کد خبر: 939273
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۹۷ - ۰۸:۴۱
ریشه‌های روانی رفتار فردی و اجتماعی اشرف پهلوی در آئینه یک بازخوانی
ریشه یابی رفتار‌های هنجار شکن اشرف پهلوی درعرصه‌های سیاست و اقتصاد دوران سلطنت برادرش، از رهیافت‌های مهم به شناخت مختصات حیات اوست. یکی از دغدغه‌های زندگانی اشرف، اولین ازدواج وی به شمار می‌رود. او تا پایان حیات متاثر بود که نتوانسته است همسرش را آن گونه که می‌خواهد انتخاب کند. مهم‌تر اینکه در اولین ازدواج، او حتی انتخاب هم نشد. بلکه او و همسرش را وادار کردند که با هم ازدواج کنند!
احمدرضا صدری
سرويس تاريخ جوان آنلاين: بی‌تردید تاریخ معاصر ایران، اشرف پهلوی را پدیده‌ای «کژتاب»، «بدنام» و «مشروعیت زدا» می‌انگارد. هم از این روی بازخوانی زندگی وزمانه وی، یکی از اولویت‌های سخن گفتن از کارنامه دودمان پهلوی است. در مقالی که پیش روی دارید، سعی شده است که به ناکامی او در ازدواج نخست، به عنوان یکی از علل مهم رفتار‌های بعدی وی اشاره شود. امید آنکه مقبول افتد.

ریشه یابی رفتار‌های هنجار شکن اشرف پهلوی در عرصه‌های سیاست و اقتصاد دوران سلطنت برادرش، از رهیافت‌های مهم به شناخت مختصات حیات اوست. یکی از دغدغه‌های زندگانی اشرف، اولین ازدواج وی به شمار می‌رود. او تا پایان حیات متاثر بود که نتوانسته است همسرش را آن گونه که می‌خواهد انتخاب کند. مهم‌تر اینکه در اولین ازدواج، او حتی انتخاب هم نشد. بلکه او و همسرش را وادار کردند که با هم ازدواج کنند و در واقع برای هم انتخاب شدند. به تاوان این بی‌حرمتی، اشرف بعدا به بهانه اینکه باید همسرش را خود انتخاب کند دو بار دیگر ازدواج کرد و هر دو بار ناکام ماند.

دو خواهر، دو ازدواج تحکم آمیز

در سال ۱۳۱۷ ش. _. زمانی که محمود جم، مشهور به مدیرالملک و جاسوس انگلیس، نخست وزیر رضاخان بود، در کابینه تصمیم گرفته شد که عده‌ای از جوانان صاحب صلاحیت برای همسری شاهدخت‌ها معرفی شوند. در این میان برسر دو نفر اتفاق نظر ایجاد شد: یکی فریدون جم، افسر جوان و پسر نخست وزیر و دیگری علی قوام، پسر ابراهیم قوام و مشهور به قوام الملک شیرازی بود که از خانواده‌های معروف شیراز بود که اتفاقا او هم با انگلیسی‌ها سر و سری علنی داشت. فریدون دانشجوی دانشکده افسری «سن سیر» فرانسه بود و علی در دانشکده «کمبریج» انگلیس تحصیل می‌کرد. اولی سهم اشرف شد و دومی برای شمس در نظر گرفته شد. این انتخاب‌ها در دیدگاه رضاخان مقبول افتاد و موضوع را با تاج الملوک در میان گذاشت. انتخاب چنین داماد‌هایی برای خانواده رضاخان بیهوده نبود. رضاخان سعی می‌کرد توجه برخی از خانواده‌های طبقه بالا را به خود جلب کند، همانگونه که می‌کوشید برخی از آن‌ها را از خود طرد نماید؛ تا بتواند بین طبقات اجتماعی شکاف ایجاد کند. هنوز این تصمیم رسما اعلام نشده بود که خبر آن در کاخ دهان به دهان می‌گشت. دایه‌ها و پیشخدمت‌ها ازدواج آینده این دو را به آن‌ها تبریک می‌گفتند؛ بی‌آنکه خود این دو شاهزاده نگون بخت به درستی از این جریان باخبر باشند.

این‌ها شوهر‌های شما هستند، به پای هم پیر شوید!

سرانجام یک روز رضاشاه دو داماد آینده را به دفترکار خود احضار کرد و هم زمان دو دختر خود را هم فراخواند و در آنجا این دو مرد جوان را به آن‌ها معرفی کرد: «این‌ها شوهر‌های شما هستند؛ امیدوارم به پای هم پیر شوید!.» فریدون جم که برای اشرف در نظر گرفته شده بود، دارای قدی کشیده و چهره‌ای جذاب‌تر از علی قوام بود. پس از این معارفه، اشرف توانست این فرصت را به دست آورد در زمانی که با محمدرضا مشغول بازی تنیس بود، جم را برنداز کند و قد و قامت او را بسنجد. اشرف ظاهر او را پسندید. اگر تقدیر این است که شوهرش بدون دخالت و کمترین نظر او برگزیده شود و تسلیم، آخرین چاره است؛ شانس می‌تواند به اشرف کمک کند و از قضا در این ماجرا اشرف خوش شانس بود و همسر تحمیلی آینده او قابل تحمل بود. با این حال قسمت اشرف چیز دیگری بود. قضا و قدر برای چرخش و تغییر، هنوز به اندازه کافی وقت داشت. همان گونه که اشرف در آخرین لحظه‌های تعیین یک سرنوشت اجباری، فقط برای بررسی و شناسایی جزئیات آنچه که وقوع آن حتمی است تلاش می‌کرد، شمس هم بیکار ننشست. دختر بزرگ رضاشاه که توانست حتی توجهات اندک پدر و مادر نسبت به اشرف را از او برباید و همه را به خود اختصاص دهد؛ این بار نیز گوی را از اشرف ربود تا شاید شوهری اگر نه دلخواه، اما قابل تحمل داشته باشد. برخلاف اشرف، شمس همسر تعیین شده برای خود را اصلا نپسندید. پس چرا وقت را به برانداز کردن و تماشای قامت ناساز این پسر تنیس باز تلف کند؟ بهتر آن است که تا فرصتی باقی است چاره‌ای بیندیشد. از این رو از امتیاز بزرگ‌تر بودن خود سوءاستفاده کرد و دست به دامان مادر شد و اصرار کرد که نامزد اشرف، سهم او شود و در تغییر این تقدیر و ازدواج با جم پای فشرد. به وساطت مادر، این خواهش و درخواست از دید رضاشاه شدنی و پذیرفتنی نمود: «البته هیچ عیبی ندارد، هر کاری شدنی است!» همین جمله شاه کافی است که دل به سختی آرام گرفته اشرف، دوباره پریشان و باغ‌های آرزوی او پاییزی شود و بدین گونه اشرف، ناخواسته تسلیم هوس خواهر بزرگ‌تر خود شد و از همان لحظه نسبت به علی قوام سردی و بی‌علاقه گی نشان داد. پس به جای اینکه همچون دختران دیگر در آستانه ازدواج، احساس شادمانی کند، رنجور و نزار، مقهور خواست و تصمیم عجیب پدر شد. تلاش‌ها و دلجویی‌های مادر نیز نمی‌توانست این دختر رضاشاه را که به تازگی بخت او باز شده است، تسکین دهد و این صحبت‌های مادر، بی‌معنی در گوش او می‌پیچید:
«تو نباید چنین رفتاری داشته باشی، نامزدت مرد خوبی است، در انگلستان تحصیل کرده و از خانواده بسیار سرشناس و محترمی است.»

اما حتی تصور اینکه احساس خود را به پدر بازگو کند در ذهن او نمی‌گنجید. چگونه می‌توان با رضاشاه درباره تغییر چنین تصمیمی سرسخن گشود، تصمیمی که خود گرفته است؟ با این حال یک راه باقی مانده بود: اشرف می‌توانست از نفوذ ولیعهد در نزد شاه کمک بگیرد. پس احساس قلبی خود را نسبت به این ازدواج برای برادر بازگفت؛ به این امید که شاید با پادرمیانی او از این گرفتاری رهایی یابد. اما کاری از ولیعهد ساخته نبود. او فقط می‌توانست حرف‌های اشرف را به دقت گوش کند. محمدرضا که می‌دانست تلاش برای تغییر تصمیم رضاخان بیهوده است، تنها از اشرف خواست که این وضع را تحمل کند: «که حکم آسمان اینست اگر‌سازی اگر سوزی.»

عروسان نگون بخت در لباس بخت!

روز جشن و مراسم عروسی فرا رسید. عروس‌هایی با لباس سفید و دلی خونین به همراه مادر بر روی کرسی‌ها نشسته و دو داماد هم ساکت و عبوس در برابر جمعیت ایستاده بودند. چهره رضاشاه در یک طرف تالار به چشم می‌خورد که با هیبت نظامی خود ایستاده بود. با فاصله، مردانی خوش پوش و شیک از وزرای سابق و کنونی صف کشیده بودند. در مجلس هیچ شور و شعفی حس نمی‌شد. گویا همه برای انجام یک وظیفه قانونی و غیرقابل گریز و به بهانه اطاعت از فرمانی محترم و برای اجرای دستور رضاشاه به ناچار در این مجلس حاضر شده بودند. حتی عروس‌ها و داماد‌ها هم به حکم این قانون و فرمان سر تسلیم فرود آورده بودند و در این تالار به ناچار، نقش عروس و داماد را بازی می‌کردند. چه پر تکلف و سخت! در مجلس عروسی شاهزادگان، همان مجلسی که می‌توانست موضوع قصه‌های شیرین دخترکان آرزومند باشد، از میهمانان، هیچ پذیرایی نشد؛ نه شیرینی و نه میوه‌ای! این مجلس، شروع زندگانی سرد و بی‌روح اشرف با شوهرش بود. زن و شوهری جوان که از همان روز اول سعی در دوری از هم داشتند. این شروع یک زندگی سرد و بی‌رمق و یک زندگی ناخواسته بود. این همه فضای نمایان زندگی دختر کوچک رضاشاه است:

«در تمامی دوران ازدواجم تا آنجا که در حد یک انسان مقدور بود از علی قوام دوری کردم... در او چیزی به جز مردی سرد، حسابگر و بسیار پیش پا افتاده نیافتم. مردی که اصلا نمی‌شد دوستش داشت و مسلما سزاوار عشق نبود. شوهرم به گونه غریبی به بی‌علاقه گی من یا به اینکه میان ما عشقی نبود که از دست رفته باشد، بی‌اعتنا می‌نمود... هیچ وقت پیش نیامد که درباره احساس هایمان با هم حرف بزنیم.»

راه‌های فرار از یک زندگی تحمیلی!

اشرف برای فرار از این زندگانی ناخواسته سعی می‌کرد وقت خود را به گونه‌ای خوشایند بگذراند تا این زندگانی تحمیلی را دست کم برای ساعاتی چند در روز فراموش کند. بنابراین هر روز صبح، خانه مدرن، شیک و بزرگ خود را در خیابان کاخ ترک می‌کرد و به کاخ می‌رفت. در آنجا می‌توانست در برابر حجم سنگین فضای این خانه سیاه بخت، احساس سبکی کند و وقت ناهار و ساعاتی از روز را باز هم با برادر خود سپری کند و با او به بازی بریج، سوارکاری و تنیس بپردازد. اما این امور برای التیام خاطر آزرده او کافی نبود. این‌ها او را هرچند برای مدتی کم، از اندیشیدن به این روزگار تلخ رهایی می‌داد، اما در سرنوشت و اوضاع او تغییری ایجاد نمی‌کرد. پس باید راه گریزی می‌یافت. برای فرار از این ناکامی‌ها بار‌ها به طلاق اندیشید. این تنها راه ممکن بود که می‌توانست عملی کند. هرگاه اشرف به طلاق به عنوان راه چاره می‌اندیشید، بی‌درنگ در پی آن چهره عبوس و گرفته و اخم‌های درهم رفته پدرش را در ذهن خود تصور می‌کرد که با صدای هرچه اوج گرفته‌تر فریاد می‌زد: «دست از این مزخرفات بردار و به زندگی خود برس!» همین تصور کافی بود که اشرف را از در میان گذاشتن موضوع طلاق با پدر بازدارد. چگونه می‌توانست به این مسئله فکر کند که پدر، پدری که اشرف همیشه از او ترسیده است و این ازدواج را بر او تحمیل کرده بود، حاضر شود به پای درد دل دختر نوعروسش بنشیند و حدیث ناکامی و نارضایتی او را از خانه بخت بشنود و به طلاق و جدایی او از شوهرش رضایت دهد؟

آمدن فرزند نخست، بی‌تأثیر دریک زندگی سرد

همچون اشرف و شمس، محمدرضا هم حق اظهار نظری مؤثر در تعیین همسر آینده‌اش نداشت. پیش از انکه دختری از خانواده‌های داخل یا خارج کشور بر دل او بنشیند، همسرش انتخاب شد او «والاحضرت شاهدخت فوزیه احمدفواد»، دختر ملک فواد اول پادشاه فقید مصر و خواهر ملک فاروق پادشاه مصر بود. ۲۱ مارس ۱۹۳۹ م. مصادف با ۲ اردیبهشت ۱۳۱۸ ش، روز عقد این دو شاهزاده بود.

هنوز فوزیه به زندگی در ایران چندان عادت نکرده بود که اشرف با او طرح دوستی ریخت و سعی کرد به او نزدیک‌تر شود. در همین اوضاع بود که اولین فرزند اشرف، شهرام، وارد زندگانی سرد او و علی قوام شد. اما روابط این زوج آن چنان سرد بود که باز شدن پای یک بچه نمی‌توانست تأثیری در این میانه داشته باشد. پس اشرف، همچون گذشته، تنها راه چاره را در طلاق دید و بار دیگر موضوع را با محمدرضا در میان گذاشت. برادرش در این گفت‌وگو نیز لحنی تکراری داشت: «چاره‌ای جز تحمل وضع موجود نیست. به نظر پدر، طلاق در خانواده سلطنتی راه ندارد و باید فکر آن را از سر بیرون کرد!»

سرگرمی‌های خانواده رضاشاه به آن‌ها کمتر فکر اندیشیدن به وضع جهانی را می‌داد. زمانی که این خانواده حاکم بر ایران با ازدواج دو دختر و سپس اولین پسر خود به اندازه کافی دلمشغولی داشت، سنگ پایه‌های حوادثی در دنیا محکم می‌شد که پایه‌های تخت رضاشاه را سست و لرزان می‌کرد و نه رضاشاه که حتی کمتر پادشاه زیرکی می‌توانست این لرزش سهمناک و تاج برانداز را حس کند و عاقلانه برای آن بیندیشد. در میانه سال ۱۳۱۸ ش. جنگ جهانی دوم درگرفت. نیرو‌های متفقین (امریکا، شوروی و انگلیس) به مرز‌های شمال و جنوب ایران نزدیک شدند و در مقابل آنها، آلمانی‌ها هم تا کوه‌های قفقاز پیشروی کردند. نگرانی‌های روزافزون از چهره رضاشاه به روشنی نمایان بود. او در ابتدای این بحران سرنوشت ساز حکومت خود، چاره را در نزدیک شدن به آلمان جست‌وجو کرد و کابینه‌ای جوان تشکیل داد تا رشته دوستی با آلمان را محکم‌تر کند. آیا این سیاست، رضاشاه را از گزند جنگ جهانی دوم مصون خواهد داشت؟ تنها گذر یک سال و اندی کافی بود که همه مردم ایران، پاسخ این پرسش را به خوبی دریابند.

در سوگ قدرت پدر

در تابستان ۱۳۲۰ ش. رضاخان آخرین روز‌های قدرت خود را در مسند پادشاهی تجربه می‌کرد. انگلیسی‌ها دست‌های پنهان و توانای خود را از حمایت او پس کشیدند و دست قزاق برای اداره کشور شاهنشاهی در آن روز‌های سخت بسیار ناتوان بود. هجوم نیرو‌های آلمان تا بلندی‌های قفقاز از یک طرف و یورش نیرو‌های متفقین از طرف دیگر، عرصه ایران را روز به روز بر رضاشاه مستبد تنگ‌تر می‌کرد. در مقابل این نیروها، او رسما اعلام بی‌طرفی کرد، اما متفقین (امریکا، شوروی و انگلیس) با عوامل متنفذ خود در دربار به اسنادی دسترسی داشتند که گواهی می‌داد رضاشاه به سوی آلمان هیتلری دست دوستی دراز کرده است. انگلیسی‌ها نیرو‌های خود را از مرز‌های عراق (قصر شیرین و باختران) وارد خاک ایران کردند و امریکایی‌ها نیز از جنوب وارد خرمشهر شدند. روس‌ها نیز از شمال ایران (بندر پهلوی [انزلی]، خراسان و آذربایجان) پای تجاوز به خاک ایران گشودند. بدین ترتیب رضاشاه غروب اقبال خود را به روشنی احساس کرد و در مدت کمتر از یک هفته نشانه‌های پیری بر جسم و جان او نقش بست. پس به این فکر افتاد که اگر سقوط او را چاره‌ای نیست، کاری کند که تخت شاهنشاهی پهلوی پابرجا بماند و محمدرضا، بتواند بر اریکه شاهنشاهی ایران پس از وی تکیه زند. بدین سبب دست کمک خواهی به سوی واسطه‌های ایرانی انگلیس دراز کرد. این واسطه‌ها هم تنها خبر از قصد محتوم متفقین به برکناری وی دادند؛ اما دوام سلسله پهلوی را اگرنه حتمی، اما چندان دور از واقعیت ندانستند. همین خبر برای راضی کردن این مرد قلدر که دیرگاهی، ملتی از استبداد او دست‌های شکوه به آسمان دراز کرده بود، کافی بود.

رضایت پدر با تجدید شوهر در روز‌های فروافتادن از تاج وتخت!

در کوران دست و پنجه نرم کردن رضاشاه برای بقای سلسله پهلوی، روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ ش. از راه رسید. تاریخ ایران این روز به یادماندنی را هیچ گاه فراموش نخواهد کرد. در صبحگاه این روز تابستانی بود که رضاخان از تخت شاهی کناره گرفت و زمام کشور را به ولیعهد جوان خود سپرد و با حکمرانی و فرمانروایی و تاج و تخت شاهانه وداع گفت. بی‌وفایی قدرت را با تمام وجود لمس کرد و به اصفهان گریخت تا گرفتار چنگ نیرو‌های متفقین نشود. همین گونه چندین روز پیشتر، فرزندان را به اصفهان منتقل کرد تا کیلومتر‌ها دورتر از پایتخت در حاشیه‌ای امن و خارج از دسترس نیرو‌های جنگجو قرار گیرند. در یکی از روز‌های اقامت رضاشاه در اصفهان، اشرف با او سر شکوه گشود و از نارضایتی قلبی خود نسبت به زندگی و شوهرش سخن گفت. علاقه قلبی خود را به طلاق و پایان این زندگی با پدر در میان گذاشت. اما این بار برخلاف همیشه با موافقت پدر روبه رو شد و سال‌ها پس از زندگی اجباری، اشرف و علی قوام از بند هم رهایی یافتند. پس از چند روز رضاشاه به همراه خانواده‌اش از اصفهان به کرمان رفت و در منزل یکی از متمولین این شهر اقامت گزید. اما متفقین خروج رضاشاه را از تهران کافی نمی‌دانستند. آن‌ها همگی بر این نظر اتحاد داشتند که او باید از ایران خارج شود. پس به اتفاق فرزندان خود، به غیر از محمدرضا و اشرف و با همسر مورد علاقه‌اش، عصمت، راهی بندرعباس شد تا سوار بر عرشه یک کشتی انگلیسی به جایی که نمی‌دانست کجاست، روانه شود. اشرف از رضاشاه خواست که آن‌ها را در این سفر همراهی کند، اما رضاشاه با این خواست او مخالفت کرد و از او خواست تا در کوران هجوم یکسره سختی ها، کمک و یاور شاه جوان باشد. توصیه‌ای از پدر که اشرف بعدا بدان بسیار بالید و افتخار کرد.

و کلام آخر
به اذعان بسیاری از تاریخ‌پژوهان، این فراز از حیات اشرف پهلوی، در رفتار از آن پس وی تأثیری آشکار داشت و در واقع، آنچه او پس از پدر انجام داد، ناشی از عقده‌های فروخفته ازدواج نخست و تحمیلی وی بود. رفتار‌هایی که بررسی تک‌تک آن، مهتاب شبی خواهد و آسوده خیالی!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار