سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهیدان شعبان و یحیی قاضیپور، دو پسرعموی شهیدی هستند که هر دو در عملیات کربلای ۴ آسمانی شدند. پسرعموهایی که در همه ویژگیهایشان تک بودند. تهتغاریهای خانواده قاضیپورها از کوچه پس کوچههای روستا خودشان را به جبهه رساندند تا سهمی از جهاد نصیبشان شود. برای آشنایی با شهید شعبان قاضیپور با مادرش معصومه قاضیپور و بلقیس مدرسی همسر شهیدیحیی قاضیپور همکلام شدیم. خواندنش خالی از لطف نیست.
مادر شهید شعبان قاضیپور
شعبان چندمین فرزند خانواده بود. اهل کجا هستید؟
شعبان آخرین فرزند خانه ما بود که در ۱۲ مرداد ماه سال ۴۲ در شهرستان بهشهر روستای طزره به دنیا آمد. من و پدرش او را با رنج و مشقت بزرگ کردیم. هفت ساله که شد مثل همه بچهها به مدرسه رفت. تا ششم ابتدایی درس خواند و بعد از آن دیگر تحصیل را رها کرد و برای کار به جنگلبانی رفت. ما خانوادهای پرجمعیت بودیم. من ۱۱ فرزند داشتم که آسایش و تأمین هزینههای خانواده آرزوی بزرگی برای کوچکترین عضو خانهام شد. از اینرو از همان کودکی برای کار، از جاهای گوناگونی سردرآورد. هر کاری که از عهدهاش برمیآمد، انجام میداد. من بچهها را به سختی بزرگ کردم. خودم هم سرکار میرفتم. پدر او سه سال قبل از شهادتش به رحمت خدا رفت. شعبان هم شبها سرکار و روزها در منزل بود. او برای ما خیلی زحمت میکشید. کمی که بزرگتر شد و فهم سیاسی پیدا کرد، یک انقلابی شد. امام خمینی (ره) نیک میدانست که فرمود: «سربازان من در گهواره هستند.» شعبان یکی از همان سربازان در گهواره بود که با اوجگیری نهضت اسلامی ایران همراه با دیگر جوانان روستای طزره به دامغان میرفت و در تظاهرات شرکت میکرد. آن زمان ما تلویزیون نداشتیم و منزل همسایهها میرفتیم. او از این موضوع خیلی ناراحت بود. برای همین روزی که حضرت امام (ره) میخواست به ایران برگردد، رفت و برای ما تلویزیون خرید. هنوز آن تلویزیون را به یادگار نگه داشتهایم.
نانآور خانهتان چطور سر از جبهه درآورد؟
شعبان بعد از پیروزی انقلاب در بهزیستی استخدام شد و با شروع جنگ تحمیلی با جدیت تمام هر کاری از دستش برمیآمد، چه برای جبهه یا پشت جبهه انجام میداد. خودش به تنهایی در روستا کمکهای مردمی جمعآوری و بارها و بارها به طور داوطلبانه در جبهه حضور پیدا کرد. عشق به آرمانهای مقدس انقلاب اسلامی مردم ایران، تمام وجودش را فراگرفته بود و او طوری در این عشق ذوب شده بود که خودش را همه جوره وقف خدمت به مردم میهنش کرد. حتی وقتی از جبهه برمیگشت، قبل از اعزام دوباره، با همرزمانش در میدان امام دامغان چادر میزدند. او خودش بلندگو رابرمیداشت و مردم را تشویق میکرد تا به جبهه کمک کنند.
همواره یکسری خصوصیات اخلاقی در وجود شهدا آنها را ناب و مثالزدنی میکند. چه شاخصهای در وجود شعبان او را به این مقام رساند؟
پسرم هر طور که میتوانست به مردم فقیر کمک میکرد. اخلاقش خیلی خوب بود. طی این سالها که من او را بزرگ کردم تا لحظهای که از پیش ما رفت، یکبار نشد که حرف تلخی به من زده باشد. همیشه سعی میکرد به من هیچ زحمتی ندهد. لباسهایش را خودش میشست. رختخوابهایش را خودش پهن و جمع میکرد. من به قدری به او دلبستگی داشتم که حد و اندازه نداشت. همه بچههایم را دوست داشتم، اما او برای من چیز دیگری بود. هر بار که به جبهه میرفت و میآمد دو سه روز پیش ما بود و برمیگشت. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. این را من نمیگویم. همه دوستان و کسانی که او را میشناسند میگویند. دارای اخلاق نیکو و پسندیده بود و برای دوستان و بستگان احترام ویژهای قائل بود. اهل صلهرحم بود. او همواره از خدا، نماز و کمک به مردم صحبت میکرد و سعی میکرد به حرفهایش جامه عمل بپوشاند. اخلاص و یکرنگی از ویژگیهای بارزش بود. شعبان مداحی هم میکرد.
با وجود دلبستگی که بین شما و شهید بود قطعاً لحظات جدایی برای شما سختتر میگذشت. آخرین باری که شعبان را بدرقه کردید به یاد دارید؟
آخرینباری که میخواست به جبهه برود، از همه اقوام خداحافظی کرد. صبح که از خواب بلند شدیم، صبحانهاش را دادم. برای خداحافظی به خانه خواهرش رفت. خواهرش میگفت او را از زیر قرآن رد کردم. یک احساسی در درون من میگفت که دیگر داداش شعبان را نمیبینم. گفتم اینبار آخر است. با تمام وجود و با تمام احساسم پیشانیاش را بوسیدم و او رفت. از روستای طزره همراه با برادرش رفت کنار جاده و با ماشینهای بین راهی رفت که رفت و در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
عملیات کربلای ۴ عملیاتی بسیار سخت و پیچیدهای بود. عملیات لو رفته بود. بچهها حتی فرصت باز کردن معبر هم نداشتند. دامادم که همرزمش و همبازی بچگیهای پسرم بود، میگفت ما، چون دوران کودکی و نوجوانی در جبهه هم با هم بودیم. در مرحلهای از عملیات کربلای ۴ دستور عقبنشینی داده شد. شهیدقاضی پور از ما فاصله داشت. آنها جلوتر از ما بودند و ما عقبتر از بچهها بودیم. ناگهان شعبان در میدان مین یک پایش قطع شد. با کمک بچهها او را روی برانکارد گذاشتیم. هنگام عقبنشینی شهیدقاضیپور و دیگر شهدا و مجروحان آنجا ماندند. نتوانستیم آنها را بیاوریم و به عقب برگشتیم. شعبان همانطور که در برانکارد دراز کشیده بود، بچهها را تماشا میکرد. وقار خاصی در چهرهاش بود. مجبور به عقبنشینی شدیم. فرصت آوردن بچههایی را که شهید یا قطع عضو شده بودند، نداشتیم. شهیدقاضیپور هم در همان میدان مین با همان حال ماند و شهید شد.
پس مدتی هم مفقودالاثر بود. چه زمانی پیکر ایشان تفحص شد و به عقب بازگشت؟
آن مدتی که ما از شعبان خبر نداشتیم، من شب و روز رادیوی عراق را گوش میکردم تا متوجه شوم که او اسیر شده یا خیر. چون به ما گفته بودند که او در میدان مین زنده بوده است، اما در نهایت خبر شهادت او را برای ما آوردند. دقیقاً ۴۰ روز مفقودالاثر بود تا اینکه در عملیات کربلای ۵ آن منطقهای که شعبان و همرزمانش در آنجا به شهادت رسیده بودند، به دست رزمندگان اسلام افتاد و پیکر ایشان شناسایی و به خانواده تحویل داده شد. بعد از شنیدن خبر شهادتش من بر سر میزدم و گریه میکردم. لحظه خیلی سختی بر من و خواهر و برادرهایش گذشت. پسرم هشت بار به جبهه اعزام شد. هر بار که برادرش به او میگفت داداش دیگر نرو! میگفت من زن و بچه ندارم، باید بیشتر بروم. پیکر پاکش در گلزار شهدای روستای طزره دامغان به خاک سپرده شد.
ایشان در وصیتنامهشان ما را به چه نکات ارزشمندی رهنمون کردند؟
شعبان در بخشی از وصیتنامهاش اینچنین نوشته است که خدمت پدر و مادر زحمت کش و رنجیده و خدمت مادرم؛ رنج کشیده ای، دردمندی! آرزو داری که فرزندانت سرانجام خوبی داشته باشند. تو از خدا خواستی که آخر و عاقبت ما ختم بهخیر باشد، خدا هم قبول کرد. به خدا قسم اگر شهید شدم باید خدا را شکر کنید که دعاهای شما به اجابت رسیده است.
بلقیس مدرسی، همسر شهید یحیی قاضیپور
از همسرتان شهید یحیی قاضیپور بگویید.
یحیی متولد ششمین روز از فروردین سال ۴۰ روستای طزره است. یحیی تنها پسر خانواده بود و نورچشمی پدر و مادر و دو خواهرش. ایشان دوران ابتدایی را در روستای طزره درس خواند و بعد از آن شرایط زندگی او برای ادامه تحصیل فراهم نبود. به دنبال کار و معاش رفت. بعد از چند سال کارهای گوناگون، سرانجام به استخدام شرکت ذوبآهن البرزشرقی درآمد و مدتی بعد ما با هم ازدواج کردیم. یحیی مهربان و خانواده دوست بود. تحت تأثیر پدر و مادر متدین، بسیار خداترس و پارسا بود.
چطور با هم آشنا شدید؟ حاصل زندگی شما و شهید یحیی قاضیپور چند فرزند است؟
ما هیچ نسبت فامیلی با هم نداشتیم. یک روز با چند نفر از دخترهای روستا برای شستن ظرف به کنار رودخانه رفته بودیم. بعد از شستن ظرف سرم را بلند کردم دیدم جوانی چهارشانه و خوش سیما آن طرف رودخانه ایستاده است. به دوستانم گفتم این جوان کیست؟ گفتند مگر نمیشناسی؟ این پسر شعبانعلی است. وقتی آمدم خانه، دیدم پدر و مادر یحیی برای خواستگاری من آمدهاند. او خودش مرا نشان کرده و به پدر و مادرش هم گفته بود. با اینکه پدر و مادرش شخص دیگری را برای ازدواج با یحیی در نظر گرفته بودند، اما به خواسته یحیی احترام گذاشتند و اینگونه زندگی مشترک من و یحیی آغاز شد. من و یحیی در مرداد سال ۵۸ ازدواج کردیم و ثمره زندگیمان دو فرزند دختر و یک پسر است. یحیی باصفا و بامحبت بود. هر جا که پای میگذاشت آرامش میآورد. طمأنینه و وقاری در کلام و قامتش بود که او را بیش از پیش در دل اهالی روستا جای داده بود. مردانگی، جوانمردی، درایت و خوشفکری، ایمان سرشار از اخلاص و پاکی دل او را در بین خانواده محبوب کرده بود. از ویژگیهای بارز شهیدم این بود که ایشان بسیار پرتوان و پرانرژی بود. مهربان و متواضع و شجاع؛ کمک کردن به دیگران نیز از برجستگیهای اخلاقیاش بود.
چطور شد که وارد میدان جهاد شد؟
سالهای جوانی عمر یحیی با سالهای دفاع جوانمردانه ملت ایران برای پاسداری از آب و خاک و آرمانها همراه شده بود. ازاینرو همسرم از شرکت ذوبآهن داوطلبانه به عضویت بسیج درآمد. ایشان مردانه و شجاعانه بارها و بارها در جبههها حضور یافت.
شما صاحب سه فرزند بودید. مخالفتی با حضور ایشان نداشتید؟ با نبودنهایش چه کردید؟
با شروع جنگ این احساس در یحیی به وجود آمده بود که باید به جبهه برود و به ندای امام (ره) لبیک بگوید. وقتی شهید قصد رفتن به جبهه را داشت با مخالفت همه اعضای خانواده مخصوصاً من مواجه شد. به خاطر داشتن سه تا بچه قدونیم قد و نبودن امکانات در روستا من به شدت با رفتن او مخالف بودم، اما او راهش را انتخاب کرده بود. بارها و بارها به جبهه رفت. هر بار که میآمد مرخصی باز من به او میگفتم پیش ما بمان. پدر و مادرت تنها دلخوشیشان تک پسرشان است، اما او همچنان مصمم به رفتن بود و میگفت اگر نروم، احساس میکنم وظیفهام را نسبت به دین و مملکتم انجام ندادهام. اگر من که تک پسرم نروم، دیگری به خاطر زن و بچهاش نرود، پس چه کسی باید برود از این مملکت دفاع کند؟ زمانی که همسرم از جبهه میآمد بچهها میگفتند بابا! چند تا صدام را کشتی؟ فکر میکردند تمام سربازهای عراقی اسمشان صدام است! میگفتند بابا! از جبهه برایمان تفنگ نمیآوری؟ اما با اینکه سالهاست جنگ تمام شده است، اما اثراتش را کاملاً روی خودم و فرزندانم احساس میکنم. جای خالی یحیی مخصوصاً موقع ازدواج فرزندانم برایم خیلی سخت بود، ولی هیچ وقت ناشکری نمیکنم. خداوند را شاکرم که با وجود مشکلات فراوان به من کمک کرد تا فرزندانم را به جایی برسانم که لیاقتش را داشتند. وقتی زندگی برایم سخت میشود و مشکلاتی برایم پیش میآید، در خلوت با یحیی صحبت میکنم. حتی از او گله و شکایت هم میکنم، اما هیچ وقت نزد فرزندانم این کار را نکردهام. همیشه دلتنگیهایم را برای خودم نگه داشتهام و همواره حضور یحیی را در کنار خودم و فرزندانم احساس میکنم. در بدترین شرایط زندگی از او کمک خواستهام و او مرا کمک کرده است. پدر و مادر یحیی خیلی به تک پسرشان یحیی علاقه داشتند. بعد از شهادت یحیی آنها هم فراق پسرشان را تاب نیاوردند و به فاصله کوتاهی پدر و مادر یحیی هر دو به سرای باقی شتافتند.
آخرین مرتبهای که شهید میخواست راهی میدان شهادت شود را به یاد دارید؟
وعده آخری که یحیی میخواست به جبهه برود، پدر و مادرش به او میگفتند نرو! تو تنها پسر ما هستی! یکییک دانه هستی! یحیی گفت نه، باید بروم! مانعم نشوید. مملکت ما با همین یکییک دانهها پیروز میشود. آخرین باری که میخواست به جبهه برود، به من رو کرد و گفت این بار میروم و وقتی برگشتم دیگر به جبهه نمیروم و در کنار شما و بچهها خواهم ماند. نمیدانم چه رازی در آن گفتهاش بود! مثل همیشه از پدر و مادرش و فامیل و خانواده و از من و بچهها خداحافظی کرد و رفت، اما یک احساسی در درون به من گفت این رفتن دیگر برگشتی ندارد. حالات و سکنات او این را نشان میداد. بچهها روی سکوی خانه بازی میکردند. موقع خداحافظی از پدرشان یکی از بچهها پاهایش را محکم چسبیده بود و به او گفت بابا، نرو! نرو! اگه این دفعه بروی تو را میکشند. وقتی که یحیی از پدر و مادرش و من خداحافظی میکرد بچهها گریه میکردند و زار میزدند بابا نرو! خواهرش هم از آخرین خداحافظی که با یحیی داشت، اینگونه میگوید: «هر بار که او به جبهه میرفت من خیلی گریه و زاری میکردم. بار آخری که میخواست به جبهه برود، منزل ما در شهرسازی مهماندوست بود. آمده بود و من منزل نبودم. به خانم همسایه گفته بود خواهرم کجاست؟ همسایه گفته بود نمیدانم بیرون رفته است. بیایید منزل ما تا خواهرتان برگردد، اما او میگوید نه به خاطر اینکه خواهرم خیلی بیتابی میکند، آمدم از او خداحافظی کنم؛ ببینمش و بعد بروم. وقتی برگشتم همسایه گفت کجا بودی؟ برادرت با کولهپشتی روی پشتش آمده بود از تو خداحافظی کند. ناگهان دیدم برادرم جلوی در است. با دیدنش اشکهایم سرازیر شد. آنقدر گریه کردم که او هم با من گریه میکرد. گفتم داداش! نرو. گفت این را از من نخواه. من باید بروم و به وظیفهام عمل کنم؛ و گویا در کنار پسرعمو و همرزمش شهیدشعبان قاضیپور به شهادت رسید.
بله، همسرم با اعتقاد والا و عزم پولادینش ۳۰۰ روز تمام در جبههها ماند و جنگید و سرانجام ۴ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در رزمگاه شلمچه ردای شهادت را پوشید و پیکر مطهرش در روستای طزره دامغان دفن شد. همرزمش نوروزعلی صبوری از لحظه شهادت اینگونه برای ما روایت کرد: «عملیات کربلای ۴ بود و ما پشت خاکریز؛ ساعت ۱۲ ظهر بود. فرماندهی دستور داد برای خودتان سنگر بکنید. من، شهید و مرحوم احمد غربا با سرنیزه سنگری میکندیم که سه نفری داخل آنجا پناه بگیریم. در همین هنگام ماشین تدارکات برای ما غذا آورد. ناهار مرغ بود. شهید به من گفت این آخرین ناهار من است. ناهار را خوردیم؛ تیمم کردیم و نماز خواندیم. شب که شد فرماندهی گردان دستور حرکت داد. ستون نیروها به طرف دشمن حرکت کرد. عملیات لو رفته بود. از زمین و هوا گلوله میبارید. ابتدای عبور جاده دستور ایست دادند و ما زمینگیر شدیم. حدود نیم ساعت در آن محل ماندیم. فرماندهی دستور حرکت داد. حرکت کردیم. بعد ۱۰ دقیقه دوباره ایستادیم. در همین هنگام خمپارهای آمد و یحیی قاضیپور، شعبان سجادی و احمد اصحابی شهید شدند. در همان حال شهیدیحیی قاضیپور فریاد زد صبوری! پشتم سوخت. افسوس که ما ماندیم و صد حیف که آنها رفتند.»
وقتی خبر شهادت همسرتان را شنیدید چه کردید؟
وقتی خبر شهادت یحیی را شنیدم، خیلی برایم دردناک بود. به طوری بچه سه ماههام از دستم افتاد و دیگر هیچ چیزی نفهمیدم. بچههایم هم آنقدر کوچک بودند که نفهمیدند چه اتفاقی افتاده است. برادرش در بیمارستان بستری بود. میگفت سر چهارراه اسامی شهدای روستای ۱۴ (دیباج فعلی) و کلاته را اعلان میکردند. به همتختیهایم گفتم یک لحظه ساکت باشید، من برای همسرم نگرانم؛ بگذارید گوش کنم ببینم که چه کسانی شهید شدهاند. همینطور که داشتم اسامی شهدا را گوش میکردم، یکباره بلندگو اسم شهیدیحیی قاضیپور را اعلام کرد. از شدت ناراحتی بیهوش شدم و دیگر هیچی نفهمیدم.
از ایشان وصیتنامهای به یادگار مانده است؟
بله، همسرم در بخشهایی از وصیتنامهاش از کربلای حسین اینگونه مینویسد که اگر در کربلا بودم، امامحسین (ع) را یاری میکردم. هر که دارد هوس کرب و بلا بسمالله؛ عزیزانم لحظهای غافل نشوید. فرمان پیغمبرگونه امام (ره) را از جان و دل بپذیرید.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید؟
بارها و بارها خواب یحیی را دیدهام. در تمام سختیها او را در کنار خودم احساس میکنم. هنوز مهربانیاش را از من دریغ نکرده است؛ حتی در عالم خواب. وقتی یحیی شهید شد من یک زن ۲۱ ساله در روستا با سه فرزند کوچک بودم. نبودن امکانات واقعاً سخت بود، اما همه تلاشم را کردم تا بچهها آنطور که همسرم میخواست تربیت شوند. لباسهایش همیشه در ایوان آماده بود تا هر وقت برای حضور در جبهه داوطلب میخواستند سریع بپوشد و اعزام شود.