جوان آنلاین: شهید عبدالله عربصادق آبادی، متولد ۱۳۶۴ در شهر اهواز بود. نهمین شهید تکواندوکار ایران در تجاوز رژیم غاصب صهیونیستی که در حمله به سازمان بسیج مستضعفین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش بعد از گذشت چهار روز در اول ماه محرم شناسایی شد. همسر شهید میگوید: تازه نامزد کرده بودیم که شبی خواب عجیبی دیدم. با ترس و گریه از خواب بیدار شدم. توی خواب بچه داشتیم و باردار هم بودم. جنگ شده بود. دنبال همسرم میگشتم، اما پیدایش نمیکردم. تا اینکه همسرم را دیدم و گفت: «جنگ شده، باید بروم...» وقتی این خواب را برای عبدالله تعریف کردم گفت خدا کند خوابت به حقیقت بپیوندد و من شهید شوم. سالها گذشت و این خواب با شهادت او تعبیر درستی پیدا کرد... گفتوگوی «جوان» را با ابراهیم عرب صادق آبادی، پدر و فاطمه رحیمی همسر شهید را پیشرو دارید.
پدر شهید
پسرتان متولد سالهای جنگ تحمیلی هشتساله بود، موقع تولدش در کدام شهر ساکن بودید؟
پسرم عبدالله زمانی که جنگ تحمیلی ایران و عراق در اوج خود بود در بیستوهفتم تیر سال ۱۳۶۴ در شهر اهواز به دنیا آمد. من در آن زمان، چون شغلم نظامی بود، در جبههها حضور داشتم. برای همین زیاد در منزل حضور فیزیکی نداشتم. لیکن سعی میکردم هر وقت فرصت داشتم بیشتر وقتم را پیش خانواده باشم و در تربیت فرزندانم نقش داشته باشم. اما به هرحال بیشتر زحمت بزرگ شدن بچهها گردن مادر بچهها و خانواده همسرم بود. جو حاکم بر خانه، جو مذهبی همراه با نظامیگری بود. عبدالله و دیگر فرزندانم طبق اصول سفارش شده در دین مبین اسلام، در قالب مهربانی و عطوفت بزرگ شده بودند. عبدالله به همراه برادر کوچکترش نمازشان را قبل از سن تکلیف بهجا میآوردند.
پس علاقه شهید به شغل پاسداری از زمان کودکیاش و دیدن شغل نظامی شما در وجود ایشان شکل گرفته بود؟
بله، زمانی که عبدالله به سن نوجوانی رسید علاقه زیادی برای بسیجی شدن و همراهی من و حضور در امکان نظامی از خود نشان میداد. برای همین گاهی اوقات با پوشیدن لباس بسیجی با من در محل کارم همراه میشد. در کنار درس و مدرسهاش از ورزش نیز غافل نبود و از کودکی (سن ششسالگی) با برادر کوچکترش همراه خودم در کلاس آموزش رزمی رشته تکواندو حضور مییافت و زیر نظر خودم و عموهایش که اساتید بهنام این رشته هستند، رشته تکواندو را شروع کرد و تا کمربند مشکی ادامه داد. ما سال ۱۳۸۱ با توجه به شرایط کاریام با خانواده به تهران منتقل شدیم و از آن سال تا کنون ساکن تهران هستیم.
با توجه به اینکه شما باز نشسته سپاه هستید و سختیهای این شغل را هم دیده بودید، چطور شد عبدالله ادامه دهنده مسیر شما در ارگان سپاه شد؟
عبدالله پس از پایان تحصیلات باید جهت خدمت نظام وظیفه آماده میشد که به دلیل سابقه حضورم در جبههها، کارت معافیت دریافت کرد. ولی با توجه به اینکه خودش به شغل پاسداری علاقه داشت، ثبتنام کرد و در گزینش سپاه قبول شد. شکر خدا پسرم در دوران حضورش در سپاه به واسطه تعهد کاری و اخلاقی و وجدان کاری که داشت، مورد تأیید همه دوستان و مسئولانش بود. خصوصاً در تکریم ارباب رجوع یا هر کسی کارش به او میافتاد، بسیار تلاش میکرد. البته این حرفهایی که به شما میگویم را به نقل از دیگران بیان میکنم.
چگونه از شهادت عبدالله در تجاوز رژیم صهیونیستی مطلع شدید؟
در اواخر جنگ و در روز دوم تیر در ساعتی که سازمان بسیج مستضعفین مورد اصابت موشک رژیم غاصب و جعلی صهیونیستی قرار گرفت، ما از حادثه مطلع شدیم و به سازمان رفتیم. آنجا هر کسی یک حرفی به ما میزد. یکی میگفت پسرت به بیمارستان اعزام شده، دیگری میگفت قطع عضو شده و بعضیها هم میگفتند جزو اولین نفرات بوده که از زیر آوار بیرون آوردند. بعضیها هم میگفتند به شهادت رسیده است. این صحبتها باعث شده بود، ما چند شبانهروز تمام بیمارستانها را بگردیم و چندین بار هم به پزشک قانونی و معراج شهدا مراجعه کنیم. ولی همچنان درپی خبری از گمشدن عبدالله بودیم. در روز آخر نمونه دیانای از خودم گرفتند و پس از چند روز از طریق اثر انگشت اطلاع دادند پیکر شهید پیدا شده است. عبدالله سرود «شهیدم من» را خیلی دوست داشت. وقتی پیکرش مانند کودکی در آغوشم قرار گرفت این سرود را در گوش جگر گوشهام نجوا کردم. در پایان سخنانم به عنوان پدر شهید برای عبدالله از خداوند متعال علو درجات را خواستارم و برای شما هم آرزوی سلامتی و عاقبت به خیری دارم.
همسر شهید
از نحوه آشنایی خودتان با شهید را برایمان بیان کنید؟
خودم متولد سال ۱۳۷۰ هستم و همسرشهیدم در سال ۱۳۶۴ در یک خانواده مذهبی در شهر اهواز چشم به جهان گشود. ایشان فرزند ارشد یک خانواده پنجنفره هستند که یک خواهر و برادر کوچکتر از خود دارند. آشنایی ما به سال ۹۳ برمیگردد. زمانی که از سوی یکی از دوستان مشترک به هم معرفی شدیم. یکی از ملاکهای من برای ازدواج پاسدار بودن طرف مقابل بود که از همان ابتدا نظرم را جلب کرد. بعد از سپری کردن دوره آشنایی، نهایتاً تصمیم به ازدواج گرفتیم و روز خواستگاری ما مقارن با روز میلاد پیامبر (ص) شد. از آنجایی که میخواستیم همه چیز طبق سنت و سیره حضرت زهرا (س) باشد، مراسم عقد را بسیار ساده و مختصر برگزار کردیم. در مدت ۱۰سال وپنجماه زندگی صاحب سهفرزند شدیم؛ دوقلوهایمان محمد طاها و محمد طاهر در سال ۱۳۹۸ به دنیا آمدند و فرزند سوم ما محمدصدرا انشاءلله تا دوماه دیگر به دنیا میآید.
گویا شهید قبل از شهادتش نام فرزند سومش را انتخاب کرده بود؟
بله، محمدصدرا نامی بود که خود همسرم قبل از شهادت انتخاب کرده بود. همسرم در تربیت فرزندان بسیار جدی بود و سعی میکرد فرزندان صالحی تربیت کند. در کل کودکان را بسیار دوست داشت و سعی میکرد با شوخی و بازی با آنها دلشان را شاد کند. یکی از بهترین خاطراتمان برمیگردد به سفر کربلایی که قسمتمان شد. قول داده بود به جای عروسی به سفر کربلا برویم که به قولش عمل کرد. در تمام مدت این سفر همسرم کمک حال رئیس کاروان و افراد سالخورده و ناتوان حاضر در کاروان بود. سفر کربلا یکی از بهترین سفرهایی بود که در تمام عمرم نصیبم شد و بابت آن خدا را شاکرم.
کدام صفات شهید بیشتر برایتان مطرح بود؟
از بارزترین صفات اخلاقی همسرشهیدم حیا و نجابت بود. همسرم به کارهای فنی علاقه بسیاری داشت و هرگاه نیازی به تعمیرات در خانه بود؛ شخصاً خودش انجام میداد. حتی تعمیرات ماشین و موتورش را تا جایی که میتوانست خودش انجام میداد. در دوران قبل از ازدواج هم از کمک به خواهر و برادر کوچکترش دریغ نمیکرد و در تمام طول تحصیل و در سختترین شرایط آبوهوایی یا بیماری زحمت رفت و آمد آنها به مدرسه را میکشید. به گونهای که در این سالها چندین بار در این مسیر دچار حادثه، تصادف و... شد. ولی حتی این هم مانعی برای کمک او به خانوادهاش نشد. در تمام مدت بعد از ازدواج از پدرومادرهای هر دویمان غافل نبود. دائم به آنها سر میزد و اگر به کمکی احتیاج داشتند؛ حتماً با جان و دل انجام میداد. محل زندگی ما نزدیک به منزل پدرشان بود و روزهای هفته بیشتر به خانواده همسرم سر میزدیم و اکثر روزهای تعطیل بود، صبح که از خواب بیدار میشدیم میگفت خانم زودتر جمع کن برویم خانه شما. بچهها را بیدار میکردیم و با نان تازه به منزل پدرم برای صرف صبحانه میرفتیم. خانواده خودم علاقه خیلی خاصی نسبت به همسرم داشتند. بعد از رسیدن ما به منزل پدریام به خواهرانم و برادرم زنگ میزدیم و همه را در منزل پدرم دور هم جمع میکردیم. هیچ وقت اهل خوشگذرانی تنهایی نبودیم. عبدالله بسیار سر به زیر و با حیا بود و در ارتباطات با اطرافیان علاوه بر ادب، رعایت تمام شئون اخلاقی و رفتاری را هم بهجا میآورد.
پیش از شهادتشان تصور میکردید یک روز همسر شهید شود؟
تازه نامزد کرده بودیم که شبی خواب عجیبی دیدم. با ترس و گریه از خواب بیدار شدم. عبدالله بالای سرم نشسته بود. با نگرانی پرسید چی شده؟ خواب بد دیدی؟ گفتم:خیلی بد بود و تعریف کردم توی خواب بچه داشتیم و باردار هم بودم. جنگ شده بود. دنبال تو میگشتم، اما پیدایت نمیکردم. وقتی بالاخره دیدمت، گفتم: «کجایی تو؟» گفتی: «جنگ شده، باید بروم. دیگر حتی بچهای که توی شکمت هست را هم نمیتوانم ببینم.» وقتی از خواب پریدم، خدا را شکر کردم که فقط خواب بود. عبدالله لبخندی زد و گفت: «خدا کند این خواب به واقعیت تبدیل شود. چی از این بهتر»؟ همان موقع، خوابم را یادداشت کرد و تاریخ و ساعتش را هم نوشت. حالا، بعد از ۱۰ سال، دو پسر دوقلوی ششساله دارم و در انتظار فرزند سوم هستم. رؤیایی که روزی با اشک و دلهره دیدم، امروز به حقیقتی مقدس تبدیل شده است... عبدالله خیلی اهل عکس گرفتن نبود. بعد از شهادتش، یکی از همکارانش عکسی را به ما نشان داد و گفت: در شهرک سینمایی بودیم که عبدالله گفت: از من عکس بگیرید. وقتی عکس گرفتم، رو به من گفت: «این عکس را برای بعد از شهادتم نگهدار». عبدالله معمولاً از عکس گرفتن پرهیز میکرد، اما آن روز خودش خواسته بود. انگار دلش خبر داشت. انگار میدانست این تصویر، روزی قاب دلتنگی ما خواهد شد. شهید عبدالله عربصادق آبادی، نهمین شهید تکواندوکار ایران، در حمله رژیم غاصب صهیونیستی به ساختمان سازمان بسیج مستضعفین بود. پیکر مطهرش چهارروز بعد از شهادت در اول ماه محرم شناسایی شد و تشییع و خاکسپاریاش در روز یکشنبه، مصادف با سوم ماه محرم، در سالروز تولد قمری خودم بر دستان مردم شهید پرور تشییع و در قطعه۴۲گلزار شهدای بهشتزهرا (س) به خاک سپرده شد.
چه خاطراتی از شهید دارید؟
یک روز به شوخی خطاب به همسرم گفتم اگر یک روز من را دوست نداشتی، اجازه داری بروی ازدواج کنی. اما مطمئن نباش شب که خانه برگردی همسر دومت سالم باشد. چون قبل از رسیدن شما به منزل من تکهتکهاش میکنم! چون چطور جرئت کرده دلت را ببرد. من همینطور میگفتم و او هم میخندید... یادم است روز به دنیا آمدن دوقلوها بود، من در اتاق عمل بودم و ایشان فقط پشت در اتاق عمل مشغول ذکر گفتن بود. اطرافیان میگفتند وقتی صدای گریه بچهها را شنیدیم به آقا عبدالله پدر شدنش را تبریک گفتیم، ایشان سریع گفت: «مهم مادر بچههاست» و نگران حال من بودند. بچه هایم دوقلو هستند. موقع نوزادیشان آنقدر ریز جثه بودند که همسرم میترسید بچهها را بغل کند. من و خواهر خودم و خواهر همسرم کلی به حرکت ایشان میخندیدیم. یک نکتهای را در مورد رابطه شهید با فرزندانش بگویم. همسرم در نگهداری و تربیت بچهها خیلی به من کمک میکرد. بچههای ما شبها موقع خواب خیلی بیقراری میکردند و شبها تا حدود ساعت ۴ صبح نمیخوابیدند. در آن دوره من برای اینکه دست تنها نباشم، مجبور شدم حدود یکسال در خانه پدرم مستقر شوم. اکثر شبها هر کاری میکردیم بچهها نمیخوابیدند. کار هر شب همسرم این بود که بچهها را پتو پیچ کند و ببرد داخل خیابان بچرخاند تا بچهها بخوابند. بعد آنها را میآورد خانه و تحویل من میداد. بعد دوباره همین روال تکرار میشد.
گویا همسرتان خادمالرضا (ع) نیز بودند؟
بله؛ البته در زمان حیاتش از خادمی او هیچکس اطلاعی نداشت و تازه با خبر شدیم که شهید خادم حرم امامرضا (ع) بود و شاید شهادت در راه وطن را از خادمی آقا امام هشتم گرفت. این مسئله (خادمی حرم) جز اسرار کاری شهید بود. انشاءلله که همه در مسیر شهدا قرار بگیریم. وقتی به زندگی شهدا نگاه میکنیم، نکات بارزی میبینیم. همسرم علاوه بر ویژگیهایی که داشت، مقید به صله رحم بود. با توجه به اینکه اکثر بستگان همسرم در شهرستان هستند، دید و بازدید با آنها دشوار و به خاطر بعد مسافت پرهزینه بود. ولی در حد توان هر زمان که مشغله اجازه میداد حتماً به فامیل و آشنایان سر میزد و زمانی هم که به خاطر نداشتن مرخصی یا کار زیاد امکان سفر نبود، با تماس تلفنی یا تصویری با آنها صحبت میکرد و از احوالشان با خبر میشد.
در پایان میخواهم چند بیت شعر به یاد شهیدمان بخوانم:
در قلبم چیزی قشنگتر از یادت پیدا نمیکنم
توعزیزترین زخم منی...
زیباترین اندوهم.
فراموشت نمیکنم...
تو پنهانترین دلتنگی منی...
دوست داشتنیترین دلیل ویرانیام...
بهترین آرزوی نداشتهام...
اگرچه نیستی کنارم، اما
خیالت تا ابد با من است...