سرویس فرهنگ و هنر جوان آنلاین: شاید این جمله معروف را شنیده باشید که داستان کوتاه بُرشی از زندگی است. یعنی با نوشتن هر داستان کوتاه میتوان گوشهای از وقایع زندگی انسانها را نمایان ساخت. بعضیها شاید بر این باور باشند که ساختار یک داستان کوتاه، حتماً باید آبستن یک سری اتفاقات و حوادث عجیب و غریب باشد یا نویسنده حتماً باید در پایان داستان یک نتیجهگیری و پیام اخلاقی به مخاطب بدهد در صورتی که اینطور نیست و در واقع گاهی وقتها پیش پا افتادهترین اتفاقهای روزمره ما یعنی از خواب بیدار شدن تا خوابیدن در طول شبانهروز را هم میتوان در لحظهها ثبت کرد و با نگاهی نو به روی کاغذ آورد. یک داستان کوتاه، حتی فقط یک تلنگر کوچک هم به ذهن مخاطب بزند کار خودش را کرده است. بعضی از مدرسان داستاننویسی به نویسندگان تازهکاری که همیشه به مغزشان فشار میآورند و به قول امروزیها فسفر میسوزانند تا سوژهای برای نوشتن پیدا کنند، توصیه میکنند از حوادث و آدمهای دوروبرت بنویس، سوژهها در یک قدمیما هستند، کافی است کمی دقت در اطرافمان داشته باشیم تا به هدفمان در نوشتن برسیم. نویسندهای هم گفته بود که از روی یادداشتهای روزانه میتوان بهترین داستانها را خلق کرد.
یک جمله شعاری در اول کتاب
چاپ دوم مجموعه داستان «هوا سرد است» نوشته فرناز دادپی در تیراژ ۲ هزار نسخه و در ۵۲ صفحه توسط انتشارات سروش منتشر شده است و از هفت قصه کوتاه ساده تشکیل شده و هیچ اتفاق خارقالعادهای هم در داستانها نمیافتد. داستانها رئال هستند و از حوادث پیرامون خود نویسنده نشئت گرفتهاند. قبل از اینکه اولین داستان کتاب را بخوانیم در صفحه اول با این جمله نویسنده برمیخوریم که گفته است: «قصههای کوتاه از دلی تنها.» نویسنده با این جمله شاید خواسته به مخاطب بگوید نوشتههای این کتاب کاملاًَ دلی هستند و شاید هم با نوشتن کلمه «تنها» خواسته قصه آدمهای تنها را برای ما تعریف کند، نویسنده به هر منظوری این جمله را نوشته باشد. به نظر میآید این یادآوری، در اول کتاب اضافه است و هیچ کمکی هم به ترغیب خواننده در دنبال کردن داستانها نمیکند. این جمله ما را یاد داستانهای پاورقی و عاشقانه دهههای ۴۰ و ۵۰ خورشیدی میاندازد و تأثیری هم در ما ندارد، چون یک خواننده نکتهسنج و هوشمند خودش باید این تنهایی را از درون داستانها تشخیص بدهد و این مستقیمگویی راوی فقط میتواند یک اقرار احساسی باشد از نویسندهای که میخواهیم داستانهایش را بخوانیم.
تنهایی و مدرنیته
موضوع بیشتر داستانهای کوتاه این کتاب، بر محور تنهایی انسانها در عصر مدرنیته میچرخد. رد پای تنهایی آدمها را میتوان در یکایک داستانها پیدا کرد. درونمایه چند داستان دیگر کتاب را هم موضوع مرگ و نیستی تشکیل داده است و همه اینها باعث میشود که مخاطب با یک مجموعه داستان تلخ روبهرو شود که نیستی و ناامیدی را انگار فریاد میزنند. شاید بعضیها خواندن این سبک داستانها را دوست نداشته باشند، اما باید این نکته را هم در نظر گرفت که به هر حال هر نویسندهای طرز تفکر خاص خودش را دارد و نوع نگاه نویسندهها به زندگی، با هم متفاوت است و همچنین خلق یک اثر بستگی به این دارد که یک نویسنده در چه برههای از زمان و در چه شرایط روحی و اجتماعی دست به قلم برده و دست به آفرینش یک اثر ادبی یا هنری زده است.
رویش آسمانخراشها
برجستهترین داستان کوتاه این کتاب از نگاه نگارنده، «هوا سرد است» نام دارد. در واقع سومین داستان این مجموعه که عنوان کتاب هم از آن برداشته شده است. هوا سرد است یک داستان کوتاه دیالوگمحور است که میخواهد از تنهایی آدمها و آسیبهای طبیعت و محیط زیست برای ما بگوید.
ما در این داستان پیرزنی را میبینیم که به همراه دخترکی که نوهاش است پشت پنجره یک خانه قدیمی ویلایی نشستهاند و در یک زمستان سرد نگاهشان از پشت پنجره به باغچه کوچکشان در حیاط گره خورده است و یک درخت گردو که در حال خشک شدن است، روبهروی نگاهشان است. داستان هوا سرد است اینگونه آغاز میشود: «دخترک نشسته بود پشت پنجره. مادربزرگ داشت استکانها و نعلبکیها را توی سینی میگذاشت. دخترک این صداها را دوست داشت، حتی صدای ریختن چای توی استکان را. همانطور که نگاهش به باغچه بود گفت: «هوا خیلی سرده.» مادربزرگ گفت: «خیلی! بیا یه چایی بخور، گرم میشی...» (هوا سرد است، صفحه ۱۷). در طول داستان ما صدای افتادن تیرهای آهنی و سروصدای کارگرهایی را میشنویم که از داخل کوچه مشغول خراب کردن یک خانه قدیمی هستند تا برجی بلند بسازند، اتفاقی که این روزها به وفور در کلانشهرها در حال رخ دادن است. جابهجایی آسمانخراشها و مجتمعهای آپارتمانی با تکخانههای حیاطدار و عوض شدن اصل با فرع. وقتی مدرنیته جای سنت و اصالت را میگیرد از میان کوچههای شهر آسمانخراشها قد میکشند و درختها و باغچهها که مظهر حیات و اکسیژن و نفس هستند از بین میروند. نویسنده در اینجا اشارهای سمبلیک به کوچ یاکریمها و پروانهها از شهر هم دارد. شهری که بدون درخت و پرنده و باغچه دارد تبدیل به جنگل آهن میشود: «با صدای افتادن تیرآهن، یاکریم از لب باغچه پر زد و رفت. مادربزرگ در حالی که به طرف باغچه میرفت گفت: «خدا بگم چی کارشون کنه همه خونههای دلبازو خراب میکنن به جاش چی میسازن... قوطی کبریت...» و در حالی که داشت به دیوار پشت حیاط اشاره میکرد گفت: «عین زندان هارونالرشیده ... مگه میشه تو این خونهها زندگی کرد؟ آدم دقمرگ میشه. انگار خم رنگرزیه که هی میکوبن و هی عین برج زهرمار میرن بالا.» (هوا سرد است، صفحه ۱۸). روی جلد کتاب هم ما طرح چند آپارتمان بزرگ را در دل شهر میبینیم با پروانهای که بالهای آن در پرواز است.
در آخر این داستان دخترک مجبور میشود واقعیت تلخی را که در دلش پنهان کرده، به مادربزرگش در مورد خانه قدیمیشان که در آن مستأجرند و به آن دلبستگی دارند بگوید: «دخترک سرش را پایین انداخت و گفت فقط آقای اسکندری سلام رسوند... سلام رسوند و گفت... که قراره این جا را بکوبند...» (صفحه ۱۹). جدا از تلخ بودن داستانها نویسنده این کتاب در نوشتن داستانها از هیچ حادثه عجیب و غریبی الهام نگرفته و سادگی موضوع قصهها شباهت زیادی به سادگی شخصیتهای داستانهایش دارد.