سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهید «سهراب (عبدالرضا) اسماعیلی» را همه از همان کودکی به شجاعت و مهربانی میشناختند. از همان دوران کودکی احساس مسئولیت نسبت به خانوادهاش داشت و در کارهای خانه کمکشان میکرد. شیطنتهایش را همانند دیگر بچههای همسن و سالش داشت ولی در کمک به دیگران پیشقدم بود و اجازه نمیداد رفتارش باعث رنجش کسی شود. از همان زمان رفتارش نشان میداد در آینده به مردی بزرگ تبدیل خواهد شد. مردی که تاریخ در برابرش تعظیم خواهد کرد و آیندگان از خوبیهایش خواهند گفت. پیروزی انقلاب اسلامی به زندگی سهراب همانند دیگر همنسلانش رنگ و بوی تازهای داد و او را در مسیری دیگر انداخت. او هنگام پیروزی انقلاب، نوجوانی ۱۳ ساله بود که در مدرسه تحصیل میکرد. با پیروزی انقلاب عضو انجمن اسلامی مدرسه شد و جدیتر به فعالیتهای انقلابیاش پرداخت. سهراب که در مدرسه و خانواده رضا صدایش میکردند از همان نوجوانی انسانی مؤمن و با اخلاص بود. شوخ طبعی و برخورد خوبش او را در میان دوستانش زبانزد کرده بود. بسیار حواسش به رعایت حق و حقوق دیگران بود و مراقبت میکرد تا حق کسی را ضایع نکند. به انجام دادن فرایض و اعمال دینی خود سخت مقید بود و به نوعی معلم و مشوق در انجام اعمال دینی به حساب میآمد. شهید اسماعیلی در سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه پاسداران شهرستان هشترود در آمد و همزمان با عضویت در سپاه به درس خواندن نیز ادامه داد. در همین دوران عزمش برای رفتن به جبهه جدی شده بود. از شرایط کشور و جبههها باخبر بود و نمیتوانست نسبت به اتفاقاتی که در کشورش میگذشت بیتفاوت باشد.
تصمیم گرفته بود هرطور شده است خودش را به جبهه برساند. پس لازم بود اول در دورههای آموزشی شرکت کند. خودش در توصیف دوران آموزش میگفت کلی بار روی دوش ما گذاشتند و گفتند باید آنها را بالای کوه ببرید. بعضی از بچهها میان راه خسته شدند. من هم خسته شده بودم. وقتی بالای کوه رسیدم چنان محکم و استوار روبهروی مربی ایستادم تا یک وقت فکر نکند ما هم از بچههای ضعیف و نازپرورده هستیم. اواخر سال ۱۳۶۱ سهراب عازم جبهه شد. به دلیل سن و سالش ابتدا کارهای سبک انجام داد. او در جبهه ابتدا در قسمت پرسنلی مشغول و سپس آرپیجی زن شد و مدتی بعد به گفته خودش که خالصترین افراد را در گروه تخریب یافته بود به گروه تخریب پیوست. در همان زمان یکبار از ناحیه دست مجروح شد. چاشنی در دستش باز شد و گوشت کف دستش را کند، اما او حاضر نشد به خانه برگردد. هر چقدر همسنگرانش اصرار کردند برای مداوا به خانه برود میگفت نمیتوانم در این موقعیت به خاطر یک دست ناقابل جبهه را رها کنم، به گفته یکی از دوستانش گفته بود حضرت ابوالفضل (ع) دو دستش را برای مولایش داد من که شیعه علی (ع) هستم چرا از رهبرم دفاع نکنم.
سه سال تمام مرد و مردانه در جبهه حضور داشت و مردانه میجنگید. برادرش فرهاد نیز در جبههها حضور داشت و سهراب از برادرش خواسته بود تا به خانه برگردد. هر دو برادر زیر بار رفتن به خانه نمیرفتند و میخواستند تا آخر در جبهه حضور داشته باشند. آخرین ماههای قبل از شهادت، حال و هوای سهراب کاملاً تغییر کرده بود. مدام از جبهه و شهادت و از صبر و بردباری مادران و خواهران شهدا حرف میزد. کاملاً دل در گرو شهادت و جبهه داده بود و هر روز که میگذشت اشتیاقش برای پیوستن به دوستان شهیدش بیشتر میشد. با صدای خوش و لحن زیبایش قرآن را بسیار سوزناک تلاوت میکرد و هر کس که صوت قرآنش را میشنید مجذوب صدایش میشد. قبل از عملیات والفجر ۸ تمام کارهایش را کرده بود. وصیتنامهاش را نوشته و به برادرش داده بود. نوحهسرایی سهراب برای گردان تخریب لشکر عاشورا نعمت بزرگی بود. قبل از عملیات برای رزمندگان زیارت عاشورا خواند و بعد رزمندگان با مداحی شهید اسماعیلی شروع به سینهزنی کردند. غوغای عجیبی بر پا شده بود و رزمندگان حال و هوای خاصی داشتند.
در همان نخستین لحظات شروع عملیات، شهید اسماعیلی در محاصره دشمن قرار گرفت. به دوستانش پیشنهاد داد چند نفر داوطلبانه بمانند و دفاع کنند تا بقیه از محاصره نجات پیدا کنند. به دنبال آن چند نفر کنار او ماندند و بعد از یک رزم دلیرانه شهید شدند و بقیه نیروها نجات یافتند. اینگونه بود که شهید اسماعیلی در بیست و چهارمین روز از بهمن سال ۱۳۶۴ در دل خاک آرمید و به دوستان شهیدش پیوست.