کد خبر: 1048234
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۳:۴۸
گفت‌وگوی «جوان» با برادر شهید علی نیکویی از شهدای عملیات الی‌بیت‌المقدس
مزد کارگری‌اش را دو بخش می‌کرد. بخشی برای خودش بود و بخش دیگر برای پدر. می‌گفت من از دستمزدم به اندازه خرجی خودم برمی‌دارم و بقیه را می‌دهم به پدرم، وضع مالی‌مان رو به راه نیست
مبینا شانلو

سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: برای آشنایی با سیره زندگی تا شهادت علی نیکویی با برادرش محمدرضا نیکویی همکلام شدیم. برادری که بعد از گذر سال‌ها راوی خاطرات کودکی، دوران نوجوانی و فعالیت‌های انقلابی برادرش شد تا به روز‌های جبهه و جنگ رسیدیم. روز‌هایی که شهید علی نیکویی با اصرار راهی جبهه شد و در نهایت حضورش در اولین روز از خرداد ماه سال ۶۱ در حالی که مشغول خنثی‌سازی مین برای عبور رزمندگان عملیات الی‌بیت‌المقدس بود، تنها دو روز مانده به پیروزی خونین‌شهر به شهادت رسید.

انفاق دستمزد


علی متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۹ در سمنان و فرزند سوم خانواده بود. ایشان دارای سه برادر و سه خواهر بود. پدرم کارگر کارخانه بود. علی مقطع ابتدایی را در مدرسه باهنر خواند. او تابستان‌ها کارگری می‌کرد. هر چه از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد؛ بنایی، جوشکاری و موتورسازی. برادرم علی راهنمایی را که به اتمام رساند، دیگر ادامه تحصیل نداد و در کارخانه‌ای مشغول به کار شد. صاحبکار هر سه ماه یک بار او را اخراج می‌کرد. برای اینکه نمی‌خواست بیمه شود. علی باز هم راضی بود. همان مزدی را هم که از کارگری می‌گرفت، دو بخش می‌کرد: بخشی برای خودش بود و بخش دیگر برای پدر. می‌گفت من از دستمزدم به اندازه خرجی خودم برمی‌دارم و بقیه را می‌دهم به پدرم. وضع مالی‌مان رو به راه نیست.


عکس‌های امام خمینی (ره)


تظاهرات و نفرت مردم علیه رژیم پهلوی در شهرستان‌ها به اوج رسید. علی در دوران انقلاب بسیار روی مادرمان اثر گذاشته بود. پدرم رو به مادرم کرد و گفت خانم! این حرف‌ها را ر‌ها کن. اما مادر با هیجان می‌گفت علی عکس‌هایش (امام خمینی (ره)) را آورده و از ترس یک جایی گذاشته تا دست کسی نیفتد. می‌ترسد شما هم ببینید، اما عکس‌ها را خودم دیدم. علی می‌گوید اسم آن آقایی که در عکس است، خمینی است. می‌خواهد شاه را بیرون کند. علی آن روز‌ها این حرف‌ها را می‌زد و می‌گفت باورتان نمی‌شود آقای خمینی شاه را بیرون می‌کند. الان دارم این حرف‌ها را می‌زنم، خدا شاهد است، صبر کنید تا ببینید.


فرار از کتک ساواک


او حرف‌های امام خمینی را قبول داشت. مثل خیلی‌های دیگر، هر کاری می‌توانست برای به پیروزی رسیدن انقلاب انجام می‌داد. علی شد جزو چند میلیون ایرانی و فریاد مرگ بر شاه را سر داد. سال ۵۷ بود و اوج تظاهرات مردم. مجالس سخنرانی در شهرستان‌ها هم به پا می‌شد. علی با اشتیاق از مجلس سخنرانی حرف می‌زد، از زیادی جمعیت و ترس مأمور‌های حکومتی. وقت سخنرانی جرئت نداشتن به مردم نزدیک بشوند. اما یک بار در همین مجالس بود که ساواکی‌ها به جلسه سخنرانی حمله کردند و تا می‌توانستند مردم را کتک زدند. علی و یکی از دوستانش هم فرار کرده بودند. علی بعد از پیروزی انقلاب به سربازی رفت. یک سال و چند ماه خدمت کرد و با شروع جنگ، او هم عضو پایگاه بسیج محله‌اش شد.


شهید می‌شوم!


علی در دوم فروردین ۶۱ به عنوان بسیجی، پس از گذراندن یک دوره آموزشی به جبهه جنوب اعزام شد. پدر و مادرم ابتدا مخالف بودند و از یکی از دوستان علی خواستند که هر طور شده او را از اعزام به جبهه پشیمان کند. دوستش می‌گفت شده بود مثل بچه‌ها. هر پیشنهادی می‌دادم، بهانه می‌آورد و حرف خودش را می‌زد. گفتم علی! مگر شمال رفتن را دوست نداری؟ برنامه‌ای می‌ریزیم، چند نفری می‌رویم و می‌آییم. می‌گفت می‌خواهم بروم جبهه. باید قانعش می‌کردم تا بماند. پدر و مادرش از من خواسته بودند. گفتم اگر بروی شهید بشوی، پدر و مادرت تنها می‌مانند. می‌گفت من باید بروم و می‌روم. آن‌ها تنها نمی‌مانند. اگر بروم، شهید هم می‌شوم و زیر لب زمزمه می‌کرد اگه خدا بخواهد!


خرمشهر و شهادت


علی غسل شهادت کرد و اعزام شد. لحظه آخر خداحافظی اجازه نداد که مادر او را تا داخل کوچه همراهی کند. در جبهه تیربارچی بود و بعد تخریب‌چی شد. برادرم علی در عملیات الی‌بیت‌المقدس همراه با تعدادی از همرزمانش جهت پاکسازی میدان مین رفتند. به گفته یکی از دوستانش، نزدیکی‌های صبح حین خنثی کردن مین مجروح شد. ترکش به پشت، پهلو و صورتش برخورد کرد و در همان روز، اوّل خرداد سال ۶۱ در خرمشهر شهید شد.


چفیه خونی علی


یکی از همرزمانش برایمان روایت کرد: «عملیات الی‌بیت‌المقدس تمام شد. خبر داشتم شهید شده است. به دنبال جنازه‌اش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرف‌هایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد. علی چفیه‌اش را پهن کرده بود و ما نان و غذایمان را گذاشته بودیم روی آن. لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت علی! بلند شو برویم. علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم چفیه‌ات را لازم داری؟ اشکالی ندارد، بیا چفیه من را بگیر. راضی نشد. اصرار کردم. با دلخوری گفت برای چه اصرار می‌کنی؟ اگه من شهید بشوم چفیه‌ات خونی می‌شود و نمی‌توانم به شما پس بدهم. دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت خداحافظ رفیق! ما در نورد اهواز ماندیم و او رفت.» برادرم را پس از تشییع، در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) سمنان دفن کردند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار