در دنیایی که گاهی خبرهای تلخ، مردم را میترساند، هنوز هستند کسانی که با رفتارشان، امید را زنده نگه میدارند. یکی از آنها ستوان سوم سامان پادنگی آبکنار است، پلیسی از دل همین شهر که در کنار سایر همکارانش، نشان داد قانون میتواند چهرهای انسانی، پدرانه و آرامشبخش داشته باشد.
ماجرا از یک روز جمعه شروع شد. دختر ششساله و خواهرش، در لابی برج مسکونیشان بازی میکردند. لابیمن، مرد میانسالی که هر روز او را میدیدند، پشت کانتر نشسته بود. روز تعطیل و روز خلوتی بود و کمتر کسی در لابی تردد داشت. همین خلوتی باعث شد تا فکر پلیدی به ذهن لابیمن برسد. او با لحنی آرام از دختر کوچک خواست همراهش به سالن برود، همان سالنی که از قضا دوربینی در آن نبود!
دوربینهای مداربسته تا همان لحظهای را نشان میدهند که مرد دست کودک را گرفته و او را به سالن برده، دو دقیقه بعد هم بدون دختربچه، بیرون آمده است. کسی ندید در این دو دقیقه چه گذشت، اما روایت کودک از این دو دقیقه و از آنچه رخ داده، بدون شک دل هر پدر و مادری را میلرزاند.
کودک بلافاصله به خانه رفت و برای مادرش تعریف کرد که مرد، دستهایش را محکم گرفته بود، پاهایش را روی پاهایش گذاشته که فرار نکند و با زور، او را بوسیده بود. دخترک با صدای بریده بریده و معصومانهاش تعریف کرد: «مامان چندشم شدهبود، اما نمیتوانستم فرار کنم.» شاید حضور خواهر بزرگترش مانع از بروز اتفاق بدتری شد، شاید هم وجدان مرد در یک لحظه بیدار شد، هیچکس نمیداند.
مادر به شدت آشفته شد و با پلیس تماس گرفت. او با صدایی لرزان ماجرا را شرح داد و سپس پرسید: «اگر مأمور بیاید، دخترم نمیترسد؟ مراقبش هستید؟»
پاسخ پشت خط آرام و قاطع بود: «خانم نگران نباشید، ما به وظیفهمان عمل میکنیم و هوای دخترتان را داریم.»
دقایقی بعد، خودروی پلیس مقابل برج ایستاد. مأمور جوانی بعد از شنیدن ماجرا و دیدن فیلم دوربین مداربسته، تمامقد از شاکیان این ماجرا حمایت و بدون مکث مرد میانسال را سوار ماشین کرد و به کلانتری برد. پدر و مادر دختربچه هم همراهش رفتند تا ماجرا را در کلانتری ۱۱۴ غیاثی پیگیری کنند. ابتدا، در ذهنشان شاید تصویر خشونت و بازجویی و ترس بود، اما پشت میز کلانتری اتفاق دیگری رخ داد. ستوان سوم سامان پادنگی آبکنار، مردی با چهرهای آرام و نگاهی پدرانه، به استقبال شان آمد. وقتی چشمش به دختر ششساله افتاد، لبخندی زد. همان لبخند کافی بود تا دختربچه نفس راحتی بکشد. ستوان با صدایی نرم گفت: «دختر کوچولو، منم بابای دو دختر هستم، مثل خودت. خیالت راحت باشد، آن آقایی که اذیتت کرده کار خیلی بدی کرده، خودم حواسم هست که دیگر تکرار نشود.»
همان لحظه بود که دخترک لبخند زد؛ لبخندی که شاید برای اولینبار بعد از این حادثه روی لبش نشست.
در کلانتری، فضا نه بوی بازجویی میداد و نه ترس. همه پرسنل با احترام کنار این خانواده ایستادند. ستوان پادنگی هم مراقب بود که کودک احساس امنیت کند. او به همکارانش گفته بود: «اول از همه باید دل بچه را آرام کنیم، بعد سراغ متهم برویم. نباید بچه بترسد و بیش از این آسیب ببیند.»
کمی بعد از بازجویی، مرد میانسال در برابر رفتار قاطع پلیس به گریه افتاد. عذرخواهی کرد، قول داد و تعهد نوشت. ستوان پادنگی با لحن محکمی به او هشدار داد: «یک بار خطا کردی، دیگر حتی سایهات هم نباید نزدیک این خانواده شود. زیر ذرهبین ما هستی. دفعه بعد، فقط دادگاه منتظرت نیست، قانون هم با تو، سختتر برخورد میکند.» مرد ساعتی را در بازداشت ماند تا طعم واقعی حسابکشی را بچشد. اگر والدین دختربچه رضایت نمیدادند، مراحل قانونی در پزشکی قانونی و دادگاه طی میشد و متهم در بازداشت میماند، اما پدر و مادر کودک قبول کردند تا پرونده، با تعهد فیصله پیدا کند.
مادر دختر موقع خروج از کلانتری با صدای بغضآلود گفت: «فکر نمیکردم در کلانتری کسی باشد که درک کند یک مادر در چنین موقعیتی چه رنجی میکشد، اما این مأموران پلیس، با رفتار آرامشان، ما را دوباره به پلیس و قانون امیدوار کردند.» در دفتری ساده، پشت میز کلانتری، ستوان پادنگی لبخند زد و گفت: «ما فقط وظیفهمان را انجام میدهیم. وقتی پای یک بچه وسط است، هیچ چیز مهمتر از آرامش او نیست» و شاید همین جمله، تمام ماجرا را خلاصه کند. در روزگاری که خبرهای تلخ زیاد شنیده میشود، هنوز میتوان از پلیسی نوشت که نه فقط مأمور قانون که پدر دومی برای امنیت کودکان این شهر است.