متن زیر خاطرهای از حسن رجبی از رزمندگان استان آذربایجان شرقی در خصوص سختیهای رفتنش به جبهه است که با هم میخوانیم.
زمستان ۱۳۶۲ که میخواستم برای اولین بار به جبهه بروم، ۱۶ سال داشتم. روستای ما از جاده اصلی تقریباً ۱۰ کیلومتر فاصله داشت. آن زمان وسیله نقلیه مثل الان موجود نبود و برای رفتن به جاده اصلی باید این مسیر را پیاده میرفتیم. برای بچههای روستا طی کردن این مسیر کار سختی نبود، اما در فصل زمستان و به دلیل وجود گرگها و حیوانات وحشی، هر کسی نمیتوانست به تنهایی این مسیر را طی کند.
بعد از طی کردن آموزشی که در تبریز بود، برای مرخصی به خانه برگشتم تا چند روز بعد دوباره به سراب بروم و از آنجا به منطقه اعزام شوم. پدر یکی از دوستانم به نام علی یک وانت داشت که با آن خرت و پرت و وسایل مورد نیاز روستاییها را تهیه میکرد و از این روستا به آن روستا میرفت و خرید و فروش میکرد. قرار بود روز اعزام، ایشان با وانتش مرا به سراب برساند.
شب همان روزی که قرار بود من و پدر علی با هم به سراب برویم، علی هراسان دنبال من آمد و گفت مشکلی برای خواهر کوچکترش پیش آمده و پدرش مجبور شده است شب هنگام او را به بیمارستان برساند. بعد خبر آمده که در سراب نتوانستهاند کاری برای خواهر دوستم انجام بدهند و پدرش مجبور شده است او را به تبریز ببرد. در نبود پدر دوستم و وانتش، من مانده بودم چطور خودم را صبح اول وقت به سراب برسانم.
آن شب دوستم در خانه ما ماند و قرار شد بعد از نماز صبح، دو نفری با هم تا سراب برویم. دوستم خیلی علاقه داشت به جبهه بیاید، اما میگفت از جنگ و خطراتش میترسد، بنابراین میخواست با همراهی یک رزمنده، سهمی در جبهه رفتن من داشته باشد. من و علی شب را با هم تا اذان صبح حرف زدیم و بعد از خواندن نماز، مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد. ناگفته نماند هر کدام از ما همراهمان یک قمه برداشتیم تا اگر با گرگ یا جانوران درنده روبهرو شدیم از آن استفاده کنیم.
خلاصه حرکت کردیم و هنوز سه، چهار کیلومتری از روستا دور نشده بودیم که احساس کردم چند گرگ از روی تپه به ما نگاه میکنند. چشمهایشان در تاریکی برق میزد. به دوستم گفتم اگر بخواهیم به راهمان ادامه دهیم تا جاده هفت کیلومتر فاصله است. اگر بخواهیم برگردیم سه کیلومتر، بهتر است دوباره به روستا برگردیم وگرنه ما دو نفر حریف این تعداد گرگ نیستیم. علی قبول کرد و به سرعت به سمت روستا دویدیم. در حالی که مشغول دویدن بودم، پایم پیچ خورد و به زمین افتادم. دوستم که از من جلوتر بود ایستاد و به سمتم برگشت.
در همین حین دیدم که دو گرگ به فاصله چند متری ما ایستادهاند. من از دوستم خواستم رهایم کند و خودش را نجات بدهد، اما او ایستاد و قمهاش را در هوا چرخاند و فریاد زد. با داد و بیداد او، چند نفر از اهالی روستا که گویی برای کاری از خانه خارج شده بودند، صدای ما را شنیدند و به کمکمان آمدند. بعد از فرار گرگها، اهالی ما را تا جاده اصلی مشایعت کردند.
وقتی به سراب رسیدیم، من به علی گفتم تو که اینقدر نترسی و جلوی گرگها ایستادی، چرا به جبهه نمیآیی. او که گویی خودش هم به این نتیجه رسیده بود جَنَم جبهه رفتن را دارد، گفت دفعه بعد به جبهه خواهد آمد. همین طور هم شد و دفعه بعد من و علی با هم به جبهه اعزام شدیم. در واقع این گرگها بودند که باعث شدند علی هم جبههای شود و از آن به بعد چند باری به منطقه اعزام شد و دیگر ترسی از خطرات آنجا نداشت.