کد خبر: 1016766
تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۰:۵۲
‌گفتگو با خانواده شهید‌احمد حسنی، رزمنده ۶۶ ساله‌ای که اول شهریور ۶۵ آسمانی شد
شهید‌احمد حسنی پیرمردی ۶۰ ساله بود که راهی میدان جهاد شد. رزمنده‌ای که سن و سال و خانواده پرجمعیتش مانع رفتن او به جبهه نشد. ۴۵ ماه داوطلبانه در جبهه حضور داشت. وقتی خانواده بهانه می‌آوردند تا شاید مانع اعزام‌های پی‌در‌پی او شوند، می‌گفت: «شاید رفتن من باعث شود دیگران هم به جبهه رفتن تشویق شوند.»
مبینا شا‌نلو
سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شهیداحمد حسنی کمک بنا بود، اما در مدت حضورش در جبهه هر کاری از دستش بر می‌آمد، انجام می‌داد. از انبار‌داری گرفته تا حنا بستن به دست بچه‌ها در شب عملیات. آنقدر رفت و آمد تا بازی این دنیا را با شهادت برد و در اولین روز از شهریور سال ۶۵ ریش‌های سفیدش با خون سرخش خضاب شد. متن زیر روایتی از زبان همسرشهید‌احمد حسنی است که مدت‌ها پیش گفت‌و‌گویی با ایشان داشتیم و امروز به بهانه سالروز شهادتش تقدیم‌تان می‌شود.

متولد قرن سیزدهم

همسرم متولد ۲۵ بهمن ۱۲۹۹ در روستای ریکان گرمسار بود. تا مقطع ششم دبستان درسش را خواند. بعد برای اینکه بتواند امرار معاش کند مشغول کار شد. خیلی زود ازدواج کرد آن هم با من که آن زمان دختری ۱۲ ساله بودم.
احمد برای تأمین رزق حلال خانواده‌اش زحمات زیادی کشید. کمک بنا بود و نمی‌خواست بچه‌ها و اهل خانه‌اش کم و کسری داشته باشند. به بچه‌ها علاقه خاصی داشت.

هر کدام از بچه‌ها که به دنیا می‌آمدند یک گوسفند قربانی می‌کرد. صاحب شش دختر و دو پسر بودیم. بچه‌ها را خیلی دوست داشت. می‌نشست و با آن‌ها حرف می‌زد. یکی از پسر‌ها با اینکه هفت سال داشت، غروب‌ها به پشت‌بام می‌رفت و اذان می‌گفت.

کار هر روزش بود. حاج احمد هم او را تشویق می‌کرد. می‌گفت می‌خواهم بروم قم درس بخوانم حاجی هم می‌خندید و می‌گفت آفرین پسرم! برای چی درس بخوانی؟ پسرمان می‌گفت می‌خواهم روحانی شوم. حاجی او را می‌بوسید و می‌گفت حالا که زود است هر زمان بزرگ شدی می‌فرستمت بروی قم.

رزمنده ۶۰ ساله

جنگ که شروع شد، احمد حسنی پیرمردی ۶۰ ساله بود. سن و سال و خانواده پرجمعیت مانع رفتن او به جبهه نشد، اما وقتی حاجی عزم رفتن به جبهه کرد، نگران شدم و بی‌تابی کردم، گفتم هنوز سه تا دختر دیگر در خانه داریم، تو بروی من چه کار کنم؟ او عالم دیگری داشت. چیز‌هایی می‌گفت که من سردرنمی‌آوردم. می‌گفت دوست دارم برای امام خمینی شهید و زمان حکومت امام زمان (عج) زنده بشوم و دوباره برای ایشان شهید شوم. اما من نگران بچه‌ها بودم. بدون حاجی چطور می‌توانستم آن‌ها را جمع و جور کنم و سرو سامان بدهم. چند سال که از جبهه رفتنش گذشت، گفتم تا امروز چهار سالی است که می‌روی و می‌آیی. اگر تکلیف هم بود، شما انجام دادی، دیگر بس است. من این‌ها می‌گفتم و او حرف دیگری می‌زد. اصلاً حرفش چیز دیگری بود. حاجی می‌گفت اگر این جنگ ۱۰ سال دیگر هم طول بکشد، باز هم به جبهه می‌روم. گفتم پس ما چه؟ گفت شما را به خدا می‌سپارم. حضرت زهرا (س) پشت و پناه شماهاست. حتی گریه کردم و گفتم نمی‌گذارم بروی. گفت اگر جلوی من را بگیری، پیش حضرت زهرا (س) از شما گله خواهم کرد. معتقد بود رفتن او به جبهه در این سن و سال دیگران را تشویق می‌کند. به حرف و حدیث‌هایی هم که به خاطر سن و سالش می‌زدند، توجهی نمی‌کرد. همسرم احمد به‌عنوان جهادگر و یا نیروی داوطلب بسیجی برای کمک به بچه‌های پشتیبانی بار‌ها به جبهه رفت.

نور قرآن

یک‌بار نیمه شب متوجه شدم به اتاق دیگر رفته؛ نگران شدم، رفتم دنبالش، دیدم سر سجاده نشسته و زیر نور کم قرآن می‌خواند. گفتم چشم‌هایت می‌بیند؟ گفت اتاق به این روشنی؟ گفتم کدام روشنی؟ گفت قرآن، قرآن خودش نور است. وقتی هم که از جبهه می‌آمد برای من و بچه‌ها از آنجا می‌گفت. من هم مشتاق بودم، بدانم چه خبر است؟! یک بار برایم از شب عملیات تعریف کرد و گفت یک جمع ۲۵ نفری و همه هم جوان بودند. آن شب همه با هم دعای کمیل خواندیم. برایشان حنا درست کردم، شمع روشن کردم، آینه آوردم.

بچه‌ها راهی عملیات شدند. از آن جمع ۲۵ نفره فقط دو نفرشان روی پا‌های خودشان برگشتند. می‌خواستم بیشتر بدانم، اما گریه‌های او دلم را بی‌قرار می‌کرد. وقتی از جبهه می‌آمد شوق و ذوق عجیبی در وجودش بود. می‌گفتم همه را ریختی سرمن و خودت رفتی دنبال خوشی‌هایت؟ می‌خندید و می‌گفت خانم! من آتشم، آتش. انگار تازه شده بود یک جوان ۲۰ ساله.

آخرین دیدار

بعد از ۴۰ روز حضور در جبهه به خانه آمد. بی‌هیچ مقدمه‌ای از من خواست مهیای سفر مشهد بشویم. با تعجب گفتم هوا گرم است، بچه‌ها را هم باید به بستگان‌مان بسپاریم. گفت خانم! ببین چه می‌گویم، این دفعه که بروم شهید می‌شوم. گریه کردم و گفتم چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ گفت خودم زودتر می‌گویم تا آماده بشوید.

خودش هم رفت برنج، قند، روغن و... خرید و به خانه آورد. گفتم: این همه وسیله می‌خواهید چه کنید؟ گفت یکهو دیدی رفتم و شهید شدم. ۱۰ روز مرخصی داشت. پنج روز بیشتر پیش ما نماند. شب آخر بود. گفتم حتماً باید بروی؟
 
این پنج روز را هم پیش ما بمان، عجله‌ات برای چیست؟

گفت آنجا که هستم نماز شبم بجاست. در لحظات آخر جدایی رو به من کرد و گفت اگر برای جبهه کمکی خواستند، هر چه از دستت برمی‌آید کمک کن، من هم گفتم چشم!

پیر جبهه‌ها

شهید‌احمد حسنی ۴۵ ماه در جبهه بود تا اینکه در اول شهریور ۱۳۶۵ محاسن سفیدش با خونش گلگون شد. پیکر پیرجبهه‌ها بعد از تشییع و مراسم با‌شکوه در گلزار شهدای روستای ریکان گرمسار به خاک سپرده شد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار