سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: «گندم ۴۵» به قلم حسن کشایی توسط انتشارات دارخوین منتشر شده است. این کتاب نثری روان دارد.
نویسنده، چون میدانست رسالت اصلی کتاب پرداختن به خاطره مجروحیت جانباز سربند در عملیات والفجر۴ و در دشت پنجوین عراق است، در مقدمه به معرفی اجمالی راوی (جانباز سربند) پرداخته و سپس به صورت مفصل ماجرای مجروحیت وی را شرح میدهد.
جانباز جواد سربند اهل کاشان است و از ۱۵سالگی به جبهه میرود. وی در عملیات والفجر۲ شرکت میکند و یکی از دوستان صمیمیاش را نیز از دست میدهد.
در عملیات والفجر۴ هر چند جواد ۱۶سال دارد، اما رزمندهای نسبتاً باتجربه به شمار میرود.
آن طور که در کتاب میخوانیم، گروهان جواد که عمدتاً از رزمندههای کاشانی هستند، مأمور تصرف یکی از ارتفاعات مشرف به شهر پنجوین عراق میشوند.
آنها کیلومترها راه میروند و از ارتفاعات نیز بالا میروند، ولی دشمن متوجه آنها میشود و به سمتشان شلیک میکنند.
کار بالا میگیرد و عاقبت دستور عقبنشینی صادر میشود که در این حین جواد از ناحیه هر دو پا مجروح میشود.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «نگاهی به محل اصابت گلوله کردم. دقیق نمیتوانستم ببینم. گاهی با دست محل خونریزی را لمس میکردم. هنوز از عمق جراحتم خبر نداشتم. سعی کردم بلند شوم تا راهم را ادامه دهم، ولی نمیتوانستم...»
بعد از مجروحیت جواد، او با سه نفر از همرزمانش همراه میشود، ولی چون توانایی حرکت سریع را نداشت، همراهانش مجبور به ترک او میشوند.
در کتاب گندم ۴۵ ما با روایت جنگ از زاویه خاصی روبهرو میشویم؛ کتاب از حقایق تلخ جنگ پرده برمیدارد.
از مجروحانی که هنگام عقبنشینی در منطقه دشمن جا میماندند و مجال برگرداندن آنها نبود.
«آرزو میکردمای کاش من نیز کشته میشدم تا نگاه سنگین بچههای مجروح را نمیدیدم، اما چارهای نبود. بیش از این ماندن روی ارتفاع، منجر به شهادت و مجروحیت بقیه بچهها میشد. دستور فرماندهی بود و باید به عقب برمیگشتیم.»
خود جواد نیز بعد از مجروحیت سرنوشت همان مجروحانی را پیدا میکند که در منطقه جامانده بودند، اما او که به کمک سه همرزمش بخشی از راه را به سمت خط خودی طی کرده بود، در میانه راه تنها میشود و خود را مکلف به ادامه مسیر میبیند و به این ترتیب هفت روز با پاهای مجروح دشت پنجوین را طی میکند و عاقبت پس از فراز و فرودهایی به شکل معجزهآسایی نجات پیدا میکند.
آنچه کتاب گندم ۴۵ را جذاب میکند، تمرکز روی واقعه و شرح جزء به جزء آن است.
راوی بسیاری از جزئیات را به یاد دارد و ذکر این جزئیات باعث جذابیت کتاب میشود. در بخشی از کتاب میخوانیم: «خیلی احساس گرسنگی میکردم، هوا هم برای من که چند شبانهروز مجروح و گرسنه بودم حسابی سرد شده بود، اما با همه اوصاف شب را آنجا و در جوار گردان خمپاره دشمن سپری کردم!»
جواد سربند نهایتاً پس از عبور از منطقه دشمن خودش را به خاکریز خودی میرساند و پس از بستری شدن در بیمارستان و طی دوران نقاهت، از سال ۶۳ مجدداً به جبهه برمیگردد و تا پایان جنگ و حتی مدتی پس از پذیرش قطعنامه در جبهه میماند. ماجرای او شرح حماسهآفرینی نوجوانانی است که در جبهه مرد میشدند و مردانه در آوردگاه دفاع مقدس ایستادگی میکردند.
«به محض اینکه پای خاکریز رسیدم از خوشحالی و آسودگی خاطر، از هوش رفتم و افتادم روی زمین... فقط شنیدم که گفتند آمبولانس بیا جلو و دیگر هیچی متوجه نشدم...»