حسن فرامرزي
يك چيزهايي در زندگي ما هست كه هم مال ماست، هم مال ما نيست. مثلاً شما وقتي ميرويد در يك پارك قدم ميزنيد سند منگولهدار آن پارك به اسم شما نيست. نه به اسم شما كه به اسم هيچ كس نيست اما كسي هم جلوي شما را نميگيرد و ميتوانيد هر وقت و هر روزي كه خواستيد برويد و در آن پارك قدم بزنيد، چون پارك مال شماست. خيابان و بزرگراه و جاده هم همين طور، هيچ كس سند يك خيابان را نميتواند نشان بدهد كه به اسم اوست. يك بوستان جنگلي هم همين طور، خيلي از چيزها در زندگي ما كه اتفاقاً نقش كليدي و مهمي دارند مال كسي نيست و ما آنها را جزو لوازم عمومي ميدانيم. آنها اموالي هستند كه متعلق به همه ما هستند اما خيلي جاها حتي از اموال خصوصي و ملكي ما مهمترند. به اين فكر كنيد كه از همين فردا اموال عمومي از زندگي ما حذف شوند، چه بلايي سر ما ميآيد؟ موزهها، جادهها، خيابانها، منابع طبيعي، جنگل و دريا، اماكن تاريخي و سياحتي و زيارتي... روزي نيست كه ما با بخشي از اموال عمومي سر و كار نداشته باشيم. در سفر وقتي از شهري به شهر ديگر مسافرت ميكنيم آنچه سفر ما را امكانپذير ميكند جاده است و جاده متعلق به همه است. پرسش اين است كه چون اموال عمومي به صورت انحصاري متعلق به ما نيستند، آيا نيازي به مراقبت از آنها نيست؟ اگر ما از اموال عمومي مراقبت نكنيم در نهايت چه كسي در اين داستان متضرر خواهد شد؟
اين نوشته مشاهدات دو روزه نگارنده در روزهاي تعطيلات نزديك به عيد غدير است. همه اين رخدادها واقعي است و هيچ دخل و تصرفي در آنها روي نداده و آنچه اين رخدادها را به هم متصل كرده نخي به نام اموال عمومي است. اموالي كه متعلق به ماست و اموال خودمان را زيرپوستي غارت و نابود ميكنيم و عين خيالمان نيست.
ما و گوسفندهاي
باغ كتاب
پنجشنبه بلند ميشويم و ميرويم باغ كتاب تهران. يك محيط دلگشا و زيبا كه آرزو ميكني كاش از اين مراكز در همه جاي نقاط كشور وجود داشته باشد. محيطي كه با نمايش، كارگاه و كلاسهاي متنوع و معماري زيبا و مدرن ميخواهد علاقهمندان را به سمت كتاب بكشاند و انصافاً باغ كتاب نام برازندهاي بر اين مجموعه است اما طولي نميكشد كه از آن آرزوي خودت منصرف ميشوي. چرا رفتارهاي ما اين گونه است؟ جلوي چشمهاي من و همسرم دختري 14 ساله ميخواهد سوار يكي از گوسفندان اثر حجمي چوپان دروغگو شود. هر قدر نگهبان مجموعه به او تذكر ميدهد كه خانم! لطف كنيد و پياده شويد و اين گوسفند تحمل وزن شما را ندارد گوش او بدهكار نيست و مدام پشت سر هم به پدر و مادرش ميگويد: «گرفتيد؟ گرفتيد؟» پدر و مادر او در حال گرفتن عكس يادگاري سوار شدن دختر 14 سالهشان به يك گوسفند هستند كه بخشي از يك اثر هنري با عنوان چوپان دروغگو است. نگهبان مستأصل ميشود و از پدر و مادر دختر ميخواهد كه دست از اين رفتار خود بكشند. بچههاي كوچكتر هم جرأت به خرج ميدهند و ميخواهند سوار گوسفندان ديگر شوند. در گوشهاي ديگر يك مادر بدون آن كه متوجه ماجرا باشد پسر كوچك خود را سوار گرگ داستان چوپان دروغگو ميكند. نگهبان كمي صدايش را بالا ميبرد و با اشاره دست به آن خانم ميخواهد بفهماند كه اينها اثر هنري است و نبايد سوار اين آثار شويد اما آن خانم ميگويد بچهاش كم سن و سال است و وزني ندارد!
با نگهبان مجموعه همكلام ميشوم و او ميگويد ما متأسفانه هر روز شاهد اين رفتارها هستيم و واقعاً گاهي خسته ميشويم. از يك طرف نميخواهيم خانوادهها خاطره بدي از اين مجموعه داشته باشند و حق درگير شدن هم نداريم اما از آن طرف وقتي اين رفتارها هر روز تكرار ميشوند هر قدر هم كه شما حرفهاي باشيد باز يك جايي كنترل خودتان را ممكن است از دست بدهيد. او در ادامه ميگويد چند وقت پيش يك خانم 28 ساله سوار يكي از گوسفندان همين اثر هنري شده بود و از خودش سلفي ميگرفت و هر كاري ميكرديم پياده نميشد، در حالي كه بازديدكنندگان بسيار كم سن و سالي هم هستند كه به خاطر نوع تربيتي كه ديدهاند اصلاً فكر سوار شدن به يك اثر هنري به ذهنشان خطور نميكند.
يكي دو ساعتي كه در حال بازديد از اين مجموعه هستيم كار دوم من ميشود نگهباني و تذكر دادن به بچههايي كه ميخواهند سوار آثار هنري شوند. چند نفر را از سوار شدن به لوبياي سحرآميز منصرف ميكنم و ميگويم ميتوانيد كنار اين لوبياي سحرآميز بايستيد و با آن عكس بگيريد. بعضيهايشان به حرفم گوش ميدهند و بعضيهايشان اما اصلاً نميشنوند، بعضي از پدر و مادرها تذكري شل و وارفته به بچههايشان ميدهند و بعضيها از همان هم دريغ ميكنند، طوري كه تو حس ميكني وارد قلمروي شدهاي كه مال تو نيست و پدر و مادرها با اين سكوت ميخواهند به تو بفهمانند كه دخالت بيجا كردهاي و آنها بهتر از هر كس ديگري مصلحت بچههايشان را ميدانند.
با فرزند خردسالمان ميرويم سمت كلبههاي كوچكي كه براي بچهها ساختهاند. كلبههاي فانتزي و زيبا كه در و پنجره دارند و ما هم مشغول ميشويم كه از كودكمان تصوير بگيريم اما بچهها آن قدر شلوغيهاي وحشتناكي ميكنند كه امكان اين كار به صفر ميرسد. بچههاي بزرگ 12، 13 ساله را ميبينم كه از پنجره كلبهها واردشان ميشوند، تو گويي آنها وقتي وارد خانههاي خودشان هم كه ميشوند در را رها ميكنند و از پنجره وارد ميشوند. ديوارهاي كلبهها را محكم هل ميدهند و لگد ميزنند و من به اين فكر ميكنم كه با اين كارها آيا تا آخر همين هفته اين كلبهها سر جاي خود پابرجا خواهند ماند؟
رفتهايم تفرج، اما ناگهان آشغالجمعكن ميشويم
فرداي آن روز براي تفرج و گردش ميرويم بوستان جنگلي شيان. دير راه ميافتيم و حالا حوالي ساعت 11 صبح ديگر آلاچيقي براي نشستن نيست. مجبور ميشويم گوشهاي جا براي خودمان جور كنيم و همان جا بنشينيم، كنار چند خانوادهاي كه كنار ما نشستهاند. وسايلمان را از ماشين ميآوريم پايين و زيلو و پتوهايمان را پهن ميكنيم اما هنوز 10 دقيقهاي نگذشته كه حس ميكنيم اين جا واقعاً جاي نشستن نيست. هوا خوب است و سايه درختان هم خنكاي خودش را دارد اما صداي كركننده آن چند خانواده كه با بلندگوهاي دوبس دوبس دارند در بلندترين صداي ممكن آهنگ گوش ميدهند و داد و بيداد ميكنند عرصه را بر ما تنگ ميكند. به خودم ميگويم به من چه سليقه موسيقاييشان چطور است. خب دوست دارند كه موسيقي گوش بدهند. به من چه؟ اين سليقه من است كه ميگويد وقتي به طبيعت ميروي ترجيح بده از صداهاي طبيعت استفاده كني، اما واقعاً صدا آن قدر بالاست كه مثل يك لباس تنگ آدم را فشار ميدهد. همسرم هم نظر مشابهي دارد. بلند ميشويم و وسايلمان را جمع ميكنيم. چند ده متر آن طرفتر داخل جنگل به اميد اينكه درختان مانع اين صداي بلند شوند جايي براي نشستن انتخاب ميكنم. وسايلمان را دوباره ميچينيم، اما خيلي زود متوجه ميشويم كه يك جاي كار ايراد دارد، چون ما در محاصره آشغالها هستيم، هيچ چارهاي نيست. بلند ميشوم و ميروم از داخل ماشين دو كيسه پلاستيكي پيدا ميكنم، يكي را دستكش ميكنم و يكي هم كيسه زباله. همه جور آشغالي كه تصور كنيد هست. از دستمال كاغذيهاي استفاده شده تا بطريهاي شيشهاي كه سرشان به سنگ خورده و تكههاي كوچك و بزرگشان به اطراف پاشيده شده و كافي است بچه 2 ساله ما در حين گشتزني بيفتد زمين تا دست و پايش را پاره كنند. از استخوان كتف مرغ در تيراژ بالا تا فيلترهاي متعدد سيگار، از پوستههاي پفك و چيپس تا قاشقهاي پلاستيكي و ليوانهاي يك بار مصرف. 20 دقيقه طول ميكشد كه حدود 40 تا 50 متر دور و بر خودمان را تميز كنم. حجم آشغالهاي جمع شده در همين مساحت كوچك باورنكردني است. وقتي به ماحصل كارم نگاه ميكنم لذت ميبرم. چقدر تميز شد. احساس خوبي دارم ولي وقتي نگاهم را از شعاع 40، 50 متري برميگيرم و به فاصلههاي دورتر نگاه ميكنم سريع لبخندم به يك اخم طولاني تبديل ميشود. آنچه من تميز كردهام در قياس با واقعيت دور و برم خيلي كوچك است.
به خودم نهيب ميزنم وسط خيابان جاي فرهنگسازي است؟
عصر آن روز شب عيد غدير است. ميرويم بيرون، آدم عيدها بيشتر دوست دارد حال و هواي عيد را در بيرون ببيند. ميدان نزديك خانه ما بستني ميدهند. ماشينها نگه ميدارند و بستني ميگيرند. ما هم ميگيريم. وارد اتوبان كه ميشوم ماشينهايي را ميبينم كه يكي پس از ديگري شيشههايشان را پايين ميدهند و پوسته بستنيها را مياندازند كف خيابان. همه جور ماشيني هم هست از ماشينهاي معمولي تا مدل بالا. چند بار از شدت عصبانيت ميخواهم به يكي از همانها برسم از روبهرو و به موازاتش تا ببينم چهرهاش چطور است. آيا شاخي، چيزي دارد؟ به او ميرسم و ميبينمش. دارد پشت فرمان بستنياش را ليس ميزند. مرد ميانسالي است. ميخواهم سرش داد بكشم. به خودم نهيب ميزنم: وسط خيابان جاي اين كارهاست؟ ميخواهم فرهنگسازي كنم. دوباره به خودم نهيب ميزنم اينجا ميخواهي كار فرهنگي بكني؟ خل شدهاي؟ ميخواهي وسط رانندگي فرهنگسازي كني؟ داد بزني؟ كه چه بشود؟ بگويي تو در خانه خودت هم اين طوري هستي؟ اين حرفها تكراري نيست؟ چندين هزار بار گفته نشده است؟ پس چه كار كنيم؟ چطور بگوييم كه اينها فضاي زيستي مشترك همه ماست و كسي حق ندارد اين طور ناجوانمردانه بر صورت اين فضاهاي زيستي مشترك شمشير بكشد. دوست دارم بدانم در مغز اين آدمها چه ميگذرد؟ كجاي مغز اين آدم، كدام منطقه از مغزش به او دستور ميدهد كه خب حالا نوبت اين رسيده كه شيشه ماشين را بدهي پايين و آن پوسته بستني را پرت كني وسط خيابان. دوست دارم بدانم كه ميشود آن نقطه از مغز را كه چنين دستوري ميدهد از كار انداخت؟ ميشود كاري كرد كه آن منطقه ديگر چنين دستوري صادر نكند؟ ميشود به مغز همه آدمهايي كه در دريا و جنگل زبالههايشان را بيرون ميريزند و اين فضاهاي زيستي مشترك را نابود ميكنند طوري برنامه داد كه آنها متوجه شوند كه اين كار چقدر زشت است؟ چطور ميتوان درك و ديد آدمها را تغيير داد؟
جشني بيقواره و آتشسوزي يك درخت
شب است و ما به يكي از بوستانهاي شمال تهران رسيدهايم. جشن برپا كردهاند و بدون اينكه اعلام شود صداي انفجار ميآيد. بخشي از جمعيت هراسان از اطراف آبنماي نزديك فرهنگسرا متفرق ميشوند. من با چشمي شاد و با چشمي هراسان به فشفشههايي نگاه ميكنم كه با زاويهاي نامناسب به سمت آسمان پرتاب ميشوند. بچه را بغلم گرفتهام و كمي هراسناكم. با خودم ميگويم زاويه اين پرتابها بيش از حد خطري است. با خودم ميگويم اين فشفشهها در يك جاي باز و محوطه بدون درخت بايد انداخته شود. از اين فشفشههاي بزرگي است كه وقتي منفجر ميشوند چندين طيف رنگارنگ را در آسمان شب ايجاد ميكنند. به نيم دقيقه نميكشد كه حدس من رنگ واقعيت ميگيرد و صداي فرياد و جيغ از جمعيت بلند ميشود. يكي از درختان بزرگ و قديمي پارك كنار ما آتش ميگيرد. يكي از فشفشهها ميخورد به درخت و درخت مثل يك تكه چوب خشك آتش ميگيرد. باوركردني نيست اما سرعت آتشگيري بسيار بالاست. دو دقيقه بعد، از همه جاي پارك براي ديدن اين منظره به نزديكيهاي درخت آتش گرفته سرازير ميشوند و هنوز نرسيده دوربين تلفنهاي همراه روشن ميشود. برخيها قسمت لايو و استوري اينستاگرام را روشن ميكنند و گزارش زنده و لحظه به لحظه از اين رويداد را به دوستان خود مخابره ميكنند. بخش قابل توجهي از درخت در آتش ميسوزد و همه ما تماشاگر آنيم. كاري هم نميشود كرد. چه كنيم. حدود يك ربع از آتشسوزي گذشته است اما از آتشنشاني خبري نشده و سرانجام انگار كه درخت نااميد از رسيدن آتشنشاني و كمك باشد خودش تقريباً خاموش ميشود. خدا را شكر آتش به درختان ديگر سرايت نميكند. درخت بزرگ و قديمي انگار گرگ بالانديده باشد خودش، خودش را خاموش ميكند. برگهاي سوزني و شاخههاي كوچك آتش ميگيرند اما شاخههاي بزرگتر و تنه تنومند درخت همچنان در برابر شعلهها مقاومت ميكنند با اين همه معلوم است كه آن حرارت به درخت قديمي آسيب زده است.