اتاق بازرگاني 13 سال است كه پارلمان بخش خصوصي است. شش سال است كه نهاونديان آن را دارد. حالا دفتر رئيسجمهوري محل استقرار رئيس پارلمان بخشخصوصي شده است. فكرش را بكنيد چه سور و ساتي به پا ميشود. ديگر دفتر رئيسجمهوري نميشود، ميشود دفتر رئيس نه(!)جمهوري (بخش خصوصي). اين كجايش بد است؟
اينبار به عوض اينكه شركتهاي دولتي و شبه دولتي جيبشان پر شود، بخش خصوصيها اين كاره ميشوند. عمومي كه بود مگر نفت سر سفره مردم آمد؟ نه! حالا ببينيم خصوصي چه ميشود. آسياب به نوبت است ديگر. ببينيم اينبار هم پولدارها پولدارتر ميشوند؟
ابوي ميگويد: چه ميگويي پسر! اينها كارشان شورايي است. حتي شوراي گفتوگوي دولت و بخش خصوصي هم دارند. پيشنهاد تأسيس آن را هم خود نهاونديان داده ( امريكا هم كه بود، دائم شورا درست ميكرد) و از سال 90 به صورت كجدار و مريز جلساتي هم برگزار شده، هر چند در دولت احمدي نژاد به شكل قانوني برگزار نشد و در دولت روحاني هم تنها دو بار تشكيل شده فقط عيبش اين است كه دو جلسه برگزار شده در دو ماه اخير چند بار به علت مشغلههاي كاري نهاونديان لغو شده است.
ميگويم يعني پس برعكس شده! اينبار خصوصيها، عمومي شدهاند! اين اتاق بازرگاني ديگر اتاق بازرگاني نميشود. نفوذي فرستادند تا بيخ گوش رئيسجمهوري اما خودباخته و دلباخته از كار درآمد. باز خوب است روحاني هاله نور ندارد. يعني نهاونديان حالا آل اسحاق و شركا را به حساب نميآورد. خب عوضش كنند. اينكه كاري ندارد!
ابوي ميگويد تا به حال انگار شطرنج يك نفره بازي نكردهاي؟ ميگويم نه!
ميگويد: با اين طرز گفتار و نوشتارت، نياز به توجيه شدن داري و توضيح ميدهد كه نهاونديان در شوراي پول و اعتبار، شوراي عالي گمرك و شوراي عالي صادرات بايد از طرف اتاق بازرگاني شركت كند و از منافع بخش خصوصي دفاع كند.
ميگويم چه اشكالي دارد؟
ابوي ميگويد اصلاً به من نرفتهاي! خب اين ور ميز مينشيند و سنگ بخش خصوصي را به سينه ميزند بعد بلند ميشود و ميرود آن ور ميز سنگ دولت را به سينه ميزند. به اين ميگويند حلقه بسته.
ميگويم ميتواند همان نشسته صفحه شطرنج را بچرخاند و زحمت بلند شدن به خود ندهد. ديگر مشكل حلقه هم ندارد!
ابوي كه از دستم حسابي ناراحت شده ميگويد: بالاخره اقتدار دست دولت است. امروز نشد فردا. . . نهاونديان خودش را از طرف دولت كيش ميكند و با خصوصيها خداحافظي ميكند.
ميگويم: حيف ميشود.
ميگويد: نترس آن وقت اگر دلش خواست پارلمان بخش خصوصي در سايه را تشكيل ميدهد؛ مثل پسر آن كسي كه رفت به شاگردي مغازه آهنگري.
ميگويم چه شد؟
ميگويد: روز سوم والده پسر رفت به آهنگر گفت پسرم ديگر نميآيد يك فكري براي شاگرد جديد بكن.
آهنگر گفت مگر چه شده است. والده گفت: پسرش ميگويد آهنگري كاري ندارد. آهن را پهن ميكني ميشود بيل و دمش را ميكشي ميشود ميل.
استاد آهنگر گفت: عجب پسر ناقلايي است! خودش كه ياد گرفته هيچ، به ننهاش هم ياد داده!