هايدگر، فيلسوف متأخر آلماني فريادهايي از درون فلسفه مدرن براي رهايي از ماهيت آن به صدا درميآورد. او مبلغ پوچي بنيانهاي چندصد ساله مدرنيته براي جامعه بشري است و هم از اين روست كه برخي متفكرين وطني اشارتهايي به او براي تبيين شرقي از عالم دارند. اما يكي از مهمترين تفاوتهاي نگرشي هايدگر، فاصله گرفتن او از احاطه سوبژكتيويته بر هستيشناسي است. براي پاسخ به پرسش «معناي هستي»، هايدگر بر هستيشناسي بنيادين تأكيد ميورزد. به تعبير وي، روش هستيشناسي بنيادين همانا پديدارشناسي است. پديدارشناسي نزد هايدگر وجه روشي خود را از دست ميدهد و بعدي هرمنوتيكي و اگزيستانسيال به خود ميگيرد. كار پديدارشناسي، مطالعه ذهن و آگاهي آدمي در ارتباط با جهان است و بنياديترين اصل پديدارشناسي اين است كه بايد به خود چيزها روي آورد. هايدگر كه متأثر از پديدارشناسي هوسرل ميباشد، برخلاف هوسرل كه همچنان سوبژكتيويسم را ميپذيرد از معرفتشناسي فاصله گرفته و به هستيشناسي روي ميآورد. در اين يادداشت به بررسي «هستيشناسي» هايدگر ميپردازيم با اين توضيح كه در شمارگان «4933» و «4936» تفصيلاً به «شرايط محيطي حاكم بر جهان زيستهايدگر» و نيز «مفهوم دازاين در انديشه وي» پرداخته شد كه قابل دسترس خوانندگان محترم روزنامه است.
هستيشناسي هايدگر و پديدارشناسي هوسرلدر پديدارشناسي از منظر هوسرل، ما ابتدا بايدپيشفرضهاي خود را تعليق كنيم كه به آن «اپوخه» ميگويند؛ سپس به سوي اشياء يا پديدهها حركت كنيم تا پديده مورد نظر خود را بيواسطه بر ما آشكار كند. از نظر هوسرل، آگاهي ما، آگاهي از چيزي است و سوژه و ابژه دو امر جدا از هم نيستند ولي هوسرل همچنان به سنت دكارتي وفادار است و دومرتبه سوبژكتيويسم را بازتوليد ميكند. هوسرل در مقابل طبيعيون كه جهان را ابژهاي بريده شده از آگاهي ما ميدانستند و معنا و حقيقت هرچيز را در خود آن جستوجو ميكردند، بر رابطه تأكيد ميگذاشت. به اين معنا كه حقيقت هر چيز در ارتباط با آن چيز شكل ميگيرد.
او وجود نسبت يا رابطه ميان آگاهي وابژه يا موضوع آگاهي را، حيث التفاتي مينامد. وي براي تبيين التفات از دو واژه يوناني نوئسيس و نوئما بهره ميگيرد. نوئسيس همان آگاهي يا آگاهي به ابژه است و نوئما محتواي تجربه يا ابژه التفات است. لذا التفات عبارت است از نسبت ميان نوئسيس و نوئما. هوسرل بر آن بود كه معناها نه صرفاً در ذهن شكل ميگيرند و نه در عالم خارج آنگونه كه پوزيتيويستها بيان ميكنند، بلكه دو قطب عينيت و ذهنيت در آفرينش آگاهي دخيلاند كه وجود هر يك نيز وابسته به ديگري است و رابطه يا نسبتي كه بين اين دو حاكم است، به هر دوي اينها قوام ميبخشد. او در اين خصوص مينويسد: «فرهنگ بيگانه براي من و براي كليه كساني كه با من اشتراك فرهنگ دارند فقط از طريق نوعي تجربه از ديگري، نوعي همدلي با انسانيت فرهنگي بيگانه و فرهنگ آنها، دسترسپذير است و اين نوع همدلي نيز بايد مورد پژوهشهاي قصدي قرار نگيرد.»
گشتل، تقدير آدمي در روابط پديدههابهرغم تلاش هوسرل جهت غلبه بر ثنويت ميان سوژه و ابژه كه از مميزههاي بارز مدرنيته ميباشد تلاش او به سرمنزل مقصود نميرسد و هايدگر تلاش ميكند با طرح پديدارشناسي خويش كه جنبهاي هستيشناسانه دارد پاسخي درخور در خصوص بحران مدرنيته و فضاي يأس و ركود به وجود آمده از جهان تكنيكزده ارائه كند. اگر آگاهي، مسئله اصلي هوسرل است، در پديدارشناسي هرمنوتيك، هستي جاي آن را ميگيرد و آگاهي ديگر مسئله هايدگر نيست. از جمله انتقادات مهم پستمدرنها و از جمله هايدگر به هوسرل، مسئله تاريخ است. از نگاه هايدگر، تمايز معني از هستي و تعليق هستي بيمعنا مينمايد. چون اساساً سوژهاي موجود نيست تا بتواند ابژهاي را بررسي كند. دازاين خودآگاه است، انسان تنها موجودي است كه وجود خودش براي خودش مسئله است، لذا انسان نميتواند خود را به عنوان ابژه دريابد اما هوسرل اين امكان را ميسر ميدانست و قائل به گذر از زمان و تاريخ بود.
براي هايدگر، جوهر هستي انسان، زمانمند است. انسان گرچه در جهان افكنده شده، اما در راهرو زمان به سر ميبرد و با توجه به گذشته و امكاناتش به آينده نظر دارد. نزد هايدگر، هرچه روش اصيلتر باشد، بيشتر با خود چيزها همراه ميشود؛ بدين لحاظ پديدارشناسي يك روش توصيفي است، فنومنولوژي از دو جزء فنومن و لوگوس تشكيل شده است. فنومن از Phainestai يوناني به معناي درخشش گرفته شده است. لوگوس هم به معناي گردآوردن و اجازه بروز دادن است. بدين معنا، لوگوس دربردارنده خصلت تفسير است و توصيف پديدارشناسانه همان تفسير است. از طرف ديگر هايدگر نقطه شروع تفسير هستي را تحليل زيستماني ميداند. در اين روش اصل محوري اين است كه معناي بودن از طريق آدمي است كه به آشكاري ميآيد. او مينويسد: «اگر تفسير معناي هستي مورد نظر است، نه تنها آدمي اولين هستندهاي است كه مورد پرسش واقع ميشود، بلكه او آن موجودي است كه هميشه از پيش با هستي خود با آنچه در پرسش (معناي هستي) دنبال ميشود، مرتبط است اما پرسش هستي چيزي نيست مگر ريشهاي شدن يك ميل اساسي نزد آنگونه بودني كه به آدمي تعلق دارد، يعني به فهم پيشاهستي شناسانه بودن.»
مدلول اين سخن هايدگر بدان معناست كه انسان، اول هست و سپس ميانديشد و تحليل زيستماني، توصيف زندگي آدمي آنگونه كه در عالم ميزيد است. اما در عين حال، هركسي خود را چون يك موجود خاص نيز ميفهمد. مثلاً فهمي كه يك معلم از خود چونان معلم، يا يك نويسنده از خود چونان يك نويسنده يا يك نجار از خود چونان نجار دارد. بنابراين محور تحليل زيستماني، توصيف هستيسرا يا زندگي آدمي است. آدمي، موجودي است كه ميفهمد و تفسير ميكند. او چونان موجودي است كه فهميدن و تفسيركردن وجوه اساسي او هستند. خود، موضوع تحليل وجودي است.
هايدگر، متأثر از روش پديدارشناسي، اين نظر را مطرح ميكند كه تكنولوژي و عقلانيت مترتب برآن، تعرض به طبيعت است و تكنولوژي جديد نيز فقط ابزار نيست بلكه نوعي نامستوري و انكشاف است. هايدگر براي اينكه منظور خود را به مخاطب منتقل كند مثالهايي ميزند و تفاوت ميان آسياب بادي و نيروگاه آبي در رودخانه راين را متذكر ميشود كه اولي در وفاق با طبيعت كار ميكند و دومي از رودخانه به عنوان منبع ذخيره استفاده ميكند. هايدگر درباره اين امر مينويسد: «نامستوري و انكشافي كه بر سراسر تكنولوژي جديد حاكم است، خصلت درافتادن به معناي تعرض را دارد. تعرض به اين صورت به وقوع ميپيوندد كه انرژي نهفته در طبيعت اكتشاف و حبس ميشود و حاصل اين روند تغيير شكل مييابد و اين امر تغييرشكل يافته انبار ميشود و آنچه انبار شده است از نو توزيع ميشود و آنچه از نو توزيع شده است، از مداري به مدار ديگر جريان مييابد. انكشاف و حبس كردن، تغيير شكل دادن، انباركردن، توزيع كردن و تغيير مدار همگي انحاي نامستوري و انكشاف هستند.»
واژهاي كه هايدگر براي تبيين منظور خويش از فضاي تكنولوژيزده جهان مدرن جعل ميكند، واژه گشتل است. گشتل، به معناي پيراگيري و قالببندي است. گشتل، عبارت است از نحوي از انكشاف كه به ماهيت تكنولوژي جديد استيلا دارد و خود به هيچ وجه امري تكنولوژيك نيست.
گشتل، فقط نحوه رويارويي آدمي با طبيعت را معين نميسازد، بلكه نحوه رفتار آدمي با آدمي را نيز تعيين ميكند، زيرا گشتل نوعي تقدير است. هايدگر مينويسد:
«گشتل آدمي را به سوي نحوي از انكشاف حوالت ميدهد. گشتل، حوالت تقدير است، مثل همه انحاي اكتشاف.»
گشتل و قفس آهنين وبر
به عبارت ديگر ميتوان گفت گشتل، همان قفس آهنين وبر است. آدمي درون اين قفس زندگي ميكند اما خود نميداند، زيرا همين حوالت او را واميدارد تا داعيه سروري بر جهان را داشته باشد. اكنون مهمترين پرسشي كه ميتوان مطرح ساخت اين است كه آيا كردار بشري توان تغيير گشتل را دارد. پاسخ هايدگر اين است كه بله، انسان ميتواند از عقلانيت تكنولوژيك رهايي يابد اما در هر حال، كار دشواري است. هايدگر به قطعه شعري از هولدرلين اشاره ميكند كه هر جا خطر هست، نيروي منجي نيز ميبالد. البته هايدگر در مورد چگونگي قيام اين منجي سكوت ميكند. هايدگر در اواخر عمر خويش در مصاحبه با اشپيگل ميگويد:«اجازه دهيد كوتاه و صريح، اما بر اساس اشتباهي ديرپا پاسخ دهم: فلسفه نميتواند تغييري بيواسطه در وضع كنوني عالم ايجاد كند. اين حكم نه فقط در مورد فلسفه، بلكه در مورد همه آرزوها و خواستهاي آدمي درست است. هنوز هم تنها خدا ميتواند ما را نجات دهد. تنها مفر ما اين است كه در تفكر و شاعري آمادگي براي خدا، يا براي غياب خدا در افول برانگيزيم.»
هايدگر گرچه در اين مصاحبه چندان اميدي به رهايي بشر از چنبره سوبژكتيويسم و عقلانيت تكنولوژيك ندارد اما در عين حال صحبت از خدايي ميكند كه ميتواند انسان را نجات دهد. انساني كه بيخانمان شده است و با فراموشي وجود عملاً به ورطه روزمرگي و ماشينيزم فروافتاده است. هايدگر در دوره اول تفكر خويش متأثر از پديدارشناسي در پي احياي سنت فراموش شده آلمان است. سنتي كه در اثر مدرنيزم لجام گسيخته به دست فراموشي سپرده شده است. او در كتاب «وجود و زمان» از طريق طرح دازاين و مرگ آگاهي، سعي دارد به هستي اصيل دست يابد كه اين امر از طريق عضويت او در آلمان نازي محقق ميشود. هايدگر گمان ميكرد كه انقلاب نازيستي، يگانه راه حل خروج از بحران مدرنيته و عصر علمزده كنوني است. هايدگر در پيام خويش به دانشجويان آلمان مينويسد: «انقلاب ناسيونال سوسياليستي، تغييري كامل در وجود آلمان ما ايجاد خواهد كرد.»
هايدگر در دوره اول تفكر خويش، تنها راه خلاصي از سوبژكتيويسم و گذار به هستيشناسي را همراهي با حكومت نازي ميداند اما او كه تحت تأثير پديدارشناسي است در دوره دوم تفكرخويش، شاعران را تنها كساني ميداند كه ميتوانند از گشتل خلاصي پيدا كنند، آنچه در دوره دوم تفكر هايدگر بارزتر شد بيزاري وي از علم و تكنولوژي و شهرنشيني و ستايش از زندگي روستايي بود كه فقط شاعراني از جنس هولدرلين نشاني از آن به دست ميدهند. هايدگر در «وجود و زمان» ميپنداشت كه راه رسيدن به اصالت و هستي اصيل، قدرت اراده و مرگ آگاهي است. اما بعد از سرخوردگي از حزب نازي، در دوره دوم تفكر خويش به اين نتيجه رسيد كه راه رسيدن به هستي اصيل يا وجود، وارستگي است. وارستگي بدان معناست كه گرچه تكنولوژي قوامبخش روزگار كنوني بشر است و نياز مبرمي به استفاده از تكنولوژي داريم اما در عين حال ميتوان از تكنولوژي به نحوي استفاده كرد كه بتوان خود را از آن خلاص كرد و اگر كارمان با تكنولوژي تمام شد، تكنولوژي را به حال خود واگذاشت. از تكنولوژي ميتوانيم چنان استفاده كنيم كه زندگي دروني و واقعي ما را تحت تأثير قرار ندهد.
هايدگر متأثر از پديدارشناسي دنبال انسان وارستهاي است كه به جاي آنكه اشياء را تحت سلطه خود درآورد، رخصت ميدهد آنها همانگونه كه هستند باشند. او در اين خصوص مينويسد: «وارستگي و آزادانه رفتاركردن با اشياء و گشوده بودن پر رمز و راز، به يكديگر متعلقند. آنها به ما اجازه ميدهند تا به نوعي كاملاً متفاوت در جهان سكني بگزينيم، آنها نويد ساحت و بنيادي جديد را به ما ميدهند تا روي آن بايستيم و جهان تكنولوژي را بدون آنكه به شر آن دربغلتيم تاب آوريم.»
هايدگر، نمود عيني وارستگي را در دوره ماقبل سقراط ميبيند. اين فيلسوف آلماني معتقد است يونانيان باستان، حقيقت را نامستوري يا كشف حجاب ميدانستند. وي در مقاله مهم «مابعدالطبيعه به عنوان تاريخ وجود» مينويسد: «وجود در آغاز تاريخ خود، خود را به عنوان ظهور فوزيس و نامستوري ميخواند.»
سر مستوري هستيهستي تا به آشكاري درنيايد در مستوري است. لذا حقيقت همانا نامستوري (alethia) است. معناي اين سخن، آن است كه از طريق موجود است كه ميتوان به وجود رسيد. بنابراين موجود و وجود يا خفا و ظهور دو موضوع مجزا از هم نيستند. براين اساس ميتوان گفت كه ناپوشيدگي و پوشيدگي با هم است. اگر مفهوم آلثيا را كه مورد علاقه هايدگر است، بشكافيم، خواهيم فهميد كه واژه يوناني آ حرف نفي است و آلثيا به معناي حجاب و پوشش. البته كلمه آلثيا به چشمه اساطيري يونان بازميگردد كه به اعتقاد آنها هركس از آب چشمه بنوشد به نسیان مبتلا ميشود. بنابراين آلثيا به معناي نفي كردن اثر آلثياست، يعني نفي كردن اثر نسیان و به بيان هايدگر ناپوشيدگي و نامستوري. براساس اين ديدگاه حقيقت وقتي ظهور ميكند كه وجود موجودات از مستوري و پوشيدگي به در شود و ناپوشيده و نامستور گردد. به بيان ديگر يونانيها آلثيا را زماني به كار ميبرند كه پرده كنار رود و چهره حقيقي آنچه هست، آشكار شود.
در كل بايد گفت اگرچه هايدگر پديدارشناسي را در محضر هوسرل آموخت اما پديدارشناسي او تكرار پديدارشناسي هوسرل نيست. براي هوسرل مسئله اين است كه بايد كاري كرد تا موجودات از حيثيت فنومن يعني حيثيت پديداري ظهور كنند.
حيثيت پديداري به معناي آن است كه شيء از حيث ظهوري كه براي من نوعي دارد ظاهر شود نه از آن حيثي كه به خودي خود است. اما در پديدارشناسي هايدگر مسئله اين است كه هستي به ظهور برسد. به طور دقيق در اين ديدگاه كار من اين است كه كاري نكنم. منظور آن است كه كاري كنم كه در ميانه نباشم و در يك كلام محل ظهور هستي گردم.
فرجام سخنبدون شك يكي از تأثيرگذارترين انديشمندان تاريخ معاصر، هايدگر ميباشد. اين فيلسوف آلماني، متأثر از زمينه و زمانهاي كه در آن ميزيست كه همانا سرگشتگي و سرخوردگي ملت آلمان از مدرنيزم بود، گفتماني را مفصلبندي ميكند كه عناصر و دقايق سازنده اين گفتمان را ميتوان در پرتو شناسههايي چون مخالفت با عقلانيت تكنولوژيك، مخالفت با سوبژكتيويسم و پرسش از وجود مورد شناسايي قرار داد. به نظر هايدگر، در تاريخ تفكر غرب، انسان درست تفكر نشده است. تفكر متافيزيكي كلاسيك درباره انسان به جهت حيواني آن و نه به جهت انساني آن فكر ميكند و لذا نتوانسته انسان را در جايگاه واقعي خود ببيند. اومانيسم مدرن نيز به خطاي مشابهي در مورد انسان دچار شده و عاليترين تعريف آن از سرشت انساني، هنوز ارزش خاص انسان را تجربه نكرده است. هايدگر اصالت هستي را به جاي اومانيسم يا اصالت انسان مطرح ميكند. وي غيراومانيستي ميانديشد. به نظر هايدگر انسان ابتدا در دنيا هست و سپس ميانديشد. پس بودن مقدم بر تفكر است. به تعبيري ميتوان گفت كه هايدگر، دكارت را واژگونه ميكند. چراكه براي دكارت، هستي آدمي تابع تفكر اوست و براي كانت، جهان پيرامون، هويت خويش را مديون معرفتسازي ذهني انسان است. اما هايدگر تفكر را وجهي از بودن ميداند و به همين دليل اساساً با تعابير مدرن از انسان موافق نيست.
به نظر هايدگر در سنت فكري غرب توجهات عمدتاً معطوف به هستي موجودات بوده است و از خود هستي غفلت شده است. هايدگر در دوره اول فكري خويش با طرح مفهوم دازاين و مرگ آگاهي سعي دارد مفري جهت گذار به هستي اصيل پيدا كند كه البته اين هدف و مقصود وي در دوره دوم تفكرش شكاف و تزلزلي جدي پيدا ميكند، به گونهاي كه هايدگر را به اين موضعگيري سوق ميدهد كه فقط شاعران هستند كه ميتوانند به هستي اصيل دست يابند. ناگفته نماند بر خلاف تصور عموم از انديشه هايدگر، انديشه اين متفكر آلماني به هيچ وجه منادي جبرگرايي نيست چراكه انسان عليرغم مصائب و موانع بسيار ميتواند با برونايستادگي، از محدوديتهاي تاريخي رهايي پيدا كند و انتخابي اصيل داشته باشد.
بهرغم بصيرتهاي فراوان در انديشه هايدگر كه ملهم از فضاي سياسي، اجتماعي عصر خويش آن را صورتبندي كرده است، هايدگر تفكري براي اجرا كردن ندارد. انديشه هايدگر نوعي رويكردي انتقادي و واكنشي در قبال مدرنيته ميباشد. هايدگر از طريق نقد مدرنيته قصد داشت به عصر پيش از سقراط برگردد اما در تفكر ديني- اسلامي، به هيچ عنوان نقد غرب به معناي بازگشت به عصر پيشاسقراطي نيست. از نظر انديشمندان اسلامي، عصرپيشا سقراطي هم جزئي از مجموعه و تماميت غرب ميباشد و نميتواند منزلگاه مناسبي جهت سكني گزيدن انسان خسته و دلزده از اومانيسم و مدرنيسم باشد. هايدگر ميخواست از زبان متافيزيكي غرب عبور كند، اما با توجه به اينكه تفكر يا ديني است يا فلسفي يا اسطورهاي و از آنجا كه هايدگر نميخواست به جاي زبان و تفكر متافيزيك، وحي يا دين را بگذارد، شعر و تفكر شاعرانه را جايگزين آن كرد و به ظهور شاعران اميد بست. شاعراني كه در انديشه پسفردا خواهند آمد و صورت تازهاي از انديشه را مطرح خواهند كرد.
انتقاد هايدگر به غرب انتقادي و سلبي است، يعني او فقط انتقاد ميكند و گرچه از آلترناتيوهايي سخن به ميان ميآورد ولي عملاً و محققاً او هيچ جانشيني براي متافيزيك غرب نداشت. او فقط ميگفت غرب مدرن به پايان رسيده است، اما در مورد اينكه چه چيزي به جاي آن ميآيد و چه چيزي جانشين ميشود، راهكاري در آستين نداشت. هايدگر گرچه سعي كرد از طريق شعر بر سوبژكتيويسم فائق آيد ولي حقيقت امر اين است كه شعر، زبان تمدنساز نيست بلكه زبان حال و تجربه اخلاق فردي است و تنها زباني كه ميتواند تمدنساز باشد، زبان دين است.
مشكل ديگر در انديشه سياسي هايدگر، در پديدارشناسي او ميباشد كه با مباني ديني ناسازگار است. تفكر هايدگر اگرچه رنگي عارفانه دارد ولي در معناي رهباني و ابراهيمي كلمه، ديني نيست. البته آنجا كه هايدگر تيشه به ريشه غرب مدرن ميزند ميتوانيم با او همسخن شويم اما در كل تفاوتهاي ميان انديشه ديني و هايدگر بسيار است.