کد خبر: 1335497
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۴۰۴ - ۰۰:۲۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با خواهروبرادر شهید عبدالکریم اسماعیلی از شهدای دفاع‌مقدس
عبدالکریم از گلوله ساواک حفظ شد تا در والفجر ۸ شهید شود عبدالکریم پس از اتمام تحصیلات در دوره دبیرستان، برای خدمت سربازی در آموزشگاه گروهبانی نیروی هوایی تهران ثبت نام کرد و با گذراندن دوره‌های آموزشی، به درجه گروهبان دومی نائل آمد. در سال ۱۳۶۲ هم در پایگاه هوایی شهید دوران استخدام شد. اما فراتر از وظایف کاری، مشتاق حضور در جبهه‌ها بود و نهایتاً در سال ۶۴ در والفجر ۸ به شهادت رسید
شکوفه زمانی

جوان آنلاین: سال ۱۳۶۴ که عبدالکریم اسماعیلی در مرحله دوم عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید، تنها ۲۰ سال داشت. او سال ۱۳۴۴ در کازرون متولد شد و زمان انقلاب با اینکه نوجوانی ۱۳ ساله بود، بار‌ها در تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت کرده بود. عبدالکریم از سال ۱۳۶۲ در پایگاه هوایی شهید دوران استخدام شده بود. اما در کنار خدمت در ارتش، علاقه داشت به صورت داوطلبانه نیز به جبهه‌های دفاع‌مقدس برود و حضور بسیجی‌وار در جبهه‌ها را تجربه کند. عاقبت در یکی از اعزام‌های داوطلبانه‌اش به جبهه‌های دفاع‌مقدس، اسفندماه ۱۳۶۴ در فاو شهید شد. روز شهادتش او در یک جمع ۹ نفره قرار داشت. اما گلوله خمپاره‌ای که نزدیک این جمع فرود آمد، مأمور بود تا تنها عبدالکریم را آسمانی کند. در آن حادثه ترکشی به گلوی شهید اسماعیلی اصابت کرد که باعث شد، مثل مولایش امام حسین (ع) با گلویی خونین ردای شهادت را به تن کند و پیکرش در گلزار شهدای امامزاده سید محمد توربخش کازرون دفن شود. گفت‌وگوی «جوان» با ناهید اسماعیلی، خواهر و عبد‌الحمید اسماعیلی، برادر شهید را پیش رو دارید. 

خواهر شهید 

گویا شهید اسماعیلی فعالیت‌های انقلابی زیادی داشتند. ایشان در زمان انقلاب چند ساله بودند؟
عبدالکریم در اول دی ۱۳۴۴ در روستای دوسیران شهرستان کازرون از توابع استان فارس به دنیا آمد. شغل پدرمان آزاد بود. در زمان انقلاب برادرم ۱۳ سال داشت. اما با همان سن کم فعالیت‌های زیادی علیه طاغوت انجام می‌داد. شهید با دوستان و هم کلاسی‌هایش که خیلی از آنها بعد‌ها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، فعالیت می‌کرد. با آتش‌زدن لاستیک‌های ماشین درخیابان‌های اصلی شهر کازرون باعث اختلال در عملکرد نیرو‌های ژاندارمری می‌شدند. برادرم در اکثر تظاهرات برپا شده علیه رژیم شاهنشاهی مشارکت داشت. تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و بعد از پایان تحصیلات به استخدام نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمد. عبدالکریم در پایگاه ششم شکاری شهید علیرضا یاسینی بوشهر خدمت می‌کرد. اما جبهه رفتنش از طریق بسیج و به صورت داوطلبانه بود. سرانجام برادرم در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو به عنوان بیسیمچی فعالیت داشت و در همین عملیات به تاریخ ۲۴ اسفندماه ۱۳۶۴ به درجه رفیع شهادت نائل امد. مزارش هم‌اکنون در جوار امامزاده سید محمد نوربخش شهرستان کازرون قرار دارد. 

برادرتان چه سالی به عضویت نیروی هوایی درآمده بودند؟
عبدالکریم پس از اتمام تحصیلات در دوره دبیرستان، برای خدمت سربازی در آموزشگاه گروهبانی نیروی هوایی تهران ثبت‌نام کرد و با گذراندن دوره‌های آموزشی، به درجه گروهبان دومی نائل آمد. در سال ۱۳۶۲ هم در پایگاه هوایی شهید دوران استخدام شد. اما فراتر از وظایف کاری خودش هم مشتاق حضور در جبهه‌ها بود و نهایتاً همانطور که عرض کردم سال ۶۴ در والفجر ۸ به شهادت رسید. 

چند سال با شهید فاصله سنی دارید؟
من فرزند آخر خانواده هستم و فاصله سنی من با شهید حدود ۱۱ سال است. پدرمان مرحوم حاج پرویز اسماعیلی هم از رزمندگان دفاع‌مقدس بودند. ایشان، چون از کامیون‌داران شهر کازرون بودند و در کار‌های خیر شرکت داشتند. همان اوایل جنگ یعنی در نهم مهرماه ۱۳۵۹ به همراه برادرم عبدالکریم ۴۵ روز در جبهه‌های جنگ بودند و از شهرستان کازرون مهماتی مثل آر. پی. جی و نارنجک به شهر دزفول می‌بردند تا در مناطق جنگی مانند اهواز، خرمشهر و شوش از این مهمات استفاده شود. پدرم‌وبرادرم وقتی که به سمت دزفول می‌رفتند، در مسیر مورد حمله هوایی عراقی‌ها قرار گرفتند، اما خوشبختانه هردو جان سالم به در بردند. 

برادرتان وصیتنامه‌ای هم داشتند؟
بله، شروع وصیتنامه‌اش با آیه‌ای سوره محمد (ص) بود: «إن تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم» برادرم در وصیتنامه‌اش بسیار به پشتیبانی خانواده و مردم از حضرت امام سفارش کرده بود و در آخر وصیتنامه‌اش به برادرهایش قید کرده بود: «از برادران و خواهران عزیز به عنوان یک بسیجى و یک عاشق کربلا و شهادت، تقاضامندم که هرگز از پشتیبانى ولایت‌فقیه دریغ نفرمایید و همیشه و در همه حال حافظ اسلام و وطن اسلامی‌مان باشید و از آنها نصرت حق مى‌طلبم و تا جایگزین شدن حکومت حق در سراسر عالم به مبارزه خویش ادامه دهند. پدر، مادر، برادران و خواهران عزیزم، تقاضا دارم اگر شهید شدم، اصلاً نگران نشوید و برایم گریه نکنید تا روح من شاد باشد و من نیز براى یکایک شما آرزوى طلب آمرزش مى‌نمایم و بعد از من وصى و عهده‌دار اندک مالم، پدرم مى‌باشد که به هرگونه که خواست از آن در جهت امور خیر، و به نحو احسن استفاده نماید.» 

چه خاطراتی از برادر شهیدتان دارید؟ 
البته من به شخصه به علت کمی سنم دوران زندگی ایشان را زیاد به خاطر ندارم جز اینکه مهربانی و محبت ایشان را به یاد دارم. ولی همینقدر از خاطرات ایشان به ذهنم مانده که بعد از شهادتش همه فامیل از ایمان و مهربانی و محبتش صحبت می‌کردند و می‌گفتند ایشان چقدر از فقرا و نیازمندان فامیل دستگیری می‌کردند. مادر شهید که در سال ۱۴۰۰ به دیار باقی شتافتند همیشه از عبدالکریم به عنوان فرزندی صالح یاد می‌کردند و از مهربانی و عطوفت و ایمان ایشان تعریف و تمجید می‌کردند و می‌گفتند: عبدالکریم اولین حقوق خودش را نذر کمک به نیازمندان فامیل کرده بود. این پسر بسیار صادق وخوش‌اخلاق وگشاده‌رو و خانواده دوست بود. مخصوصاً خیلی اهل صله‌رحم بود. این خصوصیات اخلاقی شهید باعث شد بود اکثر فامیل تا یکسال برای او عزادار باشند و لباس مشکی به تن کنند. مادرم معتقد بود همین خصوصیات اخلاقی بارزی که عبدالکریم داشت باعث شد خداوند او را لایق شهادت بداند. مرحومه مادرم همیشه آرزو می‌کرد که‌ای کاش فرزندانم همگی در راه اسلام شهید می‌شدند. 

با این همه علاقه‌ای که مادرتان به عبدالکریم داشت، چطور داغ دوری‌اش را تحمل کرده بود؟
مادرم تا پایان عمر همیشه به یاد پسر شهیدش بود. در سال‌های اخیر مرحومه مادرم یک عمل جراحی چشم داشت. بعد که او را به اتاق ریکاوری آوردند، تا چشمش را باز کرد، برادر شهیدم را صدا می‌زد. من اول فکر می‌کردم که مادرم حتماً براثر مواد بیهوشی و عمل جراحی دچار هذیان شده و گریه‌ام گرفت. اما وقتی از ایشان پرسیدم چرا برادر شهیدم را صدا می‌زدی؟ گفت: مادرجان! عبدالکریم تا الان بالای سرم بود. الان که چشمم را باز کردم رفت. رابطه قلبی این مادر و فرزند شهیدش بسیار محکم بود. یکبار که مادرم دچار سکته مغزی شد و به مدت سه روز قدرت حرکت و تکلم نداشت، بعد از سه روز که برادرانم بالای سرش بودند، یکدفعه دیدند مادرم با ذکر یاحسین (ع) زبان باز کرد و همینطور فریاد می‌زد: «یا حسین یا حسین» وقتی از او پرسیدیم چه شد که زبانت باز شد؟ در جواب گفت: عبدالکریم بالای سرم آمد و می‌گفت مادر فقط بگو «یا حسین یا حسین» همین یاحسین گفتن مادرم باعث شد دوباره سلامتی‌اش را به دست بیاورد و چند سال به حالت طبیعی به زندگی ادامه بدهد. 

مادرم سال ۱۴۰۰ فوت کرد. ماه محرم آن سال مادرم گفت: «کفنم را از بالای کمد دیواری پایین بیاورید.» من به گریه افتادم و گفتم مادر چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مادرم گفت: «شهید عبدالکریم را به خواب دیدم که آمد و مرا برد به صحرایی که آنجا به من آب و غذا دادند... من باید آماده رفتن شوم، چون پسرم به دنبالم آمده و ۳۶ سال است که پسرم را ندیدم و بیقرار و دلتنگش هستم.»، چون من مداحی می‌کردم، مادرم هر روز در ماه محرم به من توصیه می‌کرد در جلسات هیئت، روضه امام حسین (ع) را بخوانم و از خدا بخواهم که او را به آروزی دیدار فرزندش نائل کند. دقیقاً کمتر از دو هفته یعنی ۱۷ماه محرم سال ۱۴۰۰ مادرم به دیار باقی شتافت. 

برادر شهید

به نظرشما چه انگیزه‌ای موجب شد، عبدالکریم خودش را موظف به حضور داوطلبانه درجبهه ببیند؟ 
عبدالکریم از طریق بسیج مردمی و سپاه پاسدران لشکر نجف اشرف از استان بوشهر به منطقه عملیاتی اعزام شده بود. بسیار به حفظ نظام اسلامی معتقد بود و من هم طبق وصیتی که عبدالکریم به من و دیگر برادرهایش داشت تا در بسیج و سپاه حضور داشته باشیم، به عضویت سپاه درآمدم. باید بگویم یکی از انگیزه‌های مهم حضور عبدالکریم در جبهه‌های دفاع‌مقدس این بود که در دوران تحصیل مخصوصاً در دوران دبیرستان با شهید «حیدر امام دوست» همکلاسی بودند. این دو نفر بیشتر اوقات در خیلی از مسائل مانند ورزش فوتبال یا حضور در کلاس‌های مساجد و... باهم بودند. دوستی‌شان هم بسیار محکم و ریشه‌دار بود. شهید امام دوست زودتر از همه به جبهه رفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید عبدالکریم به واسطه دوستی که با حیدر داشت و طبق مسائل اخلاقی که بین خودشان بود و به هم قول‌هایی داده بودند تا جبهه‌ها را خالی نگذارند، تصمیم گرفت به جبهه برود. برادرم قسم خورده بود حالا که «امام دوست» به درجه شهادت رسیده است، من هم باید به جبهه بروم و راه او را ادامه بدهم. انگیزه دوم عبدالکریم برای حضور در جبهه، درباب مسائلی سیاسی، اخلاقی و تقیدش به حفظ کشور و اطلاعت از ولی فقیه بود. برادرم مثل خیلی از جوان‌های آن دوران نمی‌توانست در مورد موضوع مهمی مثل جنگ بی‌تفاوت باشد؛ لذا همانطور که در وصیتنامه‌اش نوشته بود پیرو حضرت امام باشید، به جبهه رفت تا حرف امام زمین نماند و او هم بتواند نقشی در دفاع از کشور داشته باشد. 

شما به عنوان برادر شهید چه خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی شهید دارید؟ 
در زمان نوجوانی که روزهای‌های قبل از انقلاب بود، یادم است یک روزی در خیابان حضرتی کازرون بودیم. من کوچک‌تر از شهید عبدالکریم بودم. در خیابان حضرتی کتابخانه‌ای به نام «کتابخانه آزادی» قرار دارد. وقتی که عبدالکریم به کنار کتابخانه آزادی رسیده بود، یهویی از روبه‌روی خیایان از طرف مأموران ساواک به طرف مردم تیراندازی شد. مردم شروع به فرار کردند. من با افراد دیگری که آنجا حضور داشتند و شاهد این صحنه بودند، به چشم دیدیم، چطور عبدالکریم در کنار در کتابخانه ایستاده بود و پاهایش به عرض شانه باز بود. در همین حین چند تیر از کنار پای عبدالکریم عبور کرد ولی به خود او اصابت نکرد و به ستون‌های در اصلی کتابخانه آزادی برخورد کرد. این صحنه برایم خیلی جالب بود. آنجا متوجه شدم همه چیز فقط با اراده خداوند اتفاق می‌افتد. تا اراده الهی بر شهادت یا از دنیا رفتن کسی نباشد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. اینطوری بود که عبدالکریم درآن واقعه جان سالم به در برد. برادرم در آن واقعه به شهادت نرسید، اما بعد از انقلاب به واسطه روحیه انقلابگری که داشت و حافظ نظام و ولایت بود، با شور و شعور در جبهه‌های دفاع‌مقدس حاضر شد و نهایتاً هم در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. خدا آن روز برادرم را حفظ کرد تا در جبهه‌ای دیگر سعادت شهادت را به او عطا کند. 

از نحوه شهادت برادرتان چه شنیده‌اید؟
همرزمان عبدالکریم بعد از شهادتش برای ما تعریف کردند: وقتی که گلوله خمپاره از طرف دشمن بعثی نزدیک ما برخورد کرد، ما ۹ نفر بودیم و تنها کسی که بین جمع ما به شهادت رسید عبدالکریم اسماعیلی بود. این هم اراده الهی بود که این خمپاره در بین یک جمع بخورد و ترکشش به کسی اصابت نکند و به اراده الهی فقط عبدالکریم شهید شود... من این حادثه را پاداشی از سوی خدا برای برادرم می‌دانم. این اجر و پاداشی بود که خداوند در آن نقطه و و آن زمان با آن شرایط به عبدالکریم عطا کرد و در بین یک جمع ۹ نفره تنها کسی که ترکش خورد عبدالکریم بود. در آن واقعه رگ اصلی گردن عبدالکریم ترکش خورده بود. ولی هیچ نقطه‌ای از بدن ایشان دچار آسیب نشده بود. ایشان را به بیمارستان برده بودند، اما همانجا به شهادت رسیده بود. 

عبدالکریم در زمان شهادت ازدواج کرده بود؟
نه قسمتش شهادت بود. در زمان شهادتش من که متولد سال ۵۲ هستم، ۱۲ سال داشتم. ولی خوب یادم است پدرم به مادرم تعریف می‌کرد و می‌گفت که اگر عبدالکریم عید از جبهه برگشت، با خانواده‌ای صحبت کردم که با دخترشان نامزد کند. آن خانواده قول مساعد داده است... وقتی بابا این حرف‌ها را می‌زد، احساس من این بود که پدرم در مورد این مسئله با عبدالکریم نیز صحبت کرده بود که وقتی از جبهه برگشت با یکی از دختران فامیل نامزد کنند. حتی دو خانواده از قبل قرار گذاشته بودند که در اولین روز عید که برنامه خواستگاری و نامزدی را با آن دختر فامیل داشته باشند. ولی قسمت نشد و طور دیگری رقم خورد. در بیست‌وچهارم اسفند ۱۳۶۶ عبدالکریم به درجه رفیع شهادت رسید و پیکرش که به بیمارستان منتقل شده بود، از آنجا به کازرون آمد. اول فروردین که قرار خواستگاری داشتند پیکرعبدالکریم تشییع و خاکسپاری شد. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار