کد خبر: 419934
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۷
حديث رستگاري طيب درگفت‌وگوي «جوان» با بيژن حاج‌رضايي
در ماه‌هاي پس از سركوب خرداد 42 مردمان اين ديار شاهد رشادت رادمردي بودند كه با مقاومت خود حديث نامكرر فتوت عياران اين سامان را زنده كرد. طيب اين سرود جاودان دليري اين بار حُرگونه به آستان مقتدايش بازگشت و تهديد ارباب دنائت را به هيچ گرفت. از آن پس او تا هم اينك عظمت خود را برتاريخ تحميل كرد و روايت مرام خويش را جاودانه ساخت. در سالروز شهادت طيب حاج‌رضايي شنونده خاطرات ناگفته فرزندش شديم كه آنها را در ادامه خواهيد خواند. جالب‌ترين خاطره‌اي كه از سلوك اخلاقي پدر به ياد داريد، كدام است؟ خاطره خوبي كه به ياد دارم و بارها برايم يادآوري مي‌شود اين است كه حدود سال 38، 39 بود كه از خيابان ري به طرف ميدان قيام فعلي (ميدان شاه سابق) مي‌آمديم. من عقب ماشين نشسته بودم و يكي از دوستان پدرم هم كنارم نشسته بود و پدرم و راننده جلو بودند. پدرم برگشت و به دوستش كه عقب نشسته بود گفت: «حاجي! خدا لعنت كند سرشناسي را. » و شروع كرد مقدار زيادي از سرشناس بودن و شناخته شدن توسط مردم گلايه‌كردن كه اين چه بدبختي‌اي است كه گريبان ما را گرفته و هرجا مي‌رويم فلان و بهمان است. من در عالم بچگي از خودم پرسيدم: «مگر بد است كه آدم را بشناسند و به او سلام و از او پذيرايي كنند؟» به‌تدريج كه وارد زندگي شدم، تازه فهميدم حرفي كه پدرم آن روز زد، چقدر درست بود و سرشناسي خيلي‌ها را فاسد مي‌كند. من از پدرم خاطرات زيادي دارم، چون تمام مدت با او بودم و در تمام جلسات دادگاه‌هاي او در سال 42 هم حضور داشتم. من رابط خانواده با مرحوم پدرم بودم، غذا برايش مي‌بردم و از زندان اخبار را مي‌آوردم. اين روزها همه چيز فرق كرده. آن روزها فاصله ميدان خراسان تا عشرت‌آباد يك فاصله بعيد و بسيار دوري بود. شايد 50 تا تاكسي بايد عبور مي‌كرد تا يكي از آنها ما را از ميدان خراسان تا عشرت‌آباد مي‌برد. اغلب هم بايد سه چهار كورس ماشين عوض مي‌كرديم، ولي حالا از ميدان عشرت‌آباد هنوز دنده يك به دو نكرده‌ايد مي‌رسيد ميدان شاه و بعد هم ميدان خراسان. شب‌هاي دادگاه اول، من و عده‌اي از طرفداران پدر، جلوي زندان عشرت‌آباد روي خاك‌ها كنار كيوسك تلفن كه در ضلع جنوب شرقي ميدان بود، نشسته بوديم. قرار بود اگر خبري گرفتيم با همان تلفن به خانواده خبر بدهيم. تا آخرين روزي كه حكم نهايي را دادند، ما هر روز آنجا بوديم. در دادگاه اول پنج نفر به اعدام و بقيه به زندان‌هاي طويل‌المدت محكوم و دو نفر هم آزاد شدند. در دادگاه دوم اين پنج نفر به دو نفر تبديل شدند كه يكي پدرم بود و يكي مرحوم حاج اسماعيل رضايي. بقيه هم به زندان در شهر محل تولدشان يا بيرون از آن محكوم شدند. پدرم به غذايي غير از غذاي خانه لب نمي‌زد، بنابراين بايد در خانه برايش غذا مي‌پختند. در مدتي كه در زندان بود، با توجه به اينكه مشكلاتي را هم برايش درست كرده بودند، تكيده و لاغر شده بود، به همين دليل مادرمان در منزل غذا تهيه مي‌كرد. ايشان از اول عمرش آدمي نبود كه بتواند تنهايي غذا بخورد، براي همين ما هر روز چند قابلمه بزرگ غذا را برمي‌داشتيم و به زندان مي‌برديم. هميشه بايد همه غذا مي‌خوردند تا پدرم هم بتواند بخورد. آن روز هم قابلمه‌هاي غذا را آماده كرديم و همراه مادر و خواهرم كه آن موقع سه چهار ماهه بود، با تاكسي از ميدان خراسان تا عشرت‌آباد رفتيم. زندان پدرم نزديك به انتهاي خيابان غربي عشرت‌آباد و در جايي بود كه الان زندان مواد مخدر است. آمديم و جلوي در بزرگ آهني ايستاديم و به سربازي كه آنجا ايستاده بود گفتيم: «آقا! خبر بده كه براي زنداني‌ها ناهار آورده‌ايم. » سرباز اعتنا نكرد و حرف نزد. من از داخل ماشين مرحوم پدرم را ديدم كه عقب يك جيپ نشسته بود و دو تا سرباز هم كنارش نشسته‌ بودند. جرأت نمي‌كردم به مادرم بگويم كه پدرم عقب آن جيپ نشسته، اما پدرم را مي‌ديدم كه با دست به ما اشاره مي‌كند. من به سرباز التماس‌كردم: «تو رو خدا به جناب سروان بگو كه ما اين غذا را تحويل بدهيم. » سرباز گفت: «به ما مربوط نيست. به مأموران امنيتي بگوييد.» يك مرد با لباس شخصي آمد و به سرباز پريد كه تو غلط كردي و يك دعواي صوري راه‌انداخت. بالاخره از اتاقك داخل زندان پيام دادند كه بگذاريد بيايند داخل. من، مادرم و خواهرم كه بغل مادرم بود رفتيم داخل. رسيديم جلوي در زندان و مي‌خواستيم داخل برويم كه ديدم پدرم دستش را گذاشت روي سينه سربازها و از عقب جيپ ارتشي پياده شد و رو به من و مادرم كرد و گفت: «كجاييد؟ دو ساعت است كه اينها مي‌خواهند مرا ببرند و لطف كرده‌اند و نگه‌ام داشته‌اند تا شما را ببينم. » نگو آن شب، شب آخري بود كه مي‌خواستند پدرم را از عشرت‌آباد به هنگ زرهي در پادگان قصر در چهارراه قصر، در جاده قديم شميران منتقل كنند. ما را به اتاقي بردند. پدرم خواهرم را از مادرم گرفت و نوازش كرد و مرا بوسيد و دست كرد توي جيبش و 10، 20 شكلات‌ را كف دستم ريخت و گفت: «مواظب مادرت و خانواده‌ات باش. » من 10، 12 سال بيشتر نداشتم. به نظر شما چه ويژگي‌هايي در پدرتان هست كه تا اين حد موجب محبوبيت ايشان شده است؟پدرم خصايل خاص خودش را داشت، كم حرف مي‌زد و اهل مماشات با زورگوها نبود. خانه ما خودش يك دارالحكومه يا كلانتري بود. ساعت يك كه پدرم به خانه مي‌رسيد، يك صف طويل از مردم مختلف جلوي در خانه ما تشكيل شده بود. پدرم اغلب مشكلات مردم را هم حل مي‌‌كرد. شب‌هاي جمعه كه براي زيارت مرقد پدر مي‌رويم و فاتحه‌اي مي‌خوانيم و 10، 20 دقيقه‌اي مي‌نشينيم، باورتان نمي‌شود كه كسي از آن پله‌ها بالا نيايد و فاتحه‌اي نخواند و براي برادرش، بچه‌اش و همراهش، با خلوص مسائلي را از پدرم برايش نگويد. انگيزه مرحوم طيب براي شركت در قضيه 28 مرداد 32 چه بود؟ پدرم و اطرافيانش به‌شدت از كمونيسم و از توده‌اي‌ها وحشت داشتند و اينها را سمبل اعمال كثيف و شيطاني مي‌دانستند. مي‌گفتند اينها حتي به ناموس خودشان هم رحم نمي‌كنند. اين‌‌طور براي اينها جا افتاده بود و پدرم بي‌نهايت از چپ و چپي‌ها متنفر بود و آقايان مليون را چيزي شبيه توده‌اي‌ها مي‌دانست و به هيچ عنوان با آنها حشر و نشر و سر و كاري نداشت. پدرتان با شعبان جعفري چه رابطه‌اي داشت؟رابطه خاصي نداشت، فقط در 28 مرداد شعبان جعفري هم خودش را به نحوي قاطي اين جريان ‌كرد. بعد كه هم پدرم و هم شعبان جعفري در زندان بودند. پدرم هيچ رابطه‌ و رفاقتي و نشست و برخاستي با شعبان جعفري و امثال او نداشت. كار شعبان جعفري كارچاق‌كني بود. خودش به خودش مي‌گفت من شعبان بي‌مخ هستم! امثال اينها ورزش باستاني را بدنام كردند. پدرم مطلقاً با او رابطه، رفت و آمد و داد و ستدي نداشت. علت گرفتاري پدرتان چه بود؟ مرحوم پدرم به دليل درگيري با نصيري كه به زمان تولد رضا پهلوي در نزديكي زايشگاه فرح مربوط مي‌شود، گرفتار شد. اين درگيري بعداً در نصيري تبديل به عقده حقارت عجيبي شد و او در به در دنبال فرصت و بهانه‌اي مي‌گشت تا با پدر من تسويه حساب كند. بعد از 28 مرداد و تولد وليعهد و درگيري با نصيري، خود پدرم از دستگاه برگشته بود و هرجا كه مي‌نشست، به دستگاه فحش مي‌داد و مردم هم كه مي‌دانستند خوشش مي‌آيد، شروع مي‌كردند به فحش دادن به شاه و دربار و نصيري. پدرم هم پول ميزشان را حساب مي‌كرد و خوشش مي‌آمد كه مردم به دستگاه فحش بدهند. البته او قبل از خرداد ‌42 در سال 41 هم با دستگاه درگيري پيدا كرد. جريان از چه قرار بود؟پدرم هر سال تعداد زيادي گوسفند مي‌گرفت و براي دهه اول محرم ذبح مي‌كرد و غذا مي‌داد. اين گوسفندها حدود 300، 400 تا بودند و وسط ميدان رها مي‌شدند و همه هم مي‌دانستند كه اين گوسفندها متعلق به چه كساني است و براي چه كاري وسط ميدان نگهداري مي‌شود. يك روز اوايل تابستان آقايي به اسم بختيار كه شهردار منطقه بود، با چند نفر مي‌آيد و با پدرم درگير مي‌شود و پدرم چند تا سيلي به او مي‌زند و ملت مي‌ريزند جيپ‌‌ها را واژگون مي‌كنند و آتش مي‌زنند. پدرم به ميداني‌ها فحش بدي مي‌دهد و مي‌گويد كار را تعطيل كنيد. 10، 12 هزار نفري از ميدان حركت مي‌كنند. به ميدان قيام (شاه سابق) كه مي‌رسند، حدود 25، 26 هزار نفري مي‌شوند. به طرف خيابان ري حركت مي‌كنند و ميادين اعدام، طاهري و شفيعي را مي‌بندند و يك جمعيت 100 هزار نفري راه مي‌افتند و از كنار راديو به خيابان پاستور مي‌روند كه به كاخ شاه بروند. در آنجا جمعيتي باورنكردني جمع مي‌شود. اينها پيغام مي‌دهند كه مي‌خواهند شاه را ببينند. شاه نبود و نخست‌وزير كه آن موقع علم بود، پيغام داد: حرفتان چيست؟«يكي‌ از شما بيايد داخل» پدرم گفت: «صدهزار نفر آمده‌‌اند، چرا فقط من بفرمايم داخل؟» گفتند: «نمي‌شود با همه آنها صحبت كرد. شما به عنوان نماينده بيا». پدرم گفت: «اينها خودشان نماينده دارند. » چند نفر را انتخاب كردند. به آنها گفته شد: «شما چند نفر بياييد داخل ناهار بخوريد، بعد برويد حضور نخست‌وزير» پدرم گفت: «من نمي‌آيم. من بيايم ناهار بخورم و اين صدهزار نفر گرسنه بمانند؟ بايد اينها را غذا بدهيد تا من بيايم.»از پادگان‌هاي ارتش ديگ‌هاي برنج و خورشت با نان‌هاي مخصوص سربازي را در يقلاوي‌هاي سربازي ريختند و بين مردم تقسيم كردند، طوري كه مردم از ابتدا تا انتهاي خيابان كاخ (فلسطين فعلي) غذا خوردند. بعد پدرم با آن چهار پنج نفر رفتند داخل و با نخست‌وزير در باره مشكلات، شهردار و رئيس كلانتري منطقه صحبت كردند. فردا صبح همه آنها عوض شدند. اين يك انقلاب حقيقي بود و همان موقع بود كه دستگاه فهميد كه اگر طيب بخواهد عليه نظام حركتي بكند، به‌راحتي مي‌تواند. آن حركت سال 41 حكم اعدام مرحوم پدرم را امضا كرد، نه 15 خرداد 42. دايره نفوذ مرحوم طيب در ميدان از كجا شروع شد و تا كجا ادامه پيدا كرد؟در ميدان تقريباً ايشان حرف اول و آخر را مي‌زد. مرحوم پدرم حق و مال كسي را نبرده يا زير و رو نكرده بود و تعريف يك كاسب تمام و كمال در مورد او مصداق داشت، بنابراين تقريباً مورد قبول تمام كساني بود كه در اين صنف بودند، ولي به هرحال در هر صنفي زشت و زيبا و بد و خوب هست و بعضا آن افراد بد وجود داشتند كه بعد از كشته شدنش از شاه تشكر كردند!از دسته عزاداري ايشان براي امام حسين(ع) سخن بسيار گفته‌اند. خود شما از شكوه و جلال آن دسته چه چيزي را به ياد داريد؟اين قضيه به سال‌ها قبل برمي‌گردد. در ميدان مولوي يك درگيري شديدي پيش مي‌آيد و پدرم تا دم مرگ مي‌رود. صبح اولين روزي كه بهبود پيدا مي‌كند و به هوش مي‌آيد، براي مادرم تعريف مي‌كند كه سيدي آمد و گفت: «بلند شو! چند روز ديگر ماه محرم است و بايد شروع كني و هنوز تكيه‌ات را نبسته‌اي». پدرم به مراسم ماه محرم علاقه‌مند بود و در خانه عزاداري مي‌كرد، اما از آن تاريخ به بعد مصر شد و مراسم ماه محرم براي او حكم واجب را پيدا كرد. مي‌گفت هرچه را كه در مي‌آورم، نصفش مال امام حسين(ع) و ياران ايشان است و نصفش را هم هرجور كه صلاح باشد، خرج مي‌‌كنم. از آن تاريخ به طور جدي مراسم ماه محرم را دنبال كرد. مدتي در منزل تكيه مي‌بست و بعد از آن در انبار بسيار بزرگي در شرق ميدان ميوه و تره‌بار كه در دهه اول محرم آن را سياهپوش مي‌‌كردند و علامات، كتل، پرچم، استكان، نعلبكي و سماور مي‌آوردند و پدرم 10 شب كامل در آنجا مراسم داشت و هر 10 شب به عزاداران شام مي‌داد. روزها هم به خدمه‌اي كه در آنجا كار مي‌كردند، ناهار مي‌داد و آن گوسفندهايي را كه گفتم در ميدان نگه مي‌داشت، هرشب چند تايي را براي شام ذبح مي‌كردند و بقيه را هم كلا براي ناهار روز عاشورا نگه مي‌داشتند. علت زنداني كردن مرحوم طيب چه بود؟به خاطر مسائلي كه حول و حوش منزل مصدق پيش آمد و بند و بست‌هاي بعد از آن. مي‌خواستند به نوعي مسائل داخلي را گردن اين و آن بيندازند و او را در پشت سر بكوبند. مرحوم پدرم و عده‌اي ديگر در زندان بودند، يعني در دوراني كه فاطمي اعدام شد، پدرم 10، 11 ماه به خاطر جاويد شاه گفتن زنداني بود. وقتي شاه او را در زندان مي‌بيند، مي‌دهد قضيه را بررسي كنند و يك دادگاه صوري تشكيل مي‌دهند و قلم بر قضيه مي‌كشند و پدرم آزاد مي‌شود. پدرم حتي بعد از اولين ديداري كه بعد از 28 مرداد با شاه دارد و شاه مي‌پرسد چه مي‌خواهي؟ مي‌گويد من كاسب هستم و هيچ چيزي نمي‌خواهم. دربار در آن زمان همه چيز را از او گرفته و حتي يك پاپاسي هم به او نداده‌ بود، ولي خوشبختانه توانست خودش را جمع و جور كند. اما موضوع جهش فكري و تغييراتي كه در پدرم پيش آمد، اين بود كه بعد از 28 مرداد و برگرداندن شاه، تغييراتي اساسي در كشور پيش آمد، يعني شاه برعكس سابق روش ديگري را در پيش گرفت و از نظر سياسي، با به كار گماردن بعضي‌‌ها و زياد كردن فشار روي مردم شيوه جديدي را آغاز كرد. مرحوم پدرم هم در ميان مردم بود و مردم به او علاقه داشتند و او هم از صبح تا شب سعي داشت كه كار عده‌اي را راه بيندازد و اين مشكلات و مسائل را مي‌ديد. او اطرافيان شاه، مخصوصاً نصيري را قبول نداشت. علت اين همه كينه نصيري نسبت به ايشان چه بود؟در سال 38، 39 كه وليعهد به دنيا آمد، پسر پهلوان اكبر خراساني به شاه پيشنهاد كرد كه اعليحضرت اجازه بدهد كه پسرش در جنوب شهر تهران و بين مشدي‌ها به دنيا بيايد، بنابراين پسر پهلوان اكبر و مرحوم پدر ما براي شاه پيغام فرستادند كه مي‌خواهيم ملكه به جنوب شهر بيايد، نظر شما چيست؟ شاه قبول كرد و آنها هم شرط گذاشتند كه هيچ مأموري حق مداخله نداشته باشد و حفاظت و همه كارها به عهده اينها باشد. در ميدان مولوي بيمارستاني بود كه بعداً تبديل به زايشگاه فرح پهلوي شد. آنجا را گرفتند و ديگر در خانه هيچ كس فرشي نماند و همه خيابان‌ها را فرش كردند و خيلي زحمت كشيدند. روزي كه شاه براي ديدن زن و بچه‌اش به بيمارستان آمد، مرحوم پدرم با نصيري برخورد پيدا مي‌كند و به او بد و بيراه مي‌گويد و اين ريشه كينه‌اي شد. گويا ماشين مرحوم پدرم در كنار بيمارستان پارك بود و سرهنگ نصيري كه فرمانده گارد بوده، مي‌آيد و مي‌گويد ماشين مال چه كسي است و مي‌گويند مال طيب‌خان است. مي‌گويد طيب‌خان كيست؟ ماشين را برداريد. مرحوم پدرم تا اين را مي‌شنود، برانگيخته مي‌شود و شروع مي‌كند به فحش دادن به نصيري و داد مي‌زند كه طاق نصرت‌ها را پايين بياوريد و فرش‌ها را هم جمع كنيد و برويم. علم كه وزير دربار و تشريفات بوده مي‌آيد و دخالت مي‌كند و مي‌پرسد موضوع چيست؟ پدرم مي‌گويد ما قبول كرديم كه شاه همسرش را به اينجا بياورد و حفاظت اينجا را قبول كرديم و حالا هر. . . دخالت مي‌كند و فحش‌هاي بدي مي‌دهد كه توي ذوق نصيري مي‌خورد و كينه عميقي را از مرحوم پدرم به دل مي‌گيرد. مرحوم پدر پس از جريانات 28 مرداد 32 سعي مي‌كرد كمتر در اجتماعات ظاهر شود. پدرم با بختيار دوست بود. وقتي او فراري و بعد هم كشته شد، قطعاً براي پدرم سؤالات زيادي مطرح شد و به‌طور كلي از رژيم برگشت. نصيري فقط پنج درصد از دلايل برگشت مرحوم پدرم بود، 95 درصد، مسائل ديگري بودند كه در اجتماع مي‌ديد. هر سال در دهه اول محرم كه ميدان را مي‌بستيم و خود را براي برگزاري مراسم سيد‌الشهدا(ع) آماده مي‌كرديم، پدرم به همه آقاياني كه منبر مي‌رفتند مي‌گفت در مسائل سياسي و اجتماعي هرچه دلتان مي‌خواهد بگوييد و نترسيد، من اينجا هستم. مرحوم پدرم قطعاً در 15 خرداد 42 جزو هيئت‌هايي نبود كه شعار مي‌دادند و به‌نوعي پس پرده بود و شما به هيچ عنوان در هيچ يك از مراسم، مرحوم پدرم را نمي‌ديديد كه با عده‌اي باشد و اين را در دادگاه هم گفت، ولي دادگاه از او نپذيرفت. هدف دستگاه اين بود كه اساساً با همه تسويه حساب كند. از جلسه رو به رو كردن امام (ره) و پدرتان چه خاطره‌اي داريد؟ مرحوم پدرم را در محلي در عشرت‌آباد يا جاي ديگري مي‌برند. پدرم مي‌گفت به همراه مأموران وارد اتاقي شدم، پرده‌اي را كنار زدم و ديدم يك مرد روحاني نوراني آنجا نشسته است. از در كه وارد مي‌شوند، مأموران منتظر بوده‌اند كه مرحوم پدرم به ايشان پرخاش كند و بگويد: «آخر مرد! چرا پول دادي و چنين و چنان كردي»، اما همين كه امام‌(ره) وارد مي‌شوند، پدرم فرياد مي‌زند: «آقا! قربان جدتان بروم. شما كي به من پول داديد؟ به اين نامسلمان‌ها بگوييد كه نه شما به من پول داديد، نه من از شما پول گرفته‌ام. » يعني قضيه را به امام خبر مي‌دهد. وقتي بيرون مي‌آيد، نصيري پشت در بوده و مي‌گويد: «طيب‌خان! خودت با دست‌هاي خودت گورت را كندي.» مرحوم پدرم جواب مي‌دهد: «عيب ندارد تيمسار. من بايد 20 سال قبل در زندان بندرعباس مي‌مردم. نمردم كه اين 20 سال بگذرد و صاحب فرزنداني بشوم و امروز تكليفم را ادا كنم و بميرم. مردن برايم مهم نيست.»مرحوم پدرم مي‌گفت: «من افتخارم اين است كه هر سال عزاداري امام‌حسين(ع) را تدارك مي‌بينم و خودم را فدايي امام حسين(ع) مي‌دانم، بيايم و به فرزندش تهمت بزنم و بگويم به من پول داده؟ مگر اين دنيا چقدر ارزش دارد؟ اين حرف‌ها مي‌گذرد، دنيا براي كسي نمي‌ماند. اينها هم هر ظلمي بكنند به خودشان مي‌كنند.» و روي حرفي هم كه گفت، ايستاد. در اولين برخوردي هم كه در سال 42 با امام (ره) داشتيم، خود ايشان اين فرمايش را كردند: «به‌راستي مرد بود. من در جلسه‌اي كه ايشان را ديدم، ثابت كرد كه هرچه در باره‌اش مي‌گويند، حقيقت دارد.»بعد از قضيه 15 خرداد، مرحوم پدرتان چقدر احتمال مي‌داد كه به سراغش بيايند. خاطره آن روز را نقل كنيد. بعد از 15 خرداد تلفن‌هاي متعددي به ايشان مي‌شد كه فرار كن، تو را خواهند گرفت. مرحوم پدرم حتي در شب 17 خرداد گفت: «من براي چه بايد بروم؟ كسي بايد برود كه بترسد. من نمي‌ترسم و نمي‌روم. » حتي شب كه آمد خانه ما، عموي من و مادرم گفتند: «حالا كه اينقدر مي‌گويند برو، شما هم برو، احتياط، شرط عقل است. » اما صبح ساعت 3 به‌رغم قولي كه داده بود به ميدان رفت. ساعت 7 روز 18 خرداد دو تا جيپ از شهرباني مي‌آيند. رئيس كلانتري منطقه و چند نفر از شهرباني مركز با حكم دستگيري مرحوم پدرم مي‌آيند. پدرم مي‌گويد مسئله‌اي نيست. شما تشريف ببريد و من با ماشين خودم مي‌آيم. آنها جلو راه مي‌افتند و پدرم با ماشين خودش مي‌رود. افسري بود به نام احمد طاهري كه خدا رحمتش كند آن روزها ستوان بود و بعد به سرهنگي رسيد. از آن افسرهاي صادق و سالم بود. بچه پايين شهر بود و پدر ما را مي‌شناخت. وسط پله‌ها پدرم را مي‌بيند. پدرم به او مي‌گويد: «احمد! خودت را برسان خانه ما و بگو برايم پول بياورند، چون اين بي‌همه چيز، مرا به بندرعباس مي‌فرستد. » اين گرفتن همان بود و رفتن پدرمان همان، تا چهار ماه كه ما هيچ خبري از او نداشتيم. بعد از چهار ماه به ما اجازه ملاقات دادند. خبر شهادت ايشان را چگونه دريافت كرديد؟آخرين بار به ما تلفن زدند و گفتند بياييد ايشان را ببينيد. روز جمعه بود. صبح رفتيم هنگ 2 زرهي و پدرم را پشت پنجره‌اي آوردند و ما از زير پنجره، او را ديديم. من بودم و دو تا عيال پدرم و عموهايم. آنها با هم صحبت و الوداع و ديدار به قيامت كردند. بعدازظهر باز يك بار ديگر پدرمان درخواست كرده بود و مادرم و آن يكي عيال ايشان به ديدنش رفتند و ما هم بيرون پادگان منتظر مانديم. شب شد و گفتند اينها را ساعت چهار صبح به ميدان تير مي‌برند. صبح شد و ما هرچه منتظر مانديم كسي را نياوردند. ما خوشحال بوديم كه وقتي هوا روشن مي‌شود، ديگر كسي را براي تيرباران نمي‌برند، چون هميشه محكومان را در گرگ و ميش هوا اعدام مي‌كردند. با خوشحالي سوار ماشين شديم و به ميدان خراسان رفتيم كه خوش‌خبري بدهيم. در اين فاصله عمويم از خانه حركت مي‌كند و به طرف پادگان مي‌رود و وقتي مي‌رسد كه سپيده سر زده و مي‌بيند كه كار تمام شده است. او با مردم مي‌ايستد كه جنازه را بگيرند، چون جنازه را نمي‌دادند. بالاخره با زور و صلوات و فشار مردم، جنازه را مي‌گيرند و به مسگرآباد مي‌برند. اولين خاطره برخوردتان با امام (ره) بعد از انقلاب چگونه بود؟بسيار به ما محبت داشتند. براي ما ملاقات با ايشان غيرقابل تصور بود و ايشان با لحني دوست‌داشتني سراغ ما را گرفتند و سؤال كردند پسري كه من به او كتاب دادم كداميك است كه عرض كردم منم. امام خيلي به ما محبت كردند. مرحوم سيد احمد آقا بسيار محبت داشتند و مثل يك پدر با ما صحبت مي‌كرد و چه خواهد بود و چه خواهد شد. بعضي از لحظات قابل توصيف نيست. رابطه‌تان با مقام معظم رهبري چگونه است؟حضرت آيت‌الله خامنه‌اي چندين بار لطف كرده و در سخنراني‌هايشان ذكر خير از مرحوم طيب كرده‌اند، چون آن موقع ايشان در مشهد و كنار از جريان مرحوم پدرم بودند، ولي تا جايي كه توانسته‌اند از التفات كوتاهي نكرده و ذكر خير كرده‌اند. آن‌قدر لطف و التفات از سوي همه مسئولان بوده كه انسان در مي‌ماند چه بايد بگويد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار