدن پازل می‌کنم؛ کار‌هایی که می‌شود به‌تن‌هایی انجام داد. بگذارید اعتراف کنم که من تنها توانایی عادی دوران بچگی را طوری نشان دادم که انگار زندگی غنی و خلاقانه‌ای داشتم، اما از این خبر‌ها نبود، مگر اینکه یافتن راه‌های مختلف برای انجام انفرادی بازی‌های دو یا چندنفره را به پای خلاقیت بگذارید.

پناه به مطالعه و درس‌خواندن
چند سال بعد از خطورکردن این فعالیت‌های انفرادی به ذهنم، چیز دیگری کشف کردم؛ کتاب خواندن. حدوداً در ۱۵سالگی، با تشویق‌های معلم ادبیاتم، شروع کردم به خوش درخشیدن در مدرسه و زمان‌های بیشتر و بیشتری را صرف کتاب خواندن می‌کردم. همه امتحانات سطح عادی را با موفقیت گذراندم و به آزمون‌های سطح عالی رسیدم. گفتنش باورکردنی نیست ولی درس و کتاب خلأ بی‌حوصلگی من را پر کردند؛ خلائی که تا جایی که یادم می‌آید همیشه همراه من بود، اما کتاب خواندن من را پُر نکرد، خالی‌ام کرد.
همان اوایل دوره پیش از سطح عالی، مشخص شد می‌خواهم بروم دانشگاه. اولین کسی بودم که در خانواده می‌خواست مرتکب چنین کاری شود، البته اولین نفر هم بودم که مدارک سطح عالی یا معادل‌شان را می‌گرفت. وقتی زمان امتحان نزدیک می‌شد، گرچه اوضاعم به‌هم‌ریخته بود، کاشف به عمل آمد، نمرات بسیار خوبی گرفته‌ام. آنجا بود که معلم ادبیاتم سفارش کرد عزمم را برای قبولی در آکسفورد جزم کنم. والدینم آکسفورد را فقط از روی مسابقه تلویزیونی «چالش دانشگاه» می‌شناختند. صدالبته، فکر اینکه آقاپسرشان برود آکسفورد را دوست داشتند، اما چنان الم‌شنگه‌ای راه انداختند که «پس چرا بقیه ننه‌بابا‌ها اجازه نمیدن بچه‌شون مدرسه بمونن؟» ما دعوا و مرافعه‌های زیادی داشتیم که من هم حین آن‌ها از کوره درمی‌رفتم. در حیص‌وبیص یکی از آنها- که یادم نیست ماجرا چه بود- من و پدرم دست‌به‌یقه شدیم. مادرم خواست جدای‌مان کند که در این گیرودار، آرنج پدرم ناخواسته خورد توی بینی مادرم. مادرم گفت «آی، دماغم رو شکسته کردی!» بلاهت جمله چنان بود که خشم تمام وجودم را فرا گرفت. خشمم بی‌دلیل و دور از انصاف بود، ولی هنوز که هنوز است از دلم بیرون نرفته است. عصبانی‌ام از اینکه پدر و مادرم آن همه مظلوم بودند، اما تا حدی از دست خودشان عصبانی‌ام، به این خاطر که آن‌ها به مظلومیت‌شان خو گرفته بودند.
بسیاری از ارزش‌های من هم صدقه‌سر پدر و مادرم هستند؛ صداقت، معتمدبودن، انعطاف‌پذیری، ارزش‌هایی که اصل کارند، اما من به ویژگی‌های دیگری هم علاقه‌مندم- مثل سرزندگی، جذبه، بلندنظری، خیرخواهی وقار و به سرعت انجام‌دادن کارها‌- که هیچ اثری از آن‌ها در پدر و مادرم نبود، آن‌ها مزیت بودند.
وقتی آزمون آکسفورد را قبول شدم، اوضاع وخیم‌تر شد، فهمیدم، افزون بر جهان پیچیده و روشنفکرانه‌ای که به کلی با آن دنیایی که من در آن بزرگ شده بودم توفیر داشت، جهانی واقعی و اجتماعی وجود دارد. از آن موقع تا حالا، شکاف بین من و پدر و مادرم عمیق‌تر شده است. بلاتکلیفی پسری که بورسیه می‌گیرد اتفاق ریشه‌داری است و می‌شود آن را در کلی از رمان‌ها دید.‌ای کاش یک خواهر داشتم
همه این‌ها اصلاً چه ربطی به تک‌فرزندبودن من دارد؟ همه‌اش ربط است. فرض کنید یک خواهر کوچک‌تر داشتم. شاید این خواهر از من الگو می‌گرفت و می‌رفت دانشگاه و زندگی متفاوتی با آنچه ما انتظارش را داشتیم پیدا می‌کرد، آن وقت دیگر ما به عنوان یک خانواده ممکن بود باهم رشد کنیم یا مثلاً اگر من برادری داشتم که زود مدرسه را رها کرده بود و زندگی‌اش سر از جایی درآورده بود که یکی با سابقه من بعید نبود به آنجا برسد، می‌توانست من را خیلی به دنیایی که مال آن بودم بیشتر گره بزند. ثبات ذهنی‌ام بیشتر می‌شد. به هر حال، پای یک واسطه به میان می‌آمد. من این‌قدر در خانواده عجیب و غریب نمی‌شدم، یک استثنای نفهمیدنی نمی‌شدم که به کلی سر از کارهایش درنیاورند یا حرف‌هایش را بی‌سروته بدانند. تا سال۱۹۸۷ نمی‌دانستم نوشتن داستانی تخیلی چقدر می‌تواند آزادم کند. ۲۹سالم بود که درباره زندگی خودم و رفقایم کتاب نوشتم. آن موقع، خیلی درگیر این آرزو بودم که‌ای کاش در زندگی یک خواهر داشتم. من قبلاً هم به این آمال و آرزو‌ها مبتلا بودم، ولی نه به این شدت. این دلتنگی برایم در یک چشم‌برهم‌زدن رخ داد. مشخص است که آنچه من، برای نخستین بار و البته با تأخیر، به کشفش نائل می‌شدم برای دیگران، سالیان سال، امری واضح و مبرهن بود؛ اینکه اگر می‌خواستم خواهری داشته باشم، یکی‌اش را برای خودم اختراع کنم! به همین سادگی.
* نقل و تلخیص از: وب‌سایت ترجمان/ نوشته: جف دایر/ ترجمه: علیرضا صالحی/ مرجع: Three Penny Review

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار