کد خبر: 1326316
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۴۰۴ - ۰۶:۰۰
گفت‌و‌گوی «جوان» با برادر شهید مجتبی رضایی از شهدای هوافضای سپاه در مقابله با رژیم‌صهیونیستی و امریکا
پهلوانی که بار‌ها به مصاف صهیونیست‌ها رفته بود تا روز شهادت برادرم خبر نداشتم که او درجه سرهنگی دارد. در بیمارستان یکی از خدماتی‌ها سررسیدی به من داد. وقتی بازکردم دیدم نوشته سرهنگ مجتبی رضایی. تا آن روز اصلاً خبر نداشتیم او چه درجه‌ای دارد، اما گویا دشمن به خوبی می‌دانست که برادرم کیست که حتی بعد از شهادتش هم او را رها نکرده و در فضای مجازی به او توهین کردند
علیرضا محمدی
جوان آنلاین: یکی از خاطرات مسلم رضایی از برادر شهیدش مجتبی رضایی به روز عاشورایی برمی‌گردد که مجتبی خردسال در دسته زنجیرزنی خوابش برده بود و او را در چرخ دستی حمل وسایل هیئت گذاشته بودند. این کودک در فضای هیئات مذهبی و آنجا که نام اباعبدالحسین (ع) تکرار می‌شود بزرگ شد، قد کشید و سال‌ها بعد خود را به جمع سبزپوشان سپاه رساند. راهی را انتخاب کرد که مسیر شهادت را برایش همواره می‌کرد. نهایتاً در ۲۳ خردادماه بعد از نماز ظهر بر اثر اصابت راکت صهیونیست‌ها به شهادت رسید. زندگی شهید مجتبی رضایی روایتی از زندگی یکی از دوستداران اهل بیت (ع) است که عشق به شهادت را از کودکی در سینه داشت و نهایتاً در بزرگسالی این آرزوی دیرینه به حقیقت مبدل شد و قافله شهادت مجتبی را هم با خود برد. گفت‌و‌گوی «جوان» با مسلم رضایی، برادر بزرگ‌تر شهید را پیش‌رو دارید. 
 چند سال با آقامجتبی فاصله سنی دارید؟
ما در خانواده پنج برادر بودیم و یک خواهر که بزرگ‌ترین فرزند خانواده خواهرمان هستند. بعد از ایشان یک برادر دیگر داریم و بعد من آقا مصطفی، آقا مجتبی و یک برادر دیگرمان شش فرزند خانواده را شامل می‌شدیم که از بین ما مجتبی به شهادت رسید. من حدود پنج الی شش سال از شهید که متولد سال ۱۳۶۷ بود، بزرگ‌تر هستم. 
پس شما شاهد قد کشیدن و بزرگ‌شدن شهید بودید، چه صحنه‌هایی از کودکی ایشان در یادتان ماندگار شده است؟
مرحوم پدرمان که سال ۹۱ فوت کردند، در شهربانی سابق کار می‌کردند و بعد هم که شهربانی در نیروی انتظامی ادغام شد، آنجا مشغول بودند. بابا در دهه ۶۰ و اواخر جنگ تحمیلی به خوزستان منتقل شدند. فقط روز‌های آخر هفته می‌توانستند به خرم‌آباد برگردند و می‌گفتند نمی‌خواهم بچه‌ها در شهر غربت بمانند. وقتی که پدر در خانه نبود، مادرم هم حکم پدر را برای ما داشت و هم مادر را. ایشان ماه محرم ما را به مسئول هیئت زنجیرزنی می‌سپرد و ما برای عزاداری با این هیئت همراه می‌شدیم. یک‌بار مجتبی که خیلی کوچک بود، خوابش برد و مسئول هیئت او را در داخل چرخ دستی حمل وسایل هیئت گذاشت. این صحنه همیشه در ذهنم مانده است. مجتبی در چنین فضایی بزرگ شد و رشد کرد. از کودکی در هیئت‌ها حضور داشت و این حضور تا بزرگسالی ادامه داشت. 
برادرتان در کودکی چطور روحیاتی داشتند؟
از همان کودکی بچه باهوش و زرنگی بود. از لحاظ ذهنی خیلی خلاق بود و به کار‌های فنی و خصوصاً برقکاری علاقه داشت. همانطور که عرض کردم از بچگی مرتبط با مجموعه مسجد و هیئت بود و اوایل با هم به مسجد امام حسن عسکری (ع) (معروف به مسجد شباک) می‌رفتیم. من آنجا عضو شورای پایگاه بودم و مدتی مجتبی هم همراه من به آنجا می‌آمد. بعد‌ها آمدیم به مسجد امام‌حسین (ع) در محله اسدآبادی خرم‌آباد و همانجا فعالیت‌های‌مان را ادامه دادیم. شهید در مسجد امام‌حسین (ع) از بنیانگذاران هیئت عشاق‌الحسین شد. همزمان عضو شورای پایگاه و گردان عاشورا هم بود. در این مسجد به همت افرادی، چون مصطفی عزیزی، کانون فرهنگی مسجد تشکیل شد و برادرم در این کانون هم فعالیت و انواع کلاس‌ها را برگزار می‌کرد. مثلاً کلاس اسلحه‌شناسی، قرآن و... گاهی بچه‌های کم سن و سال‌تر بسیج را به کوه و استخر و... می‌برد و آنجا بسیار فعال بود. 
از همان طریق هم به سپاه رفتند؟
بله. اخوی از قدیمی‌ها و فعالان بسیج و پایگاه بود و بعد که به خدمت سربازی رفت، همزمان اقدام کرده بود که عضو سپاه شود، به نظرم دو یا سه ماه بیشتر از خدمتش نگذشته بود که کارش در سپاه جور شد و برای آموزشی و باقی مراحلی که باید طی می‌کرد، رفت. 
ایشان از نیرو‌های هوافضای سپاه بودند، تحصیلات مرتبتی هم در این خصوص داشتند؟
عرض کردم که برادرم به برقکاری علاقه داشت. در هنرستان رشته برق خوانده بود و بعد که مدرک دوره کاردانی را گرفت، به خدمت سربازی رفت و همزمان جذب سپاه شد. دانشکده افسری را که تمام کرد، بالافاصله رفت در رشته مهندسی برق ادامه تحصیل داد و مدرک کارشناسی‌اش را گرفت. این اواخر برای کارشناسی ارشد اقدام کرده بود که قسمتش نشد، برود. وقتی برادرم در هوافضا مشغول شد، در رشته تخصصی‌اش وظایفی را انجام می‌داد. البته به ما از کارش چیزی نمی‌گفت. همینقدر متوجه شدیم که طبق تخصصش وظایفی را برعهده گرفته است. 
گویا شهید رضایی مداحی هم می‌کردند؟
مرحوم پدرمان مداح بود و به نوعی مداحی از پدر به پسر به ارث رسیده بود. در برخی از مناسبت‌ها آقا مجتبی مداحی می‌کرد و به قول معروف دست به تریبون بود. مرحوم پدرم ذاکر اهل بیت (ع) بود. در ایام محرم ایشان را به دهستان زادگاهش دعوت و آنجا نوحه‌خوانی می‌کرد. 
در انفجار سال ۱۳۸۹ پادگان امام علی (ع) برادرتان آن موقع در این پادگان بودند؟
آن موقع شهید عضو سپاه شده و در این پادگان خدمت می‌کرد. به خواست خدا در آن انفجار به ایشان آسیبی نمی‌رسد. خوب یادم است که آقا مجتبی شب قبل از انفجار از یک دوره آموزشی که در قم برگزار شده بود به خرم‌آباد رسید. روز بعد می‌خواست به پادگان برود که مادرم گفت تازه از راه رسیده‌ای، بمان و فردا برو. آن روز برادرم به پادگان نرفت و انفجار هم درست در همان روز اتفاق افتاد. این انفجار در مجموعه‌ای بود که برادرم هم آنجا کار می‌کرد، یعنی اگر می‌رفت، به حتم یکی از شهدای آن حادثه می‌شد. شهادت تعدادی از دوستان اخوی، ایشان را بسیار متأثر کرده بود. چون در کار‌های فرهنگی هم تلاش می‌کرد، سعی کرد در مراسم و یادواره این شهدا مؤثر باشد. در کل هر یادواره‌ای که برای شهدا برگزار می‌شد، برادرم داوطلب خدمت می‌شد. به شهدا اردات خاصی داشت و هر زمانی که برای سرکشی و دیدار به خانواده شهدا می‌رفتیم، او هم ما را همراهی می‌کرد. 
پیش آمده بود که از شهادتش حرفی بزند؟
به خود ما و به صورت مستقیم حرفی نزده بود، ولی امسال که شب‌های قدر با نوروز مصادف شده بود، من، چون در مصلی مراسم داشتم و به آنجا دعوت شده بودم، بند‌های دعای جوشن کبیر را بین بچه‌ها تقسیم کردم تا در هیئت خودمان به همراه هم این دعا را بخوانند. آقا مجتبی ۱۰ یا ۱۵ بند از دعا را خوانده و در پایان از خدا طلب توفیق شهادت کرده بود. من خودم آنجا نبودم، ولی سایر بچه‌ها نقل کردند که این دعای آقا مجتبی یه طور خاصی بیان شده بود. چند ماه بعد هم که اخوی در جنگ با صهیونیست‌ها شهید شد. 
برادرتان از نیرو‌های قدیمی هوافضای سپاه بودند، نظرشان در خصوص مقابله با صهیونیست‌ها چه بود؟
بعد از عملیات طوفان‌الاقصی که ما دو عملیات وعده صادق یک و ۲ را انجام دادیم، هر وقت بحث جنگ با صهونیست‌ها پیش می‌آمد، برادرم خیلی با روحیه در خصوص مصاف با اسرائیل صحبت می‌کرد. یک‌بار مادرم به ایشان گفته بود که پسرم مراقب باش، آقامجتبی در جواب گفته بود: تا این پهلوانت هست، از هیچ چیزی نگران نباشید. 
در فضای مجازی از شهید رضایی به عنوان یک پهلوان یاد می‌شود، رشته ورزشی ایشان چه بود؟
برادرم از آن دست آدم‌هایی بود که چند بعدی و چندوجهی هستند. هم در مسائل علمی که تخصص‌های لازم را کسب کرده بود حرف‌هایی برای گفتن داشت و هم از بعد اخلاقی و هم از بعد ورزشی، در اغلب زمینه‌ها تخصص و تجربه داشت. اخوی بیش از ۲۰ سال در رشته باستانی ورزش می‌کرد. از پیشکسوتان این رشته در خرم‌آباد بود و در سری بسیج زورخانه شهید شاهپور نعمت الهی تمرین می‌کرد. در سری بسیج این زورخانه، اغلب بچه‌های رزمنده و پاسدار و بسیجی خرم‌آباد حضور پیدا می‌کنند و اخوی هم یکی از آنها بود. برادرم مدتی هم به بروجرد رفته و مسئولیت هیئت باستانی آنجا را برعهده گرفته بود. یک تعدادی از ورزشکاران را هم برای انجام حرکات نمایشی به سپاه استان برده بود. البته غیر از رشته باستانی، در کوهنوردی و شنا هم بسیار ماهر بود. جمعه‌ها کوهپیمانی می‌رفت و در بحث پیاده‌روی دریاچه گهر که ۲۳ کیلومتر مسافت دارد، بار‌ها شرکت کرده بود. 
شهید فعالیت‌های فرهنگی و عقیدتی بسیاری داشت، اما از نظر شما رمز شهادت ایشان در چه خصوصیت اخلاقی ایشان نهفته است؟
به نظر من رمز شهادت اخوی در تکریم و احترام فوق‌العاده ایشان نسبت به مادرم است. مسجد امام‌حسین (ع) در محله اسدآبادی، فاصله کمی با خانه مادرمان دارد. هر وقت که برادرم به زورخانه می‌رفت یا از مسجد برمی‌گشت، حتماً سری به مادرمان می‌زد و دست ایشان را می‌بوسید. احترامش می‌کرد و اگر کاری داشت برایش انجام می‌داد. برای دیدار با مادر طوری برنامه‌ریزی داشت و سعی می‌کرد این برنامه هرگز ترک نشود؛ از نظر من همین احترام و تکریم به مادرمان بود که نهایتاً او را لایق شهادت کرد. 
شهادت اخوی چطور رقم خورد؟
شب جمعه ۲۲ خردادماه، آماده‌باش اعلام می‌شود و برادرم سریع خودش را به پادگان می‌رساند. دوستانش می‌گفتند آقامجتبی آنقدر برای رفتن به پادگان شوق داشت که حتی منتظر سرویس نمی‌ماند و با ماشین شخصی راهی می‌شود. سر راه یکی دیگر از همکارانش را با خودش می‌برد. قبل از حرکت، مجموعه تحت امرش را توجیه و آماده می‌کند. آن شب آنها در پادگان می‌مانند و بامداد ۲۳ خرداد حملات اسرائیل شروع می‌شود و تعدادی از سرداران و فرماندهان در تهران به شهادت می‌رسند. به صبح نرسیده، برادرم و مجموعه همرزمانش سکوی‌شان را آماده می‌کنند. بعد از شهادت آقامجتبی، یکی از همرزمانش به من گفت: نگران نباش، برادرت قبل از شهادت انتقامش را گرفته بود. هم در عملیات وعده صادق یک و ۲ و هم صبح روز جمعه که سکویش آماده بود و فقط منتظر دستور بودند تا عملیات‌شان را علیه صهیونیست‌ها شروع کنند. خلاصه ظهر روز جمعه ۲۳ خرداد برادرم به همراه یکی از همرزمانش به نام شهید رحمتی وضو می‌گیرند و نماز می‌خوانند، اما هنوز دقایقی نگذشته بود که محل استقرار آنها مورد اصابت بمب‌های دشمن قرار می‌گیرد و این دو نفر به شهادت می‌رسند. 
خبر شهادت برادرتان را چگونه شنیدید؟
آقامجتبی بعد از اصابت بمب‌های دشمن، آن لحظه شهید نمی‌شود، بلکه به سختی مجروح می‌شود. بامداد جمعه ۲۳ خرداد که قضیه حمله دشمن پیش آمد، خواهرم با من تماس گرفت. من گوشی را معمولاً روی ویبره می‌گذارم. وقتی صدای لرزش گوشی را شنیدم، بیدار شدم. خواهرم گفت تهران را زده‌اند. من سریع با آقامجتبی تماس گرفتم، ولی جواب نداد. گذشت تا ساعت دو و نیم یا سه عصر جمعه که برای مهیاکردن مقدمات جشن سه کیلومتری غدیر رفته بودیم، خبر رسید که برادرم مجروح شده است. سریع رفتیم بیمارستان شهید رحیمی، اما آنجا نبود. همان لحظه یکی دیگر از برادرانم تماس گرفت و گفت مجتبی در بیمارستان عشایر است. به اینجا بیایید. به آن بیمارستان رفتیم. برادرم را به اتاق عمل برده و یکی از پاهایش را از بالای زانو قطع کرده بودند. پای دیگرش هم به شدت آسیب دیده و یک ترکش هم به شکم و یکی هم به پیشانی‌اش خورده بود. وقتی او را از اتاق عمل خارج کردند، من در حیاط دیدمش، اما بلافاصله او را به اتاق آی‌سی‌یو بردند و دکتر گفت که احتمال دارد پای دیگرش هم قطع شود. همسر آقامجتبی پرستار است. رفت پیشش و من هم برای لحظاتی رفتم بالای سرش. چند ساعت بعد پنج دقیقه مانده به اذان مغرب، خبر دادند که آقامجتبی آسمانی شده است. 
در فضای مجازی هتاکی‌هایی به شهید شده بود، به نظر شما دلیل توجه دشمن به این شهید گرانقدر چه بود؟
من تا روز شهادت برادرم خبر نداشتم که او درجه سرهنگی دارد. در بیمارستان یکی از خدماتی‌ها سررسیدی که برای برادرم بود به من داد. وقتی آن را باز کردم دیدم نوشته سرهنگ مجتبی رضایی. ما تا آن روز اصلاً خبر نداشتیم که او چه کاره است و چه سمتی دارد، اما گویا دشمن به خوبی می‌دانست که برادرم کیست و او را می‌شناختند که حتی بعد از شهادتش هم او را رها نکرده و در فضای مجازی به او توهین کردند. شهید تا روز شهادتش آنقدر متواضع بود که کسی خبر نداشت چه مسئولیت‌هایی دارد. وقتی در بیمارستان متوجه درجه‌اش شدم، یاد شب شهادت امام محمدباقر (ع) افتادم. ما در هیئت‌مان در طول سال و مناسبت‌های خاص برنامه داریم. آن شب چند بچه کم سن و سال آمدند و در هیئت نشستند. من به اخوی اشاره کردم که برای‌شان چایی ببر و او هم برای آنها چایی برد. شاید اگر کسی دیگر بود به خودش می‌گرفت و این کار را نمی‌کرد، ولی اخوی صفا و اخلاص و تواضع داشت و هرگز داشته‌های مادی باعث نشد که ذره‌ای مغرور شود. برادرم از هر چه داشت برای کمک به دیگران استفاده می‌کرد. به عنوان مثال، چون برقکار ماهری بود، تمام کار‌های برق مسجد یا برخی دیگر از دوستان و آشنایان را بدون هیچ چشمداشتی انجام می‌داد. او با شهادت به همان چیزی رسید که لیاقتش را داشت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار