احمد محمدتبريزي
شهيد دكتر نورالله ميرزاييپور در سال 1337 در شهر لوشان متولد شد و يكي از سرامدان نسل خود بود. ميرزاييپور از دوران كودكي و نوجواني، انساني خودساخته باارادهاي قوي بود و سال 1356 در رشته پزشكي قبول شد. از زمان حيات ايشان و ويژگيهاي اخلاقيشان نكات مثبت و ويژگيهاي بارز فراواني يافت ميشود كه هيچ كس بهتر از برادر شهيد عين الله ميرزاييپور نميتواند بازگو كنندهاش باشد. برادر شهيد در گفتوگو با «جوان» از نسلي ميگويد كه حماسههاي بزرگي همچون انقلاب اسلامي و دفاع مقدس را رقم زدند.
از تولد و دوران كودكي شهيد چه تصاويري در ذهنتان نقش بسته است كه بخواهيد برايمان بازگو كنيد؟نورالله يك سال از من بزرگتر بود. ما هفت فرزند بوديم كه ايشان فرزند چهارم بود. گويا پدر و مادرم نام نورالله را از زيارتنامه امام حسين (ع) برداشته بودند. خاطرات زيادي از دوران كودكي ايشان در ذهنم نيست ولي يك چيزي در اين پسر خيلي بارز بود و آن ادب و متانتش بود. با اينكه از نظر جسمي آدم بسيار قوياي بود ولي بسيار آرام بود و اصلاً اهل دعوا و شلوغكاري نبود. به هيچ عنوان يادم نميآيد جايي دعوا يا درگيري ايجاد كرده باشد. يادم نميآيد پدرمان يكبار روي اين برادرمان دست بلند كرده باشد در حالي كه بقيه خانواده هم به نوعي توسط پدر گوشمالي شده بودند. از همان كودكي با بقيه همسن و سالهايش خيلي فرق داشت. هيچ كس رنگ و روي او را نداشت، حسابش از همه جدا بود.
از همان دوران مدرسه بچه درسخواني بودند؟نورالله هميشه شاگرد اول بود و به شدت درس ميخواند. تحصيلات ابتدايي و راهنمايي قديم را با نمرات ممتاز سپري كرد. هيچ دانشآموزي قدرت رقابت با او را نداشت. به خاطر رتبه اول مدرسه بودن، همان سال او براي اردوي 15 روزه رامسر انتخاب شد كه آن روز آرزوي بسياري از دانشآموزان بود. هرچند در آخر از اين اردو فرار كرد و ميگفت اين اردوها را براي خراب كردن بچهها ترتيب دادهاند. اصلاً اهل وقت تلف كردن نبود. زماني كه ما براي شنا، ماهيگيري و فوتبال ميرفتيم، نورالله در حال درس خواندن بود. تابستانها ما ماهيگيري ميكرديم نورالله كار بنايي ميكرد.
خاطرم است من سال سوم راهنمايي بودم و ايشان اول نظري (دبيرستان) ميخواند. آنقدر در درس آدم مقيدي بود كه كتاب جبر را آورد و تمام تابستان من را اسير جبر كرد. كاري كرد كه من كاملاً اتحادها را یاد گرفتم. وقتي سر كلاس رفتم استادم گفت هركسي اين معادله را حل كند جبر ثلث اولش 20 ميشود وقتي من معادله را حل كردم دبيرم خيلي تعجب كرده بود. نورالله به قدري آدم حواسجمع و آيندهنگري بود كه رياضيات و هندسهاي كه قرار بود سال آينده بخوانيم را ظرف سه ماه با من كار كرد تا كاملاً آن را ياد بگيرم.
پس از همان سن كم بچه كاري بودند؟بله، بنايي ميكرد. يك مرتبه هم تدريس خصوصي كرد. قبل از انقلاب فضاي خان و خانبازي بود و آدمها تحت تأثير خانها بودند. يادم است در يكي از كارهايش زير ناخنش چرك كرده بود به حدي كه قادر نبود آجرها را بردارد. در خانه خوابيده بود و خاني كه صاحب آنجا بود دم در خانه آمد و از برادرم احوالپرسي كرد. همه ما جا خورده بوديم و ميگفتيم اينها كه كسي را آدم حساب نميكنند حالا دم در خانهمان آمدهاند و حال نورالله را ميپرسند.
فضاي خانوادگيتان چگونه بود و شهيد و ديگر برادران درچه محيطي رشد كردند و بزرگ شدند؟پدرم سال 1330، شش كلاس سواد داشت. پدرم تعريف ميكرد كه براي كاري رفته بودند امتحان بدهند و آنجا پرسيده بودند كه سواد داري و او جواب نه داده بود. وقتي ماجرا را براي مادرمان تعريف كرد، به پدرمان تشر زد كه چرا گفتي سواد ندارم. پدرم توضيح داده بود كه اين خانمها و آقايان خدا و پيغمبر حاليشان نميشود و من به جايي ميروم كه براي خودم باشم. سر همين موضوع رفت و كارگر معدن شد. در حالي كه كسي كه آنجا رئيس حسابداري شده بود چهار كلاس سواد بيشتر نداشت.
معدني كه پدرمان در آن كار ميكرد انتهايش گرگ، كفتار و خرس بود. پدرم ميگفت با اينها زندگي كردن خيلي بهتر است تا اينكه بنشيني روي صندلي و هرروز صبح بگويي بله آقا! بله آقاي رئيس! و دائم بخواهي بنشيني و بلند شوي.
اين روحيه پدر و مادرم در زندگي ما خيلي نقش داشت. پدرم به خاطر باسوادياش مداح اهل بيت هم بود ولي به هيچ عنوان ازكسي پول نميگرفت. در مراسم تدفين و ترحيم ديگران شركت ميكرد، قرآن ميخواند و مداحي ميكرد. هر سال محرم هم در يكي از روستاهاي انزلي بود و به واسطه روحيه خاص و مداحياش خيلي مشهور شده بود.
هميشه مداحيهاي پدرم جزو مداحيهاي برجسته آن زمان بود. اين موضوع هم دليل داشت. پنج فرزند در خانه داشت كه قبل از رفتن به مجلس اشعار را براي تمرين برايمان ميخواند. ما دورش جمع ميشديم و سينه ميزديم. صادقانه هم سينه ميزديم و بين برادران كورس بود. يك كورس ديگر هم در مسجد بود كه بين مردم پخش ميشديم و سينهزني ميكرديم. معمولاً يك سينهزني منظم و موجه ميشد. زماني هم كه به خانه ميآمديم همان داشتههاي پدر را ميخوانديم و تكرار ميكرديم. برادرم در چنين خانواده مذهبياي بزرگ شد.
شهيد ميرزاييپور زمان انقلاب هم فعاليت خاصي داشتند؟ من بعداً فهميدم روزهاي نزديك به انقلاب را روزه ميگرفت. از نظر اراده بسيار قوي و محكم بود. بزرگتر كه شد خانه حول ادبيات و تصميمات ايشان ميچرخيد. قبل از انقلاب ايشان را ساواك دستگير و يك هفته زنداني ميكند. دستگيرياش با زماني مصادف شده بود كه نام بردن از حضرت امام جرم محسوب ميشد. ساواك به نورالله ميگويد مگر تو دانشجو نيستي با خميني چه كار داري؟ او هم ميگويد من با عقيدهام كار دارم كه سيلي به گوشش ميزنند و ميگويند تو آدم نميشوي. به قول يكي از بچهها ميگفت ما همان لات زمان شاه بوديم كه خميني آدممان كرد. جايي كه ما بزرگ شديم 20 تا عرقفروشي داشت و هرشب در خيابان شيشه ميشكستند و دعوا ميكردند. ما از خانوادهاي مذهبي بوديم و پدرمان هرشب ساعت 8 شب ما را از خيابان جمع ميكرد تا قاتي اين آدمها نشويم. پدر ما بسيار آدم مقيدي بود. از نظر داشتههاي فرهنگي آدم تحصيلكردهاي بود. شش كلاس سواد در سال 1330 سواد موجه و بالايي بود.
شهيد در چه رشتهاي دردانشگاه قبول شده بودند؟برادرم سال 56 همزمان در دو رشته مهندسي نفت و پزشكي دانشگاه تهران پذيرفته شد كه در نهايت در رشته پزشكي تحصيل كرد. ايشان خيلي انسان كاركشته، خودساخته و مقيدي بود. من همين قدر به شما بگويم كه اين انسان از هشت سالگي روزه ميگرفت. شما الان بچه هشت ساله را ببينيد نميتواند بازيهايش را درست انجام دهد. از اسراف خيلي عصباني ميشد، به طوري كه كسي جرئت نميكرد سر سفره، نانهاي اضافي را بيرون بريزد. به طوركلي ما در خانه اصلاً ضايعات نان نداشتيم.
من سال دوم نظري را در انزلي درس ميخواندم و ايشان به صورت محسوس و نامحسوس كل روز من را تعقيب ميكرد تا ببيند من چكار ميكنم و با چه كساني مراوده دارم به مدرسه ميآمد و درسم را بررسي ميكرد. نگاهش به جامعه و محيط اطرافش اصلاً سطحي نبود. هرگز طالب نام و نان نبود. شاگردي ممتاز براي امامخميني(ره) در اعتقاد و شاگردي وفادار در مبارزه به شهيد چمران بود.
به نظرتان مهمترين ويژگيهاي برادر شما و جوانان آن نسل چه بود كه چنين جوانان عميق و بصيري به خود ميديد؟همه آنها يك صفت داشتند آن هم ولايتپذيري بود و از آن بالاتر وفاداري بود كه به عنوان يك درس از حضرت عباس در ضمير ناخودآگاهشان حك شده بود. اين خصوصيات اخلاقي از تربيت خانوادگي و حتي در شيري كه ميخوردند به وجود ميآمد. تك تك اين عوامل در كنار اراده اين جوانان باعث شده بود اين بچهها به اين درجه از معرفت و انسانيت برسند. در آخر هم اينها روي علاقه و داشتههايشان پا گذاشتند و راهي جبهه شدند.
در شهر خودمان شهيدي را ميشناسم كه از بچگي آدم شروري بود، طوري كه يك روز به اخوي گفتم من فلاني را ديدهام، گفت براي چه با فلاني سلام عليك كردي و اينها آدمهاي درستي نيستند. بعدها خبر رسيد در جبهه هركسي در مأموريتها كم ميآورد همين آدم جاي او جلو ميرفت. يا فرماندهان به اين نتيجه رسيده بودند كه اگر اين آدم همراهشان باشد يك نيروي كارآمد و به درد بخوري ميشود. من نميتوانم بفهمم چه تحولي در اين آدمها رخ ميدهد كه حاضر ميشوند جانشان را هم سر اعتقاداتشان بدهند.
حاضرم به حجي كه رفتم قسم بخورم نورالله در زندگياش حتي يك گناه هم نكرد. اصلاً فرصت نداشت گناه كند و دنيا برايش پوچ بود. يك بار نيامد از پدر و مادرمان پول بگيرد. زماني هم كه پول تو جيبي ما تمام ميشد از او قرض ميگرفتيم. جالب اينجاست كه بعضي اوقات پول ميداد بعضي اوقات نميداد و ميگفت تو بايد ياد بگيري با كم بسازي. يادم است مجله دختران و پسران ميخواندم يك يك روز برادرم گفت تو ميداني هردفعه كه به آقاجون ميگويي به من پول بده او دست ميكند در جيبش و به تو پول ميدهد؟ كمي فكر كردم و گفتم نه! گفت پدر ميرود از فلاني و فلاني كه عرق ميخورند قرض ميگيرد آيا تو راضي هستي آقاجون اين كار را انجام دهد؟ با اينكه پدرم این کار را انجام نمیداد ولي از آن به بعد ما را متوجه كارمان كرد. اين آدمها در تاريخ ايران بينظير هستند.
ايشان چه سالي و در چه منطقهاي به شهادت رسيدند؟در تاريخ 12/12/ 1359 در مالكيه سوسنگرد در حالي كه مشغول خدمت به رزمندگان زخم خورده جنگ بود در اثر اصابت موشك كاتيوشاي دشمن به آرزوي قلبي خود رسيد و خداوند او را در درگاه آرام بخش خود قرار داد.
در پايان اگر خاطرهاي از برادرتان داريد برايمان بيان كنيد.در سال 57 نورالله و چندين نفر از انقلابيون، براي روشنگري ماهيت پليد اجانب خائن به دين و كشور به مسجد جامع لوشان رفته و پس از خواندن بيانيهاي از فرمايشات امامخميني(ره) با صدايي بلند و رسا بانگ مرگ بر شاه و درود بر خميني سر دادند. شهيد نورالله اولين كسي بود كه در آن زمان توانست با قدرت، ايمان و شهامت تحسين برانگيزش، اين شعارها را بر زبان آورد. در همين بين، مزدوران رژيم وارد مسجد شدند و نورالله و ساير دوستانش از معركه گريختند. تعدادي از همراهان نورالله به دامنه كوهها رفتند تا از تيررس مأموران ساواك در امان باشند. بعدازظهر همان روز از سوي پاسگاه شهر لوشان به منزل ما آمدند. حضور نورالله را در منزل ما جويا شدند! در همين فاصله خود نورالله با لباس منزل، جلوي در حاضر شد و گفت با من كاري داريد؟ مأموران گفتند بله، شما بازداشت هستيد! شهيد نورالله بدون آنكه هراسي به خود راه دهد، گفت، بگذاريد لباسهايم را بپوشم تا با شما بيايم. هنگام خارج شدن از منزل، مأموران دستبندي بيرون آوردند تا به دستان نورالله بزنند ولي ايشان امتناع كرده و گفتند احتياجي نيست، خودم با شما خواهم آمد و به كاري كه كردهام، ايمان دارم و از هيچ چيز نميترسم.