سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: شروع جنگ تقریباً ۱۳ سال داشتم. قبل از شروع جنگ، در مسجد محلهمان که در یک کوچه بنبست قرار داشت، فعالیت میکردیم. بسیج تشکیل شده بود، اما آنطور که باید جا نیفتاده بود. بعد از شروع جنگ، کمکم بسیج در مسجد محله راه افتاد و خصوصاً بعد از موضوع میلیشیای منافقین، گشت و ایست و بازرسیها به شکل منظم راه افتادند و خوراک ما بچههای نوجوان برای عرض اندام و شلوغکاریها شدند.
خاطرات آن روزها، فراموشنشدنی است. انگار نیرویی در وجودمان بود که هیچ شکستی را نمیپذیرفت. من خودم وقتی اسلحه به دست میگرفتم، چنان حس غروری وجودم را میگرفت که گویی شکستناپذیر هستم. این فکر و خیالها به سن و سالم مربوط میشد. بعدها که بزرگتر شدم و به جبهه رفتم، فهمیدم این اسلحه نیست که به آدم قدرت میدهد، بلکه ایمان به راهی که انتخاب کردهای، از هر وسیله و سلاحی مهمتر است. به قول مقاممعظم رهبری، وقتی ایشان یک روز قبل از شهادت سیدمرتضی علمالهدی با ایشان ملاقات میکنند، میفرمایند که دست شهیدعلمالهدی و نیروهایش از سلاح خالی بود، اما دلهایشان مملو از عشق و ایمان بود و همین ایمان و اعتقاد باعث میشد در برابر دشمن به خوبی ایستادگی کنند.
برای اولینبار سال ۱۳۶۲ در ۱۶ سالگی به جبهه رفتم. در تعاون مشغول شدم. آنجا سر و کارمان با پیکر شهدا بود. عملیات که تمام میشد، میرفتیم و شهدا را به عقب منتقل میکردیم. دیدن ابدان مطهرشان تصوری واقعیتر از جنگ را در نظرم تداعی میکرد. ما باید با واقعیتهای جنگ آشنا میشدیم و ظرفیت خودمان را بر طبق آن افزایش میدادیم. اینکه حضرت زینب کبری (س) میفرمایند در کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم، حرفهای زیادی در خودش دارد.
باید روی آن فکر کرد و بصیرت لازم را به دست آورد. دفاعمقدس مثل هر جنگ دیگری ظاهری زشت و ترسناک داشت، اما آنچه باعث تقدس و زیباییاش میشد، روح بزرگ رزمندگان بود که زشتیهای جنگ را به حماسههایی ماندگار تبدیل میکرد. در چنین نگاهی بود که کشتههای جنگ شهید میشدند و مجروحانش جانباز و اسرایش، آزاده لقب میگرفتند. همین روح بلند رزمندهها بود که باعث شد به محیط جبهه دلبستگی پیدا کنم و باز پایم به آنجا باز شود. اینکه میگوییم جبهه ما را عاشق خود کرده بود، نه اینکه عاشق جنگ باشیم، بلکه به قول آوینی در جنگ انسان دیدم و یافتن همین انسان که آرزوی هر بشری است، آنقدر ارزش داشت که ما را شیفته محیط معنوی جبههها کند.