چند وقت بعد، درست با همین ویژگیها، آقاسید امیرحسین به خواستگاریم آمد. کسی که هم خودش و هم پدرومادرش سادات بودند. نشانه زیبای دیگری هم داشتیم، در جلسه آشنایی، هر دو بدون اینکه بدانیم، از امامزمان (عج) دعوت کرده بودیم تا صاحب مجلسمان باشند و خودم زیر لب گفتم: «یاصاحبالزمان، امروز شما صاحب این مجلس باشید، هر چه خیر است همان شود...» جوان آنلاین: شوهرخواهرم رو به امیرحسین کرد و گفت: «سید، خیلی خستهای، کمی استراحت کن.» لبخندی زد و پاسخ داد: «استراحت بماند بعد از شهادت!» و با خندهاش جمع را لبریز از شادی کرد. هنگام خداحافظی به او گفتم: «خدا به همه ما صبر زینبی بده.» لبخند آرامی زد و گفت: «زیباجان، قوی باش... محکم بایست.» تمام کارها و پیگیریهای مربوط به شهادت حمید موسوی، بر عهده پسرعمویش امیرحسین بود. چند روزی برای تفحص و شناسایی پیکر حمید، بیوقفه تلاش میکرد. اما در همان روزی که جواب آزمایش «دیانای» و تأیید هویت حمید موسوی به خانوادهاش رسید، خبر شهادت امیرحسین نیز آمد؛ گویی دو روح وابسته، قرار نبود از یکدیگر جدا بمانند. به مناسبت سالروز ولادت شهید سید امیرحسین موسوی، با همسرش، خانم زیبا احمدی، همصحبت شدیم. آنچه در ادامه میخوانید حاصل این گفتوگوی صمیمی است.
چرا به امام زمان متوسل نمیشوی؟!
زندگی ۹ ماهه من و آقا سید امیرحسین از همان آغاز به امامزمان (عج) گره خورده بود. آشنایی ما کاملاً سنتی شکل گرفت. خواهر آقا سید در یک مراسم، من و مادرم را دیده بود و بعد از مدتی با مادرم تماس گرفت تا برای آشنایی صحبت کند. او توضیح مختصری درباره برادرش و خانوادهشان داد و اجازه خواست جلسهای برای دیدار و آشنایی بیشتر بگذاریم. پیش از آن خواستگارهای زیادی آمده بودند، اما هیچکدام با معیارهای من هماهنگ نبودند. مادرم یک روز گفت: «زیباجان، چرا به امامزمان متوسل نمیشوی؟ از خود آقا بخواه تا کسی را برایت بفرستد که شایستهات باشد.» همان شب با دل شکسته به آقا امامزمان (عج) گفتم: «آقاجان، همسری میخواهم که شما او را قبول داشته باشید و سرباز پا به رکاب شما باشد. چهار شرط دارم: پاسدار باشد، سید باشد تا من هم عروس حضرت زهرا (س) شوم، باایمان باشد و ولایتمدار.»
چند وقت بعد، درست با همین ویژگیها، آقا سید امیرحسین به خواستگاریم آمد. کسی که هم خودش و هم پدرومادرش سادات بودند. نشانه زیبای دیگری هم داشتیم، در جلسه آشنایی، هر دو بدون اینکه بدانیم، از امامزمان (عج) دعوت کرده بودیم تا صاحب مجلسمان باشند و خودم زیر لب گفتم: «یاصاحبالزمان، امروز شما صاحب این مجلس باشید، هر چه خیر است همان شود...»
همسری و همسنگری...
صدای آرام و پر از متانتش در اولین دیدار به دلم نشست. امیرحسین گفت: «من سید امیرحسین موسوی هستم، متولد ۴دی ۱۳۷۵. آخرین فرزند خانوادهام، پرجنبوجوشم و کمی شوخطبع. بعد هم با افتخار از کارش گفت:
پنج سال است که در سپاه قدس، خدمت میکنم. خانوادهاش را «مذهبی، باایمان و ولایی» توصیف کرد و از آرزویش برای شهادت گفت. او در ادامه گفت: «همسرم باید در همه کارها همراهم باشد. نه جلوتر و نه عقبتر — بلکه همراه. به قول شهید صدرزاده، همسنگرم باشد. ممکن است مأموریت پیش بیاید؛ دو ماه، شش ماه یا کمتر. ممکن است نباشم. این برای شما مشکلی ندارد؟»
با اطمینان گفتم: «هرگز مانع راه سربازیات برای امام زمان (عج) نمیشوم؛ افتخار من است که همسر سرباز وطن و صاحبالزمان باشم.» بعد هم درباره ایمان، ولایتمداری و حجاب صحبت کردیم. هر دو باور داشتیم ایمان باید پایدار باشد، نه ظاهری یا زودگذر. او از علاقهاش به رهبر انقلاب و پایبندی به سخنان حضرتآقا گفت. بیشتر او حرف میزد و من فقط گوش میدادم. در لحظهای با لبخند گفت: «ببخشید زیاد صحبت میکنم، فکر میکنم شما خجالت میکشید!»
حضورش آرامش خاصی داشت؛ آنقدر که همانجا حس کردم پاسخ دلم را گرفتهام، حتی اگر هنوز زمان تصمیمم فرا نرسیده بود. بعدها آقاسید برایم تعریف کرد: «وقتی اولینبار وارد خانهتان شدم، از تو، مادرت و فضای خانهتان آنقدر آرامش و انرژی مثبت گرفتم که برایم عجیب بود. در راه برگشت رفتم امامزاده محلتان و از آقا خواستم جوابت مثبت باشد تا با هم یک زندگی خدایی را شروع کنیم.»
آنقدر ذوقزده بود که فردای همان روز آشنایی، ساعت ۱۰ صبح خواهرش تماس گرفت تا جوابم را بگیرد! مادرم با خنده گفت: «صبر کنید، پدر زیباخانم هنوز از مأموریت برنگشته. وقتی پدرم بازگشت، ابتدا کمی مردد بود، چون ما دو فرزند بودیم و آقا امیرحسین در خانوادهای پرجمعیت و با ششفرزند بزرگ شده بود. اما بعد از صحبتها و شناخت بیشتر، دلشان آرام گرفت.
به نام خدای زیباییها
جلسه دوم، خانواده آقا سید به همراه ایشان به خانه ما آمدند تا بیشتر آشنا شویم. در این دیدار، مادر آقا سید گفتند: «برای هفته بعد مراسم خواستگاری اصلی را بگذاریم و بعد جشن نامزدی.».
اما مادرم پیشنهاد داد: «بگذارید اول چند جلسه بچهها با هم بیرون بروند و بیشتر آشنا شوند.» همه پذیرفتند و خواهر آقاسید گفت: «اگر اجازه میدهید شماره زیباخانم را به امیرحسین بدهم تا بیشتر صحبت کنند.» فضای آن جلسه پر از آرامش و صمیمیت بود، انگار سالهاست خانوادهها همدیگر را میشناسند.
فردای آن روز، ساعت ۱۱:۳۲ دقیقه، پیام نخست آقا سید رسید: «به نام خدای زیباییها. سلام و عرض ادب خدمت شما زیباخانم، بنده سید امیرحسین هستم. خوب هستید انشاءالله؟ در وهله اول خواستم بابت میزبانی گرم و صمیمانه دیشب شما و خانواده محترمتان تشکر کنم.» و اینگونه آشنایی ما آغاز شد.
در اولین دیدار، با هم به زیارت حضرت شاهعبدالعظیم رفتیم. دیدار دوم، سینما رفتیم و، چون ایام شهادت حضرت معصومه (س) بود، فیلم قلب رقه را دیدیم. جلسه سوم به رستوران رفتیم و جلسه چهارم رفتیم پیش مشاور. در همان یک جلسه مشاوره، حاجآقا (مشاورمان) با لبخند گفت: «در امیرحسین، سیرت ائمه (ع) دیده میشود.»
مهری برای مردم غزه
من و آقاسید عشق عمیق و خاصی داشتیم، عشقی که هنوز هم ادامه دارد. همیشه مرا با محبت صدا میزد و میگفت «نعمتالهی»؛ آنقدر این نام را تکرار میکرد همه من را با همین اسم میشناختند. من هم او را «معجزهالهی» صدا میزدم، چون واقعاً ایمان داشتم که او معجزهای از سوی خدا در زندگیام است و هر دو باور داشتیم که تقدیرمان را خدا کنار هم رقم زده است. مهریهام هم به نیت امام رضا (ع) شد ۸ میلیونتومان که آن را هم تقدیم کردیم به مردمان مظلوم و جنگ زده غزه.
آقاسید بسیار از شهادت صحبت میکرد؛ انگار خودش حس کرده بود، به زودی به آرزویش میرسد. میگفت ادامه زندگی خداییمان را در حکومت امام زمان (عج) خواهیم گذراند. بعد از عقد، تصمیم گرفتیم به مناسبت ولادت امام حسن مجتبی (ع) چله زیارت عاشورا را بخوانیم. من پیشنهاد دادم از ششم خرداد شروع کنیم تا چهلم آن مصادف با روز تاسوعا و عاشورا باشد، چون قرار بود به کربلا برویم. آقاسید قبول کرد.
روز آغاز چله، کنار هم نبودیم و هر کدام جدا نیت کردیم. گاهی او، گاهی من یادآوری میکردیم تا فراموش نکنیم. بیشتر شبها با هم میخواندیم. آقاسید با صوت زیبایش زیارت عاشورا را تلاوت میکرد و من با شنیدن صدای حزنانگیزش بیاختیار اشک میریختم. چله زیارت عاشورایمان ادامه داشت تا روز بیستوششم... همان روزی که آقاسید دیگر زیارت را نخواند و من چله را به تنهایی تمام کردم، چون وصله جانم، در بیستوششمین روز چله زیارت عاشورا، به آرزوی آخرش یعنی شهادت رسید. در یکی از دفترهای یادداشتش نوشته بود: «شهادت، آرزوی آخر»
ایران مارکت
آقا سید امیرحسین در مسجد امیرالمؤمنین (ع) رشد کرده بود و از شاگردان شهید مصطفی صدرزاده به شمار میرفت. او شوخطبع، خوشرو، مهربان و دلسوز بود. اهل گفتوگو و بسیار بااخلاص. خانوادهدوستی در وجودش موج میزد و احترام زیادی برای پدرومادرش قائل بود، تا جایی که احترام من به والدینم هم برایش اهمیت داشت. مسئولیتپذیر، بخشنده و بافکر بود. هر کاری را با سنجیدگی انجام میداد و دانایی و آگاهیاش در تصمیمها کاملاً مشهود بود. بسیار پرجنبوجوش بود و از بیکاری خوشش نمیآمد.
مدتی که در خانه بود، تصمیم گرفت برای پر کردن وقتش سوپرمارکت بزند تا اوقاتش را صرف کار مفید کند. مدتی دنبال اسم مناسب بود تا اینکه یک روز با ذوق تماس گرفت و گفت: «یک اسم محشر پیدا کردم! یادت هست سخنرانی حضرت آقا که گفتند؛ باید از کشورمان حمایت کنیم؟ تصمیم گرفتم اسم مغازه را بگذاریم «ایران مارکت» تا پیرو سخن ایشان باشیم.
هنوز هم مراقب من است
در روزهای آغاز جنگ، آقا سید امیرحسین همیشه اخبار را دنبال میکرد. وقتی موشکهای ایران به سمت اسرائیل پرتاب میشد و به هدف میخورد، با خوشحالی فریاد میزد «اللهاکبر». شب قبل از عیدغدیر با خانوادهاش به پشتبام رفتیم؛ صدای بلند تکبیرش در فضا پیچید و هیچ ترسی در چهرهاش نبود. روز عید غدیر، در خانه داییاش میهمان بودیم. هنگام بازگشت، مدام گوشیاش را چک میکرد. به شوخی گفتم: «امیرجان، گوشی رابذار کنار، با خبر دنبال کردن که کاری ازت برنمیاد!» لبخند زد و گفت: «عشقم، اگر برم سرکار، میتونم خدمت کنم. وقتی خونهام، احساس سردرگمی دارم.» بعد از نماز مغرب، رو به من کرد و پرسید: «اگه کسی درباره من ازت بپرسه، چی میگی؟» با عشق شروع کردم به گفتن ویژگیهایش: مهربان، مسئولیتپذیر، عاشق، پناه و تکیهگاه. وقتی ساکت شدم، لبخند زد و گفت: «منتظر بودم یه چیز بگی که نگفتی...» هرچه پرسیدم، نگفت منظورش چیست!
امیرحسین برای رسیدن به شغلش خیلی تلاش کرد. انسانی خوشرو، خوشصحبت و مهربان بود و همیشه به همه احترام میگذاشت، بهویژه به پدرومادرش که احترام به آنها یکی از اصلیترین دغدغههای زندگیاش بود. به من بسیار احترام میگذاشت، همیشه به علایق و خواستههایم اهمیت میداد و با تمام وجود مراقبم بود؛ هنوز هم حس میکنم مراقبم است. امیرحسین با رویخوش با جوانها صحبت میکرد و آنها را به نماز، روزه، خوشرفتاری و اخلاق نیک دعوت میکرد. همه دوستش داشتند و به حرفش گوش میدادند. از غیبت، دروغ و تهمت دوری میکرد و اگر جایی کسی غیبت میکرد، بیدرنگ آن مکان را ترک میکرد.
استراحت بماند بعد از شهادت
در آن روزها پدر و دامادمان در مأموریت بودند و فقط من، مادرم و خواهرم در خانه مانده بودیم. مادرم سعی میکرد آرامش خانه را حفظ کند، ولی نگرانی دردل همهمان موج میزد. آقاسید در محل خدمت آمادهباش بود و خودش گفته بود: «عشقم، خودم زنگ میزنم، نگران نباش. شب ۲۵خرداد، تماس گرفت و با صدای آرام گفت: «سلام عشقم، حالم خوبه، نگران نباش، مراقب خودت باش، دوستت دارم...»
بغض راه گلویم را بست، نتوانستم خداحافظی کنم. بعد از قطع تماس، پیام دادم: «مراقب خودت باش، خدا و امام زمان پناهت باشند.» حدود نیمساعت بعد دوباره تماس گرفت. صدایش گرفته بود. گفت: «زیبا، حمید شهید شده...» وقتی فهمیدم پسرعمویش حمید است، از گریه بیاختیار افتادم. صبح فردا خبر شهادت حمید تأیید شد. آقا سید با وجود آمادهباش، مرخصی گرفت تا به خانه عمویش برود و در کنار خانواده شهید باشد. ما هم برای دلداری رفتیم. وقتی بعد از چند روز دوباره او را دیدم، انگار دنیا را به من داده بودند. فقط میگفتم: «حالت خوبه عزیزم؟» گفت: «آره عشقم، تا تو رو دیدم خوب شدم.» آن شب تا دیر وقت در خانه شهید ماندیم. پدر و خود آقاسید موقع خداحافظی جلو در بودند. با پدرش احوالپرسی کردم و هر دو بیاختیار اشک ریختیم. موقع خداحافظی با او، شوهرخواهرم به امیرحسین گفت: «سید، خیلی خستهای، استراحت کن.» با لبخند گفت: «استراحت بعد از شهادت!» و با خنده جمع را پر کرد. هنگام خداحافظی، من به او گفتم: «خدا به همه ما صبر زینبی بده.» لبخند زد و آرام گفت: «زیباجان، قوی باش، محکم بایست.»
با گریه گفتم: «نمیتونم عشقم، سخته...» وقتی میخواستم سوار ماشین شوم، با همان لحن شوخطبعش گفت: «میخواهی همسر شهید شوی؟» با شوک گفتم: «نه! هنوز آمادگیش رو ندارم...» فقط لبخند زد.
صوت زیبای زیارت عاشورا
اوایل جنگ بود؛ آقا سید امیرحسین هم آمادهباش بودند و هم درگیر کارهای شهادت پسرعمویشان. چهارشنبه ۲۸خرداد، بعد از سرکار به خانه ما آمدند و هنگام شام از خواهرم پرسیدند: «آبجی، از چی میترسی؟» خواهرم گفت: «از لحظه زدن موشکها و آدمهایی که زیر آوار میمانند، همیشه به آن لحظه فکر میکنم که چقدر دردناک است.»
آقا سید با آرامش گفتند: «نه آجی، آنها هیچ دردی حس نمیکنند. مثل تجربههایی که در برنامه «زندگی پس از زندگی» میگویند، خودش را از بالا میبیند و چیزی حس نمیکند.» بعد از گفتن این حرفها اشک در چشمانش جمع شد و به حیاط رفت. دنبالش رفتم، کنار پله نشستیم و هر دو گریه کردیم. چند دقیقه بعد، دست و صورتمان را شستیم و برگشتیم داخل. درست آخر میهمانی بود. به او گفتم: «عشقم، بیا زیارت عاشورا بخونیم.» نشستیم روی مبل، و او مثل همیشه شروع به خواندن کرد. من هم غرق در صدای دلانگیزش شدم.
بعد از زیارت، روبهروی هم نشستیم و مثل همیشه دستهای هم را گرفتیم. به شوخی و دلواپسی گفتم: «امیرجان، یه وقت میری سرکار نری شهید بشی!» لبخند زد و گفت: «آخه عزیزم، دست من نیست، دست خداست. شهادت هم لیاقت میخواد.» گفتم: «چرا، دست خودت است. اگر نخواهی، خدا بهت نمیدهد. تو هم خیلی لیاقتش را داری.» با ناراحتی گفت: «اگر لیاقتش را داشتم، شهید میشدم. من با شهادت فقط پنج دقیقه فاصله داشتم عزیزم...»
بنری برای شهادت
صبح روز شهادتش نمازش را خواند، آماده شد و با دلتنگی خداحافظی کرد. پدرم گفت: «امیرجان، بمون صبحانه بخور.» لبخند زد و گفت: «نه باباجان، کار دارم، باید زود برم.» ظهر تماس گرفت و گفت: «برات دعا کردم، نماز جمعه بودم.» آن روز با دوستانش شوخی کرده بود و گفته بود: «آقا من دیگر خانواده شهیدم، برای من صندلی بیارید!» بعد رو به وحید، دوستش، گفته بود: «شهید بعدی منم.» وحید خندیده و گفته بود: «نه سید، خودمم شهید میشم.» امیرحسین لبخند زده و گفته بود: «ببین کی گفتم، شهید بعدی منم. اگه شهید شدم، برام بنر بزرگ بزن!» پس از شهادتش، همان دوستش، آقا وحید، بنری بزرگ با عکسش زد که ماهها روی ساختمانشان باقی ماند.
اگر همسرشهید شوم!
روز شنبه صبح به آقاسید زنگ زدم ولی جواب نداد، پیام هم دادم، اما آن هم بیپاسخ ماند. دلشوره داشتم ولی سعی میکردم خودم را آرام نشان دهم. مدام در ذهنم فکر میکردم اگر همسرم شهید شود، باید چه واکنشی نشان بدهم؟! ساعت شش عصر بود که خاله و داییام به خانهمان آمدند. وقتی از حال امیرحسین پرسیدند، گفتم از صبح با او صحبت نکردهام. دایی گفت نگران نباش، فقط اطراف پادگانشان را زدهاند، نه خود پادگان را، اما در واقع محل کارش را زده بودند.
زنگ زدم به آقا سید، ولی گوشیشان خاموش بود. استرسم بیشتر شد. همان موقع مادرم از اتاق بیرون آمد و روبهروی خاله و دایی پرسید: «امیرحسین چیزیش شده؟» ناگهان گریهشان گرفت و من شوکه شدم. فقط به تابلوی چهارقل نگاه میکردم که خالهام گفت «مجروح شده»، اما بلافاصله گفتم «نه، شهید شده.» وقتی به خانه مادرشوهرم رسیدم، دیدم همه فامیل جمع شدهاند و خیلیها لباس مشکی پوشیدهاند. همانجا مطمئن شدم. دویدم داخل خانه و فقط فریاد میزدم «امیرحسین من شهید شده.» پدرشوهرم سعی میکرد آرامم کند، ولی وقتی مادرشوهرم با گریه گفت «عروسم آمده ولی پسرم نیست...» دنیا روی سرم خراب شد و از حال رفتم.
خواستگاری شهید مصطفی صدرزاده
یکشنبه صبح بود که رفتیم برای دیدن پیکر پاک و مطهر سید عزیزم وقتی که وارد اتاق شدم و پیکرش را دیدم پاهایم سست شد و افتادم زمین مادرم بلندم کرد و من را برد پیش پیکرش.
چند سال پیش، وقتی شهید مصطفی صدرزاده به شهادت رسید، مادرم خوابی دید. در خواب، شهید مصطفی همراه مردی دیگر با ماشین به در خانهمان آمدند. مادرم پرسید برای چه کاری آمدهاید و آن آقا گفت: «آقا مصطفی آمدهاند برای خواستگاری.»
سالها از آن خواب گذشت و مادرم آن را فراموش کرده بود. روزی که به معراج شهدا رفتیم تا با پیکر آرام سید امیرحسین وداع کنیم، هنگام بازگشت مادرم گفت: «زیباجان، خواب چند سال پیشم تعبیر شد... آقا مصطفی آمده بود خواستگاری تو برای سید امیرحسین.»
جالب اینجاست که قبل از آنکه خانواده سید به خواستگاریمان بیایند، خواهرم هم خوابی دیده بود. در خواب، با هم به زیارت حرم امام رضا (ع) رفته بودیم. من وارد ضریح شدم و سرم را روی پیکری گذاشتم که درون ضریح بود و خواهرم زیر لب برایم دعای عاقبتبخیری میکرد. آن خواب هم ماهها بعد تعبیر شد؛ شبی که در مراسم وداع، سرم را روی پیکر سید شهیدم امیرحسین گذاشته بودم و خواهرم همان صحنه را دید و خوابش به یادش آمد.
فتح بزرگی در پیش است
امیرحسین همیشه میگفت: «این جنگ راه نابودی اسرائیل است و به پیروزی ما ختم میشود، ظهور آقا خیلی نزدیک است.»
یادم است در یکی از پیامهایش نوشته بود: «این قربانیها فتح بزرگی را در پیش دارد، عشقم سخت است ولی باید محکم ایستاد.»
و حالا خودش، به لطف خدا، در راه حق و امام زمانمان به فیض شهادت رسید. تنها دلگرمی من این است که امیرحسین به آرزویش رسید و در راه صاحبالزمان (عج) شهید شد. من صبر میکنم تا روزی که دوباره وصالمان فرا برسد، چون امیرحسین من رفت تا نام و یادش برای همیشه در دلها بماند. او هر آنچه را از خدا خواسته بود، به دست آورد و تنها آرزویی که هنوز محقق نشده بود، «شهادت» بود؛ آرزویی که خودش در دفتر یادداشتش نوشته بود: «شهادت، آرزوی آخر من است» و در نهایت به همان هم رسید.