سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: میم مثل معلم، مثل مردی و مردانگی و مثل میعادگاهی برای عشقبازی با معشوق. مرداد ماه گرم ۱۳۶۷ شروع شده و منافقین از غرب کشور سودای تصرف پایتخت و اشغال شهرهای ایران را دارند. برخی رزمندگان با خیال امضای قطعنامه ۵۹۸ در راه خانه و کاشانهشان هستند و فکر نمیکنند حملهای دیگر از سوی دشمنان در راه باشد. خبر حمله منافقین زود در سراسر کشور پخش میشود. رزمندگان خیلی زود دوباره جبههها را پر میکنند، مثل همان سالهای اول جنگ. شهید بهروز پازوکی نیز یکی از همان رزمندگان است. آمده است از کیان ایران مقابل دشمنان دفاع کند.
زندگی بهروز پازوکی با انقلاب خمینی کبیر سمت و سوی تازهای گرفت. معلمی ساده در شهر پاکدشت بود و آرمانهای بزرگی برای شاگردانش داشت. تمام سعیاش بر این بود تا شاگردانش درس بزرگی و ایثار یاد بگیرند و به میهنشان خدمت کنند، اما او چطور میتوانست از ایثار و گذشت بگوید و خود به آن عمل نکند. پازوکی که در هر صحنهای همواره پیشقدم بود، نمیتوانست در بزنگاههای سخت و دشوار بنشیند و نظارهگر باشد. شهید پازوکی مرد عمل بود و از مسئولیت شانه خالی نمیکرد. شاگردانش با چشمشان شجاعت و مردانگی معلمشان را میدیدند و درس از خودگذشتگی و ایثار را یاد میگرفتند. شروع جنگ تحمیلی بزرگترین عرصه برای شهید پازوکی و همنسلانش بود. آنها طاقت تهاجم دشمن به کشورشان را نداشتند و نمیتوانستند دست روی دست بگذارند و بدون تفاوت و اثرگذاری روی حوادث شاهد اشغال ایران عزیزشان باشند. الان وقت عمل بود. زمان ایستادن مقابل دشمن بعثی متجاوز که با تمام امکانات به دنبال پیاده کردن نیتهای شومش بود. شهید پازوکی خیلی زود در جبههها حاضر شد. او با هدف مقدس دفاع از میهن و بیرون راندن دشمن اشغالگر آمده بود تا آخرین قطره خونش را در این راه بدهد. از خانوادهشان او تنها نبود. برادرانش نیز در جبهه حضور داشتند و پا به پای دیگر رزمندگان در عملیاتهای مختلف میجنگیدند. برادرش اسدالله جانشین لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و مسئول آموزش نظامی این لشکر بود و پس از سالها حضور در جبهه در عملیات والفجر ۸ در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید. شهید اسدالله پازوکی فرمانده گردان حمزه بود و بهروز پنج سال در جبهه در گردان برادرش خدمت کرد. سه بار مجروح شد و بار آخر یکی از پاهایش بد جوری شکستگی پیدا کرده بود طوری که میخواستند آن را قطع کنند، اما با مخالفت پدر روبهرو شدند. پدرش با اطمینان میگفت گچ بگیرید انشاءالله خوب میشود و بر خلاف نظر همگان خوب هم شد. بهروز با پای شکسته در مراسم تدفین برادر حاضر شد و سخنرانی غرایی کرد. پدرش حاج مصطفی نیز در جبهه حضور داشت و جانباز شیمیایی شده بود. حاج مصطفی مدتهای مدیدی را در جبههها گذراند و در بمباران «شلمچه» توسط بعثیها حین عملیات کربلای ۵ شیمیایی شد، پس از آن نیز دست از حضور در جبههها برنداشت و تا پایان جنگ در منطقه ماند. شهید بهروز پازوکی، دلتنگ برادر و دوستان شهید در عملیاتهای مختلف با تمام وجود حاضر میشد و هراسی از جانبازی و شهادت نداشت. وقتی امام خمینی (ره) قرارداد ۵۹۸ را امضا و جنگ را تمام شده اعلام کرد، بهروز نمیتوانست بپذیرد که جنگ تمام شده، اما او به درجه رفیع شهادت نرسیده است. فقط اشک میریخت و سرش را به دیوار میزد که چرا اسدالله رفته و او مانده است. یعنی او لیاقت شهادت را نداشت؟ هیچکس نمیدانست چند روز دیگر آوردگاه دیگری در پیش است و بهروز در آن مزد سالها مجاهدتش را میگیرد. جز خدای متعال هیچ کس دیگری نمیدانست بدن مجروح و خسته شهید پازوکی به آرامشی ابدی خواهد رسید. منافقین با حمایت ارتش بعث عراق حملهای همه جانبه را به سمت مرزهای غربی کشور آغاز کردند. دوباره فراخوان حضور رزمندگان در مناطق عملیاتی زده شد و شهید پازوکی و همرزمانش بدون تعلل خودشان را به جبهه رساندند. رزمندگان هشت سال مقابل دشمن بعثی با حمایتهای تمام عیار شرق و غرب ایستادگی کردند و منافقین هم در مقابل قدرت، شجاعت و اراده آنها محکوم به شکست بودند. شهید بهروز پازوکی با اینکه در پایش پلاتین بود، عصا به دست خودش را جلوتر از همه به جبهه رساند. او این بار مشتاقتر از همیشه در جبهه حاضر شد. غوغایی در درونش بود و هیچکس حالش را درک نمیکرد. احساس در وجودش زبانه میکشید و پیامی در گوشش نجوا میکرد که خبری در راه است؛ خبری شیرین که پایانی بر انتظارهایش خواهد بود. شهید پازوکی خیلی سریع برای شناسایی عازم شد و از بین افرادی که در آن عملیات شرکت داشتند مقام اولین شهید عملیات مرصاد را به خود اختصاص داد. این معلم شجاع ششم مرداد ۱۳۶۷، در اسلامآباد غرب توسط نیروهای سازمان مجاهدان خلق (منافقین) بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. در وصیتنامهاش تأکید کرده بود: «نام مرا گمنام بدارید و آوازه مرا در بین مردم بلند نکنید.»