سرویس تاریخ جوان آنلاین: بار دیگر ۲۷ دی ماه فرا رسیدو شمیم یاد و خاطره مجاهدی والا و سرخ اندیش، دل و جان طالبان عزت و سربلندی اسلام را نواخت. در تکریم یاد وخاطره شهید والامقام حضرت سیدمجتبی نواب صفوی، با همسر ارجمندش سرکارخانم نیرالسادات احتشام رضوی گفت وشنودی انجام دادهایم که نتیجه آن را پیش روی دارید. امید آنکه مقبول افتد.
از آشنايي و ازدواج خود با شهيد نواب صفوي بگوئيد؟
بسم الله الرحمن الرحيم.مرحوم پدر من به واسطه اين كه خود مردي انقلابي بودند، دورادور شهيد نواب را ميشناختند. ايشان در كشتار مسجد گوهر شاد، عليه پهلوي مبارزه ميكردند. مرحوم نواب هم كه دستور ترور كسروي را داده بود، بنابراين يكديگر را ميشناختند و مشتاق بودند كه يكديگر را ببينند.
پدرم بعد از سه سال از زندان و چهار سال تبعيد و چهار سال گوشهنشيني در ساوه، به تهران آمدند و در سال
1326 هـ. ش در خانهاي اجارهاي اقامت كرديم. يك روز پدرم گفتند كه سيد بزرگواري به خانه ما ميآيند و ما بايد از ايشان مواظبت كنيم. ما گمان ميكرديم مرد مسني خواهد آمد، اما وقتي ايشان آمدند، ديديم سيد جواني هستند.
دوستي بين پدرم و مرحوم نواب ادامه داشت تا آن كه ماه رمضان شد و پدرم در اثر ناراحتي قلبي در بيمارستان بستري شدند. مرحوم پدرم بسيار نگران وضعيت من بودند. من خواستگارهاي زيادي داشتم، اما پدرم در مورد ايمان و درستي شريك آينده زندگي من وسواس و دقت زيادي داشتند. مرحوم نواب از مال دنيا بهره چنداني نداشتند و لذا خجالت ميكشيدند مرا از پدرم خواستگاري كنند، در حالي كه شرايط پدرم، سيد بودن، خداپرستي، ديانت، سواد و علم بود كه همه اين صفات در ايشان جمع بود. در هر حال پدرم درخواست مرحوم نواب را پذيرفتند و من و ايشان بان كمترين شرايط، توسط آيةالله فيض از سوي شهيد نواب و آيةالله حجت از سوي خانواده ما، عقد شديم.
از روحيات و مهر و علاقهايشان بگوييد؟
من هر روز بيشتر به ايشان علاقمند ميشدم. روزي به ايشان گفتم كه من دور از مادر و زير دست زن پدر، بزرگ شدهام ايشان بسيار متأثر شدند و گريه كردند و به من گفتند از حالا به بعد من، هم همسر، هم مادر و هم رفيق تو هستم.
ايشان به قدري به همه محبت داشتند كه آنها را «بابا جون»صدا ميزدند و من بارها جمله «كوچكت هستم» يا «نوكرت هستم» را از زبان ايشان نسبت به خود شنيدم. شايد براي كسي كه آن همه شهامت و شجاعت را در او ميديد، اين همه لطافت و حساسيت، قابل قبول نباشد.
از احساس خود نسبت به ايشان برايمان تعريف كنيد؟
من به آقاي نواب عشق ميورزيدم، نه يك عشق سادهاي كه بين هر زوجي ممكن است باشد، بلكه عشقي كه فقط به خاطر خدا بود، عشقي كه به خاطر صفات شايستة اين مرد بود. يادم هست كه آقا زياد سفر ميرفتند. اوايل تصميم داشتند مرا هم ببرند، اما پدرم مخالفت كردند و گفتند، «شما يك فرد سياسي هستيد و برنامههاي وسيعي داريد. وقتي زن همراه شما باشد، سد و مانعي جلوي راه شماست.» آقاي نواب پذيرفتئد و من پيوسته در فراق ايشان به سر ميبردم و بسيار منزوي بودم تا از سفر باز ميگشتند.
از صفات برجسته ايشان برايمان سخن بگوئيد؟
از صفات برجسته آقا، وفاي به عهد و خوش قولي ايشان بود. زمانيكه به سفر ميرفتند، اگر ميگفتند بيست روز ديگر برميگردم، درست سر موعد مقرر باز ميگشتند و برنامهريزي ايشان، هميشه مرتب بود. ايشان بسيار مهربان بودند و هميشه به من گوشزد ميكردند كه ما پيرو مكتبي هستيم كه بايد در آن براي خدا به خلق خدا خدمت كنيم. ميگفتند كه براي خدا قيام كردهاند و بايد در اين راه صبر كنيم و كار را به پايان برسانيم. ايشان پيوسته صبر و بزرگواري و مقاومت حضرت زهرا (س) را به من يادآوري ميكردند و ميخواستند كه در مقابل مشكلات و شدايد، روحيه خود را نبازم. كلام و رفتار ايشان چنان تأثيري در من داشت كه تا شهادت آقاي نواب، حتي لحظهاي ضعف از خودش نشان ندادم.
نظر پدرتان درباره زندگي شما چه بود؟
پدرم پيوسته ميگفتند، «نواب سرباز اسلام است، سرباز خدا و امام زمان است. هر چه لازم داري از من بخواه و او را در ادامة راهش، آسوده بگذار. سعي كن برايش مزاحتي فراهم نكني». من در اثر رفتارهاي آقا و نصايح پدرم و عشق عميقي كه به هر دو داشتم، به درجهاي رسيده بودم كه حتي حاضر بودم روي حصير زندگي كنم و گرسنگي بكشم، ولي نواب زنده باشد و در راه اسلام و خدا پيكار كند.
از ارتباط شهيد نواب با محرومان بگوييد؟
يكي از برنامههاي اساسي آقا رسيدگي به وضع مادي مستضعفين بود. ايشان فهرستي از نيازمندان و ثروتمندان تهيه ميكردند و برنامهاي ميريختند كه هر خانواده محتاج، زير پوشش يك خانوادة متمكن قرار ميگرفت و دستور ميدادند كه ثروتمندان، برنج و روغن و آرد و پول آنها را بدهند. البته خودشان رابط بودندو مشخص نميشد كه كدام خانواده نيازمند از كدام خانوادة متمكن كمك مادي ميگيرد. كمتر كسي را ديدهام كه مثل ايشان پرعاطفه باشد.
يك بار هم آقا طبق معمول شبهاي جمعه به زيارت حضرت عبدالعظيم رفته بوديم. پس از زيارت، صداي گريه سوزناك زني را شنيديم. آقا به من گفتند، «برو ببين اين زن چرا اينقدر ناله ميكند؟» رفتم و با آن، خجالت ميكشيدم، كه پرسيدم. زن گفت، «شوهرم قرضي داشت، نتوانست بدهد، او را به زندان انداختند.» من جريان را به آقا گفتم. ايشان خواستند كه آدرس طلبكار را بگيرم و او را دلداري بدهم. موقعي كه برگشتيم، آقا بلافاصله دنبال طلبكار فرستادند. يكي از تجار بود. آقا به او حمله كردند كه، «تو خجالت نميكشي برادر مسلمانت را كه استطاعت مالي ندارد به زندان انداختي؟» طرف دستپاچه شد و گفت، «چشم آقا، رضايت ميدهم و او را آزاد ميكنم.» و همين كار را هم كرد
البته محبت ايشان منحصر به انسانها نبود. ايشان به همه مخلوقات خداوند عشق ميورزيد. يادم هست يك بار زندگي مخفي داشتيم و فرزندمان سه ماهه بود. آقا تحت تعقيب بودند. يك شب ديديم چيزي محكم به در خانه ميخورد. گمان كرديم قواي مسلح حمله كردهاند. آقا رفتند در را باز كردند و سگي داخل خانه آمد. آقا متوجه شدند كه او را مسموم كردهاند. يك نفر را فرستادند تا از بازار دو من شير خريد و خود بالاي سر سگ نشستند و آرام آرام شير را به حلق او ريختند. در تمام مدت با سگ حرف ميزدند و ميپرسيدند، «حالت بهتر شد؟ چطوري؟» انگار فرزندشان مسموم شده باشد، بسيار نگران و اندوهگين بودند. سرانجام حال سگ بهتر شد و او را رها كردند. ايشان حتي ناراحتي سگي را تاب نميآوردند، اما در مقابل گردنكشان و ظالمان، اراده و صلابت ايشان حد و اندازه نداشت.
از رفتار ايشان با خود و فرزندانتان برايمان بگوئيد؟
آقا بسيار خوشخلق بودند. گاهي زماني كه دراوج هيجان با دوستانشان در مورد مسائل مملكتي و جنايات شاه صحبت ميكردند، من ايشان را صدا ميكردم تا مسئلهاي را با ايشان در ميان بگذارم. ميديدم در نهايت ملايمت و آرامي صحبت ميكنند. تعجب ميكردم و ميگفتم، «مگر شما نبوديد كه فرياد ميكشيديد؟ پس چرا ناگهان، اين همه تغيير اخلاق داريد؟» ايشان ميگفتند، «اگرمن از دست كسي عصباني شوم، نبايد عصبانيتم را سر شما خالي كنم. انسان نبايد براي زن و فرزندش خشونت به خرج دهد.» من در تمام طول زندگي با آقا، كوچكترين خشونت و اذيتي از ايشان نديدم.
از حالات ايشان در هنگام عبادت توصيفي داشته باشيد؟
آقا هنگامي كه به عبادت ميپرداختند و به ركوع و سجود ميرفتند، زار زار ميگريستند و حالت عجيبي پيدا ميكردند كه اين حالت، هر بينندهاي را به تعجب وا ميداشت. ايشان غالباً روزه بودند، ولي نميگذاشتند كسي بفهمد. گاهي از من هم پنهان ميكردند، حتي بيشتر بدون سحري روزه ميگرفتند. نماز شب ايشان هرگز ترك نميشد. صوت قرآن ايشان، هر شنوندهاي را مجذوب ميكرد. زيارت عاشورا را هرگز فراموش نميكردند. زماني كه زيارتنامه ميخواندند، گويي در صحنة نبرد عاشورا هستند و حضرت سيد الشهداء را از نزديك ميبينند. هميشه ميگفتند كاش روز عاشورا در ركاب جدم بودم و شهيد ميشدم.» در تمام قنوتهايشان و در دعاهاي سجده شهادت را از خداوند ميطلبيدند.
آقا نيمه شبها معمولاً به بيابان ميرفتند و به مناجات ميپرداختند و زماني كه باز ميگشتند، حالتي داشتند كه انگار به خدمت امام زمان رسيدهاند. گاهي، شبها به پشت بام ميرفتند و مخفيانه به نيايش ميپرداختند. در اين مواقع من به گريه ميافتادم و با خدا راز و نياز ميكردم و ميگفتم،« پروردگارا! تو از وضع زندگي ما خبر داري. تو ميداني كه نواب يك مسلمان واقعي و عاشق توست، اما دشمن ميگويد كه او انگليسي است. كدام انگليسي نماز شب ميخواند؟ كدام انگليسي دوست ، روزه ميگيرد؟ اينها با يك خوراك خيلي ساده زندگي ميكنند، ولي سلحشور هستند و نميتوانند ناحق را ببينند.»
از آخرين ملاقات خود با شهيد نواب برايمان بگوئيد؟
يادم هست كه در آن ملاقات دست آقا را بوسيدم و گفتم، «آقا! از من راضي باشيد.» آقا با همان اصطلاح محبتآميزشان كه «بابا جون» بود، گفتند، «من از تو راضي هستم بابا جون! خدا از تو راضي باشد. تو در تمام موارد صبور و بردبار و از خود گذشته بودي و در تمام موارد، پا جاي پاي من گذاشتي و همراه با من حركت كردي، قيام كردي و همراهم بودي. من از تو راضي هستم و شماها را به خدا ميسپارم. به كه بسپارم از خدا بالاتر باشد و بهتر؟» پس از شهادت آقا، دلم نميخواست حتي لحظهاي زنده بمانم، بنابراين، همه چيز را بدون ذرهاي ترس و وحشت، برملا ميكردم. به پدرم گفته بودند كه ميخواهند دخترت را سر خاك نواب يا زير كاميونهاي مأموران بگيرند و بكشند و يا او را بدزدند. پدرم به من گفتند، «بابا جان! اگر گلولهات بزنند به درجه شهادت ميرسي، ولي اگر تو را بدزدند، وضع خيلي بد ميشود و به صورت بدي تو را ميكشند.» ضمناً كسي آقا را خواب ديده بود كه گفته بودند، «به بچههاي ما بگوئيد چند وقت سر خاك من نيايند.»
به عنوان آخرين سئوال، از احساسات ايشان نسبت به امام (ره) برايمان صحبت كنيد؟
آقاي نواب به امام (ره) علاقمند بودند. يكي از فدائيان نقل ميكرد كه ايشان پس از نماز عشاء، عبا را روي سرشان ميكشيدند و با اين كه در اختفا بودند، از خانه خارج ميشدند. ميپرسيدم، «آقا كجا تشريف ميبريد؟» ميگفتند، «ميروم خدمت حاج آقا روحالله.»
از اين كه اين فرصت را در اختيارمان قرار داديد، سپاسگزاريم.
من هم ممنونم و اميدوارم ياد و خاطره شهداي گرانقدر فدائيان اسلام و به ويژه شهيد نواب صفوي، پيوسته فرا راه كساني باشد كه براي خدا و عزت دين خدا قيام ميكنند.