سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: این روزها دلم حال و هوای عجیبی دارد. باران پاییزی میبارد و جانهای تشنه مخلوقات سیراب میشود از پیاله مهربانی حضرتش. عاشقان حال و هوای دیگری دارند و پیشهوران خوشحال از سیراب شدن زمینهایشان. همه توی پاییز شادند و مسرور به لطف انرژی نقاشی رنگارنگ طبیعت. میگویند زیر باران که راه میروی دستت را زیر دانههایش بگیر تا از سخاوتش بهرهمند شوی. میگویند زیر باران که باشی دعاها بهتر مستجاب میشود. اما نمیدانم تو چه دعایی کردی که استجابتش این همه تلخ بود و نفسگیر. میان خاطرات تلخ یک پاییز غمانگیز گیر کردهام. توی خاطرات آبان ۹۶ میمانم و دستوپا میزنم. چه زود دو سال از آن فاجعه گذشت! چه تلخ گذشت، اما گذشت. انگار همین دیشب بود. شبی سرد میان پاییز که مردم مهربان منطقهای در غرب ایرانزمین، برای آسودن از کار و روزمرگیهایشان به خانه رفتند. مثل همه خوابیدند و برای فردایشان هزاران برنامه ریختند. نمیدانم بچهها چه امتحانی داشتند؟ نمیدانم مادر خانه وعده پختن چه غذایی به کودکش داده بود؟ نمیدانم چند کودک قرار بود تاریخ تولدشان بیستویکم آبان ۹۶ باشد؟ نمیدانم...
زمین که از خشم به خود لرزید، تمام این رازهای سر به مهر را در دلش مدفون ساخت. فقط خاک میداند آن شب چند نفر دلتنگ بودهاند. چند زوج با هم قهر بودهاند و با دزدیدن نگاهشان از هم به بستر رفتهاند. کسی نمیداند، اما حیف که هرگز فرصت آشتی و دلجویی نیافتند.
ایران به خود لرزید. دل همه تکان خورد و در چشمبههمزدنی تمام ایران سیاهپوش شد. فردای آن روز همه راهی شدند. دل توی دل هیچکس نبود. هیچکس در محل کارش آرام و قرار نداشت. هیچکس دست و دلش به کار کردن نمیرفت. دلها همه توی «ازگله» و «سر پل ذهاب» بود و چشمها پای قاب جادویی تلویریون خیره به گزارشهای لحظهبهلحظه این فاجعه. اگر کسی اهل قصه نوشتن بود آنجا میتوانست به تعداد همه آدمهای جا مانده قصه بنویسد. میتوانست صحنههای بکر و غمانگیز برای عکسهایش شکار کند. عرصه خوبی بود برای نشان دادن محبوبیت سلبریتیها. حالا وقتش بود خودی نشان دهند و پای کار بیایند. آن روزها حرف و حدیث زیاد بود. همه داغ بودند و قول و وعده وعیدهای بسیار دادند. یکی از سر مهر برای کودکان اسباببازی خرید. یکی مایحتاج ضروری تدارک دید و آن دیگری غذای گرم میفرستاد. خلاصه آنکه محشری به پا بود آنجا. بوی همدلی و انسانیت از همه جا به مشام میرسید. همه، اختلافات فرهنگی و سیاسیشان را کنار زده بودند و فقط به بازگرداندن آرامش مردم میاندیشیدند. امدادگران شب و روزشان یکی شده بود. دلشان درد داشت از جراحت آن همه جنازه بیگناه که قربانی خشم زمین شده بودند. از آن همه صحنههای دلخراش. کودکی که دنبال عروسکش میگشت. خواهری که دنبال جنازه برادرش میدوید. مادری که بالای سر کودک شش ماههاش ضجه میزد. دختری که توی بهت بود از بلایی که سرش آمده و کسی به عنوان خانواده برایش نمانده است. چقدر گریه دشوار بود برای مردی که همسرش را به دست خاک سپرده است. چقدر غروب وحشتناکی است برای وداع با مادر. چه حال عجیبی داشتند آنهایی که در دیار غریب دور از خانواده بودند. خبر را شنیدند و معلوم نیست با چه حالی خود را به آنجا رساندند. چقدر توی دلشان خداخدا کردند خانوادهشان جزو رفتگان نباشد. چقدر آن شب برقراری تماس با منطقه دشوار بود و شنیدن یک بوق آزاد، یک سلام به نشان زنده بودن رؤیای تمام بیقرارهای دور از وطن بود. چقدر راه طولانی بود! چرا فراق به سر نمیرسید و خاک وطن را به چشم نمیدید؟
سه سال از آن روزهای پردلهره میگذرد، اما من هرگز ندانستم آن روز توی دل آدمها چه میگذشت. عین قیامت محشر بود. هرکس کاری میکرد؛ یکی غذا میداد. یکی به بهتزدههای عزیز از دست داده مشاوره میداد. یکی با کودکان بازی میکرد و یکی درگیر جنازهها بود که یکییکی به شمارشان افزوده میشد و زلزله غرب را از پرتلفاتترینهای تاریخ میکرد. کودکان توی چادرهای سرد امداد بیپناه بودند. عزادار بودند و هنوز توی شوک از آن بلایی که سرشان آمده. چه تقدیر تلخی! آنها که رفتند. خدایشان بیامرزد. رفتند و ندیدند بلاهایی که سر ماندهها آمد. ندیدند کودکشان گرسنه توی چادر زانوی ترس و غم در آغوش گرفته و هقهق میکند. ندیدند مادرها چگونه دور از نگاه دلبندانشان سر زیر چادر برده و هایهای گریستند. ندیدند چه صف بلندی بود برای گرفتن غذا و چه دستها که دراز شد به سوی توزیعکنندههای آب معدنی که حالا همان آب رؤیای شیرین مردم بود.
آن روزها حرف همه زلزلهزدهها بود. یکی برنامه میساخت، یکی سود کنسرتش را برای آنها خرج کرد، یکی... هرکس به هر اندازه که میتوانست از جان و دل یاری میکرد. خبری از ترحم نبود. خبری از غرور و خودستایی نبود. نیروهای ارتش و سپاه و هلال احمر سنگ تمام گذاشتند. همه تلاششان را کردند تا آب توی دل زلزلهزدهها تکان نخورد. آنها به اندازه کافی اندوه داشتند. به اندازه کافی از زندگی بدون عزیزانشان سیر بودند. بسیاری از آنها حتی فرصت نکردند برای مردگانشان مراسمی شایسته بگیرند. خیلیهایشان حتی نتوانستند روی قبر مادر بیفتند و برایش اشک بریزند. آنجا همه چیز فرق میکرد. مردنش که تلخ بود، زندگی و آداب و رسوم هم حرفی برای گفتن نداشت. چه مظلومانه رفتند! چه مظلومانه ماندند برای یک زندگی دوباره. دشوار بودن ساختن از صفر. ساختن خانه را میشد کاری کرد، اما با داغ رفتهها چه میکردند؟ از یک سو باران نوید آمدن میداد. همه جا باران نماد رحمت بود، اما آنجا باران بر داغها افزود. خانهها و چادرها را زیر آب برد و همان اندک آرامش موقتی را که برایشان مهیا بود از آنها گرفت.
اما زندگی رسم عجیبی است. میگویند تا نفسی بالا و پایین میرود باید زندگی کرد. یعنی تا شقایق هست زندگی باید کرد. توی همان شهرآشوب مردم به خودشان آمدند. کسی به اندازه خودشان نمیتوانست یاریشان کند. غمها را توی قلب بزرگشان پنهان کردند و یک یاعلی گفتند. دست به زانو گرفتند یاعلی گفتند. باید برای زندهها کاری میکردند. درست که حالا خانهشان یک چند متری کانکس بود یا چادر، اما آدم زنده باید زندگی میکرد. با عشق با امید و توکل!
خیلی زود تعمیرگاه و آرایشگاه و آشپزخانههای موقت بهپا شد. پزشکها به درمان پرداختند و روانشناسان بیشماری که داوطلبانه آنجا بودند در کاهش اندوهشان سهیم شدند. زندگی از سر گرفته شد. هنوز بعد از سه سال درد آن همه غریبی توی نگاهشان است. هنوز هم وقتی به دیارشان میرسی بوی اندوه و ماتم حس میکنی، اما مردم ما خوب مردمی هستند. آنها جنگ را دیدهاند. نامردی دشمن را دیدهاند، جنگیدهاند و باز سرپا شدهاند. حال آنکه این بار خبری از دشمن نیست و آنها فقط تقدیرشان را پذیرفتند.