سرویس تاریخ جوان آنلاین: دقیقاً یادم نیست چه زمانی بود که آقای علیاکبر فندرسکی، از آزادگان استان گلستان برای چاپ خاطراتش تماس گرفت. آرامش صدایش نشان میداد با آزاده دیگری از جنس آیینه روبهرو هستم. از اردوگاههایی که حضور داشت پرسیدم و از اتفاقهایی که از سر گذرانده بود. با طمأنینه جوابم را داد. شماره تلفنم را دادم تا فایل کتاب را بفرستد. ادعای نویسندگی نداشت و گفت فقط آزاده است؛ این یعنی صدور مجوز و اختیار برای شخمزدن خاطراتش. به ایشان عرض کردم: خاطراتتان را میخوانیم و بعد از اینکه امتیاز لازم را در داوری کسب کرد، انشاءالله اقدام میکنیم. از اول به دقت خواندم. کودکی یک بچه روستایی زلال و صمیمی، روزهای انقلاب، جنگ و... همه چیز مثل آب جاری بود؛ رزمندهای که آرزو میکرد در همان ابتدا شهید نشود؛ صداقت کلامش میخکوبم کرد. خاطرات خوبی بود، اما هنوز جای خیلی از مطالب در نوشتار خالی بود، دوست داشتم کتاب خاطراتش را خودم کار کنم؛ شاید حس ناسیونالیستی به زادگاهم در شمال کشور باعثش شد؛ هر چه بود، بدجوری مرا برگرداند به دوران کودکی و روزهای انقلاب و جنگ. برای مصاحبه تکمیلی از استان گلستان به تهران آمد. جای زخم کهنه، روی دستش دلم را به درد آورد. معلوم نبود چگونه بدون تیمار خاص، دوا و دکتر درست و حسابی و حضور خانواده، با آن دست مجروح، روزهای اسارات را تاب آورده است. وقتی برای مصاحبه روبهرویم نشست، میدانستم اذیت می شود. برگشتن به آن روزها اصلاً برایش راحت نبود؛ روزهای جنگ و عملیات، تنها ماندن و به سختی مجروح شدن، روز برزخی به اسارات درآمدن، مسیر تاریک روبهرو و روزهای پشت دیوار. مهم نیست یک ماه، یک سال یا چند سال اسیر باشی، چون به هر حال برزخ برزخ است و زمان در آن معنایی ندارد! از حال و روزش معلوم بود دوباره زخمی کبود بر دلش نقش بسته است، ولی کوتاه نیامدم و چکشی پرسیدم. گاهی جزئیات خاطرهای را به یاد نمیآورد و همانجا زنگ میزد به یک هماردوگاهی و سؤال میکرد و گاهی از به یادآوردن خاطرهای و بازگویی آن به شدت اذیت میشد و عرق میریخت. بهنظرم میآمد دیگر قادر به ادامه نیست؛ بقیهاش را موکول کردیم به روز بعد. البته دوستتر میداشتم تا زمان بیشتری میداد برای سرککشیدن به همه زوایای خاطراتش، اما نشد و به تکمیل گفتگو از طریق تلفن بسنده کردم، آنقدر که حسابش از دستم در رفته است؛ به نظرم، علاوه بر خاطرات مکتوب، مصاحبه حضوری و غیرحضوری تکمیلی با ایشان ۳۰ ساعتی شد.
پس از پیادهسازی گفتگو به دستهبندی آنها پرداختم و سؤالات جامانده را مشخص کردم. عصرها که پس از گذراندن روزی شلوغ، به خانه برمیگشتم تازه زنگ نوشتنم شروع میشد. به جز وقتی که برای نماز و صرف شام سپری میشد تا پاسی از شب همچنان عاشقانه ادامه میدادم. وقتی شروع میکردم به نوشتن، مثل آیینه روبهرویم سبز میشد. سعی نکردم علیاکبر فندرسکی شوم، ولی بدون زور زدن این اتفاق افتاد... کارم که تمام شد متن را برای بازخوانی و بازنگری، برایش ارسال کردم تا کاستیهایی را که مشخص کرده بودم برطرف و اتفاقها را دوباره مرور کند تا نکتهای از قلم نیفتاده باشد. مواردی را که خواسته بودم صبورانه ضبط کرد و برایم فرستاد. خاطراتش دوباره و چندباره اصلاح شد و تغییر کرد. امروز سالها از آزادی اسرا گذشته است و فراموشی جزئیات خاطرات اجتنابناپذیر است؛ از این رو ضروری است برای تأیید یا اصلاح خاطرات به افرادی مطلع مراجعه شود. به جرئت میتوانم بگویم برای صحتسنجی و تأیید خط به خط خاطرات هفتخوان سراغ اغلب افرادی رفتم که در کتاب حضور داشتند. از سردارمرتضی قربانی گرفته تا دوستان همرزم و هماردوگاهی او و حاصل آن کتابی شد که هم اکنون به شما معرفی کردم. امید آنکه مقبول آید.