سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: چندی پیش به سطرهایی از کتاب در دست انتشار «اعتماد به نفس به روایت مدرسه دوباتن» ترجمه صفورا رهبری – از مجموعه خوب زیستن - برخوردم که جالب توجه بود. دبیر این مجموعه، بخشی از کتاب با عنوان «چگونه در مهمانیها به غریبهها نزدیک شویم؟» را پیش از انتشار در دسترس علاقهمندان گذاشته بود: «به مهمانی یکی از دوستان تان رفته اید. ساعت ۱۱ شب است. هوا هنوز گرم است. کمی آن طرفتر چند نفر سرخوشانه گپ میزنند. یکی شان ماجرایی را تعریف میکند؛ شاید دربارۀ سفرش با قطار یا تصادف جزیی دوچرخه اش. بقیه لابهلای حرفهای او میزنند زیرخنده یا شروع میکنند به تعریف ماجرای خودشان. جمع شان جذاب و با اعتماد به نفس به نظر میرسد، به خصوص راوی اصلی. اما شاید دیواری بلند و استوار یا خندقی پر از مارماهی شما را از آن جمع جدا کند. اصلاً راه ندارد وارد جمع شان شوید و سلامی کنید. لبخند مخصوص تان را میزنید که لبخند ضعیف آدم بازنده است و خودتان را سرگرم قفسه کتاب نشان میدهید. ۱۰ دقیقه بعد مهمانی را ترک میکنید. توصیههایی که برای اینجور وقتها میشود معمولاً در این باره است که چطور باید سر صحبت را باز کنیم. اما بهتر است یک جور دیگر شروع کنیم: به چه فکر کنیم؟ کم رویی مزمن در واقع ناشی از حدسهای ما دربارۀ دیگران و شخصیتشان است. اگرچه اینطور به نظر نمیرسد ولی وقتی کم رویی بهمان هجوم میآورد نشانگر ارزیابیای معقول دربارۀ طبیعت و غرضهای همنوعانمان است. کم رویی یک عدم تعادل شیمیایی یا تکانه نیست: یک فلسفه است، حتی اگر فلسفهای به شدت غیرمفید باشد. فرض اساسی این فلسفه این است که دیگران به خودشان متکی هستند، به همراهی کسی نیازی ندارند، در هیچ شرایطی احساس تنهایی نمیکنند، آنچه را باید بدانند میدانند و هیچ یک از ضعفهای ما، تردیدهایمان، آرزوها و سردرگمیهای پنهان ما را ندارند. در واقع شکل بالغانۀ همان پیشفرضهایی که کودک دربارۀ معلمش دارد: بزرگسالی جدی و کاردان که ظاهراً هیچ وقت کم سن و سال، احمق، آسیبپذیر یا کشته مردۀ جنگ بالشی نبوده است. باور نکردن این موضوع که بقیه هم مثل خودمان آدمند، گرایش طبیعی ذهن است. از روی نشانههای ظاهری قضاوت میکنیم و کماند کسانی که آنقدر احساس امنیت کنند که بگذارند دیگران ضعفهایشان را ببینند بنابر این خیال میکنیم بین ابر انسان- ماشینهای آهنینجامه زندگی میکنیم نه موجودات شکننده و نامطمئنِ پرشده از آب. باور نمیکنیم بیشترِ آنچه در ذهنمان میگذرد، به خصوص بیاعتمادی به خودمان، اضطراب و ملال، در ذهن آن غریبهها هم هست. یادمان میرود ما هم از آنچه واقعاً هستیم چیز زیادی بروز نمیدهیم. ما هم پر از احساسات و دلبستگیهایی هستیم که در نهایت ناخواسته پنهانشان میکنیم. احساسات و علایقی که شاید دیگران در حالت عادی از ما انتظار ندارند و این به راحتی باعث میشود غریبهها در موردمان اشتباه قضاوت کنند یا از ما بترسند. اما طول میکشد تا ما این درک حیاتی و مهم را به یک استراتژی اجتماعی و یک شناخت مولد خودباوری تبدیل کنیم. اینکه دیگران هم لازم است مثل خودمان حدی از صمیمیت، اشتیاق، کنجکاوی و غم در دل داشته باشند یعنی همان چیزهایی که دوستیهای جدید بر مبنایشان شکل میگیرد. فردی که در ظاهر ازدواجی موفق داشته است ممکن است در مسیر رابطهاش سختیهای فراوان کشیده باشد. ورزشکاری پرخاشگر شاید به اضطراب و شرم مزمن مبتلاست، مدیرعاملی شاید خاطراتی شفاف از درگیریهایش داشته باشد و فضایی زیاد از ذهنش را کسانی اشغال کرده باشند که قرار است از کار بیکارشان کند. اشتباه ما این است که فکر میکنیم ظاهر آدمها همۀ آن چیزی است که هستند. اضطرابمان روی این واقعیت مهم سرپوش میگذارد که همۀ ما خیلی دستیافتنیتر از آنچه به نظر میآییم هستیم. کلید خودباوری - و کلید ذهنیتی که بتواند با موفقیت با غریبهها ارتباط برقرار کند - این نیست که سرسختانه بر شایستگیهایمان تأکید کنیم؛ خاستگاهش روشی دقیقتر و نه خیلی ترسناک است: مافی الضمیر افراد و بهخصوص مشکلات شخصیشان را پیش خودتان تصور کنید.
چرا سخنرانی در میان جمع، چهره یک دیو را پیدا میکند؟
واقعاً چرا ما خجالت میکشیم؟ چرا وقتی در یک مهمانی قرار داریم در درون ما چیزی مثل یک مار پیچ و تاب میخورد و آرام نمیگیرد؟ چرا احساس امنیت نمیکنیم؟ آیا واقعاً آنگونه که به نظر میرسد این جمع است که عامل ناامنی روانی و آشوب درونی ماست یا نه، ماجرا چیز دیگری است.
بگذارید به داستان اینطور نگاه کنیم. فرض کنید که شما قرار است در برابر یک جمع سخنرانی کنید بنابر این قرار گرفتن در آن موقعیت باعث شده است که طیف وسیعی از اتفاقات برای شما بیفتد. ضربان قلبتان به طرز وحشتناکی بالا برود، رنگ صورتتان تغییر کند، افکار و احساساتی به ذهنتان هجوم بیاورد و در بدنتان ظاهر شود که به نظر میرسد کنترلی روی آن افکار یا احساسها ندارید. اگر به ظاهر امر نگاه کنیم متهم ردیف اول، سخنرانی در برابر جمع است. ما میتوانیم در همین آغاز، پرونده را مختومه اعلام کنیم و با انگشت، دیو مهیبی به نام موقعیت «سخنرانی در جمع» را نشان دهیم که باعث شده است این همه اتفاق ناخوشایند در ذهن و روان شما روی دهد. اما میتوانیم مته حفاری را کمی عمیقتر هم پیش ببریم. چطور سخنرانی در میان یک جمع این همه اتفاقات ناخوشایند را رقم میزند؟ چرا من مدام فکر میکنم نکند وسط سخنرانی غش کنم و مثل لیوان آبی که از دست کسی میافتد روی زمین پخش و پلا شوم؟ چرا فکر میکنم دچار لکنت زبان خواهم شد؟ چرا احساس میکنم آشکارا نفس کم خواهد آورد و همان دقیقه اول مجبور خواهم شد از حاضران عذر بخواهم و با شرمندگی از روی صحنه پایین بیایم؟
حال توجه کنید آنچه در قالب همین سؤالات در ذهن فرد کمرو میگذرد از چه جنسی است؟ از جنس تصویر و این تصورها از کجا میآید؟ از ذهن فرد کمرو، در واقع ذهن فرد مثل یک ماشین، اتوماتیک وار تصاویر و پیش بینیهایی را تولید و در اندامهای فرد خالی میکند. نتیجه این تصاویر روی بدن چیست؟ عرق کردن، سرخ شدن، نفس نفس زدن و... میبینید که تا این جای کار و البته تا آخر کار آنچه در ذهن فرد کمرو میگذرد در واقع کمترین ارتباطی با آن جمع و موقعیت ندارد. ممکن است کسی بگوید اینطور نیست. اگر فرد در موقعیت سخنرانی در میان جمع قرار نمیگرفت قلبش آنطور دیوانه وار در سینهاش نمیکوبید، رنگ چهرهاش آنطور دم به دقیقه تغییر نمییافت و صدایش نمیلرزید. شاهدش هم این است که وقتی فرد از آن موقعیت دور میشود کارکرد ذهن و اندامهایش به حالت طبیعی خود برمیگردد. اما در حقیقت اینطور نیست. آن جمع و آن موقعیت تنها کارکردی که دارد این است که محتویات درون مرا به سطح کشانده یا آنچه در درون من بوده واضح و عریان در برابر من نمایش داده است. آیا وقتی من در برابر آینه میایستم و متوجه زخم صورتم میشوم دیدن آن زخم باعث میشود که من آینه را متهم کنم و بگویم آینه این زخم را به من زده است؟ البته که گاهی ما از شدت عصبانیت - همچنان که گاه در فیلمها هم دیده میشود – آینهها را هم متهم میکنیم و چیزی را سمت آنها پرتاب میکنیم و میشکنیمشان، چون تحمل آن چیزی را که آینه به ما نشان میدهد نداریم، اما اگر معقول باشیم نخواهیم گفت که نشان دادن زخم با زخم زدن کاملاً مترادف و یکی است. در این موقعیت هم دقیقاً چنین اتفاقی میافتد. جمع باعث نمیشود که من دچار نگرانی، استرس، تپش قلب، لرزش صدا و هجوم افکار و احساسها ناخوشایند شوم بلکه آن موقعیت، افکار و احساسهایی که پیشتر در درون من بوده به سطح میآورد و آنها را ظاهر میکند. مثلاً من شاید در موقعیتهای عادی زندگی حواسم نباشد که تا چه اندازه ذهن قضاوتگری دارم، اما آن جمع عملاً قضاوتگری ذهن مرا به سطح میآورد. اگر نتوانم خوب سخنرانی کنم، اگر صدایم بلرزد حتماً دیگران خواهند گفت چه شخصیت ضعیفی دارد، چقدر بزدل و ترسوست، چقدر بیکفایت است. آیا همین افکار نیست که در من تولید نگرانی میکند؟ و این افکار از کجا میآید؟ از یک ذهن قضاوتگر، ذهنی که میخ یک فرض ذهنی را چنان محکم در من میکوبد که من یک فرض را به مثابه یک واقعیت غیر قابل کتمان تلقی میکنم. واقعاً ما از کجا میدانیم در ذهن حاضران آن جمع چه میگذرد؟ اما چنان رفتار میکنیم که انگار پیشاپیش قدرت فکرخوانی دیگران را هم داریم، در حالی که بازی به شکل واقعی آن اینگونه است: من ابرِ افکارم را میبرم تا نزدیکی سرهای تکتک حاضران و آن ابرِ افکار را به سر آنها میچسبانم و بعد به طرز شگفتانگیزی باورم میشود که این ابرِ افکار مال همان فرد است، یعنی واقعاً مثل خوابزدهها رفتار میکنم و آگاه نیستم این ابر افکار را خودم با دست خودم تا نزدیکی سر مستمعان کشاندهام و بعد با سنجاق به سرهای آنها چسباندهام و حال واقعاً باورم شده است که آنها چنین قضاوتی درباره من دارند.
خجالت، روی دیگر خودخواهیهای افسارگسیخته
خجالت کشیدن در حقیقت تداوم خودخواهیهای افسارگسیخته در درونماست: نه! نه! من نباید اسباب خنده دیگران بشوم. من نباید خراب شوم. تصویر من نباید مخدوش شود. من نباید کوچک شوم. من نباید در چشم دیگران حقیر جلوه کنم. میبینید این قطار را چه لوکوموتیوی میکشد؟ لوکوموتیو من. من، من، من، من، من، من، من، من، من، من، من، من، من. این کشنده من است که این همه واگن من را به دنبال خود میکشد. ما وقتی خجالت میکشیم در واقع سوار قطاری شدهایم که کشنده و لوکوموتیو آن «من» است. منظورم از من همان خودخواهی افسارگسیخته و در عین حال به شدت آسیبپذیری است که مثل یک شکنجهگر مدام ما را در درون اذیت میکند. البته که منظور ما از خودخواهی این نیست که آدم، خواستار خود و خواستگار خودش نباشد و با خودش در ستیز باشد، خودش را نپذیرد و مدام با خودش در جنگ باشد. نفی خودخواهی، نفی آن خود کاذب و دروغینی است که در ما لانه کرده است نه آن خود واقعی که مثل آفتاب تابان در پس آن ابر ضخیمِ خود کاذب قرار دارد وگرنه معلوم است اگر پای آن خود واقعی در میان باشد نه تنها باید خودخواه و خواستگار خود بود که باید مثل یک گنج، مثل یک عزیز آن را به آغوش کشید و غرق بوسه کرد، چون آن خود واقعی، پیک و رسول و امانت یار است، بنابراین وقتی ما در مذمت خودخواهی سخن میگوییم منظورمان از خودخواهی، خواستار آن خود کاذب شدن است. خود کاذبی که هر لحظه فرمانی تازه و دستوری نو میدهد: «نکند اجازه دهی اتفاقی بیفتد که من آسیب ببینم. نکند اجازه دهی من اسباب خنده دیگران شوم» و این شکنجهگر اجازه نمیدهد فرد دست و پای خودش را باز کند و با خیال راحت حرف بزند. حالا مگر جمع بخندند در این پهنای کهکشانها چه اتفاقی میافتد. دو دقیقه بعد همه چیز فراموش خواهد شد. نه نه! لطفاً این حرف را نزنید. من در مرکز عالَم هستم و اگر اتفاقی برای من بیفتد آشوبی در عالم به پا خواهد شد.
اگر خودت باشی خجالت را نخواهی دید
چه کنم خجالت نکشم؟ خودت باش. اگر خودت باشی خجالت نخواهی کشید. چرا ما خجالت میکشیم؟ چون میترسیم نکند نقشمان را خوب بازی نکنیم. میترسیم نتوانیم خوب ضعفهایمان را بپوشانیم. اگر کسی اصرار نداشته باشد که ضعفهایش را بپوشاند نگران هم نخواهد بود. اگر من واقعاً بپذیرم که من هم مثل هر کس دیگری حامل ضعفهایی هستم، اگر چهرهام را، لهجهام را، سوادم را، خانوادهام را، میزان درآمدم را بپذیریم در آن صورت خجالت سراغ من نخواهم آمد. من توان محدودی برای پول درآوردن دارم و حالا در میان جمع پولدارها قرار گرفتهام. چه زمانی خجالت خواهم کشید؟ وقتی پیش از آن که در میان آن جمع قرار بگیرم همواره با توان پول درآوردن خود در جنگ و ستیز باشم و به عبارت دیگر وضعیت مالی خودم را نپذیرفته باشم بنابراین به محض اینکه در آن جمع پولدار قرار میگیرم دائم به خود سرکوفت میزنم و از وضع مالی خود احساس شرمندگی میکنم و خجالت میکشم، اما اگر من با یک منطق و آگاهی عمیق که برای خودم قابل قبول است توان محدود مالیام را پیشتر پذیرفته باشم و بدانم که در زندگی چه میکنم و از زندگی چه میخواهم در آن صورت حتی وقتی در جمع پولدارها قرار بگیرم از بودن خود شرمنده نخواهم شد. این داستان درباره همه داشتههای ما در زندگی هم صدق میکنم. من چهره فوقالعاده زیبایی ندارم، اما از چهرهام راضیام، بنابراین وقتی تبلیغات مربوط به مانکنها را میبینم اغوا نمیشوم که چهره خود را به دست جراحها بسپارم. چرا؟ به خاطر اینکه وزن چهره نزد من یک وزن مشخصی دارد و همه تخم مرغهای معنای زندگی را در سبد چشم و ابرو نچیدهام بنابراین وقتی این گونه باشم چگونه میتوانم از قیافهام احساس شرمندگی کنم.