از خواب پرید . از پشت پنجره ماه را تماشا کرد. عکس پسرش را از طاقچه برداشت. _ : پسرم همه ی همرزم هایت برگشتند. یکی جنازه اش آمد. دیگری بدون پاهایش برگشت. و آن یکی بعد چند سال اسارت آمد. و بالاخره یکی دیگر از همسنگرهایت با یک پلاک به خانه برگشت. اما انگار از آن جمع کسی که هرگز برنخواهد گشت، تویی..
 							خوب بود.