کد خبر: 1299932
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۱:۲۰
داستان یک متارکه دوست‌داشتنی
سه ساعت بعد، هنوز نکشیده‌ام. بی‌قراری دارم. انگشتانم مدام می‌خواهند چیزی را نگه دارند. پاهایم من را تا دکه سیگار فروشی سر کوچه می‌کشانند. جلوی ویترین می‌ایستم. ذهنم می‌گوید: «بخر، فقط برای اینکه مطمئن باشی هست.»‌
نیره  ساری

جوان آنلاین: صبح هنوز نرسیده. بیدار می‌شوم، دهانم تلخ، چشم‌هایم سنگین. اولین چیزی که ذهنم می‌خواهد؟ یک نخ سیگار. اما امروز روز اول است. تصمیم گرفته‌ام ترک کنم. باز هم، توی آشپزخانه می‌چرخم. قهوه می‌ریزم. دستم بی‌اراده سمت کشوی دوم می‌رود. جایی که همیشه یک پاکت برای روز مبادا می‌گذارم. یادم می‌افتد دیشب دور ریختمش. از قصد. تا هیچ راهی برای عقب‌نشینی نماند. روی مبل می‌نشینم. قهوه‌ام را می‌نوشم. از پنجره زل می‌زنم به شهر. نفس عمیق می‌کشم. خالی. چیزی درونم خالی ا‌ست. 
سه ساعت بعد، هنوز نکشیده‌ام. بی‌قراری دارم. انگشتانم مدام می‌خواهند چیزی را نگه دارند. پاهایم من را تا دکه سیگار فروشی سر کوچه می‌کشانند. جلوی ویترین می‌ایستم. ذهنم می‌گوید: «بخر، فقط برای اینکه مطمئن باشی هست.»‌
نمی‌خرم. برمی‌گردم خانه. ۱۰ دقیقه بعد، مشغول جویدن آدامس‌ام، با این حس که دارم یک اقیانوس را با قاشق خالی می‌کنم. شب می‌رسد. دقیقاً ۲۳ساعت‌و‌۴۵ دقیقه گذشته. روی تخت دراز کشیده‌ام. بدنم فریاد نمی‌زند، اما ذهنم داد می‌کشد. خاطره دود هنوز در دهانم مانده. چشم‌هایم را می‌بندم. خوابم نمی‌آید. ساعت ۴ صبح است که بالاخره تسلیم تاریکی می‌شوم و به خواب می‌روم، با رؤیای نخی در آتش. 
روز دوم سخت‌تر است. تمرکز ندارم. بدنم عصبی ا‌ست. شاید خودم هم عصبی هستم. آدم‌ها با حرف‌های عادی‌شان آزارم می‌دهند. حوصله شنیدن و دیدن‌شان را ندارم. انگار دلم می‌خواهد آدم‌ها را له کنم. در مترو، مردی کنارم سیگار کشیده. بوی مانده‌اش به دماغم می‌خورد. چیزی ته دلم می‌لرزد. حواسم را پرت می‌کنم و خود را تا پایان روز می‌کشم. فیلم می‌بینم. لعنتی داخل فیلم تا به حال بالای ۱۰ نخ سیگار روشن شده است. سراغ کتاب می‌روم. داخل کتاب هم شخصیت اصلی سیگاری است. اتفاقی است یا من تمرکزم را روی سیگار گذاشتم؟! نیمه‌شب، دستم ناخودآگاه به سمت جیب پالتو می‌رود. چیزی نیست. مثل یک معتاد، کشو‌ها را نگاه می‌کنم، زیر میز، پشت پنجره. خالی. می‌نشینم و به خودم فحش می‌دهم. چرا اینقدر وابسته‌ام؟ چرا اینقدر ضعیف؟ اما سیگار نمی‌کشم. نه از سر قدرت. فقط از خستگی. دیگر حوصله ندارم دوباره برگردم سر نقطه اول. به نگاه متعجب دکتر فکر می‌کنم که وقتی گفتم سیگاری هستم سرزنشگرانه جوابم را داد. حساس شدم. مثل دختربچه‌ها گریه می‌کنم. 
روز پنجم، کمی سبک‌تر است. بدنم انگار کمی آرام گرفته. اما ذهنم هنوز جا نیفتاده. بعد از ناهار، چشم‌هایم خودبه‌خود دنبال پاکت می‌گردند. نیست. به خودم یادآوری می‌کنم: «تو داری ترک می‌کنی.» و بلافاصله صدای دیگری درونم می‌گوید: «تا کی؟» وسوسه مثل سایه است. می‌رود، ولی هر وقت نوری کم می‌شود، برمی‌گردد! 
روز دهم، شب از یک میهمانی برگشته‌ام. همه کشیده‌اند. من نکشیدم. افتخار نمی‌کنم. فقط حس تهی بودن دارم. در راه برگشت، تمام مسیر به این فکر می‌کنم اگر الان یک نخ بکشم، فردا می‌توانم از نو شروع کنم. اما نمی‌کشم. 
برای اولین‌بار، نه از ترس، نه از خجالت، بلکه، چون نمی‌خواهم. روز پانزدهم، بدنم آزاد شده. نفس‌هایم عمیق‌ترند. پوست صورتم بهتر است. خوابم سنگین‌تر، اما چیزی در من مرده. نه سیگار، آن بخش از من که بلد بود خودش را با دود ساکت کند. باید یاد بگیرم بدون سیگار هم دوام بیاورم. باید راه‌های تازه‌ای برای خاموش کردن آشوب درونیم پیدا کنم. مسیر‌ها و حتی آدم‌های جدید. 
۳۰ روز گذشته. یک ماه کامل. حالا صبح‌ها با قهوه می‌نشینم، بدون اینکه دستی به سمت کشو برود ولی هنوز هر وقت کسی در خیابان سیگار می‌کشد، یک لحظه دلم می‌خواهد کنار برود و از او خواهش کنم: «فقط یک پک.» هر بار وسوسه می‌آید، یادم می‌افتد ترک کردن یک پیروزی نیست؛ یک تصمیم روزانه است. مثل مسواک زدن. مثل نفس کشیدن. هر روز، دوباره تصمیم می‌گیرم نکشم. روز چهل‌وپنجم، بعد از یک تماس کاری پراسترس، بدنم خودش را برای سیگار آماده کرده. نفس کوتاه، چشم‌ها خیره، دست در جیب. اما به‌جای دکه سیگارفروشی، به پیاده‌رو می‌روم. راه می‌روم. فقط راه می‌روم و یک ساعت بعد، وقتی به خانه برمی‌گردم، برای اولین‌بار، حس می‌کنم برده‌ام. نه در برابر سیگار، در برابر خودم. حس خوبی دارد. 
حالا سه ماه گذشته. وسوسه هنوز هست. بعضی روز‌ها فکر می‌کنم: «شاید یک نخ، فقط یکی» چیزی را خراب نمی‌کند. اما می‌دانم خراب می‌کند. چون از یک نخ شروع شد. لااقل خودم که می‌دانم حتی یک پک لعنتی هم همه چیز را خراب می‌کند چه برسد به یک نخ. 
دیگر نمی‌خواهم برگردم. دیگر نه برای نفس، نه برای پول، نه برای بو... فقط، چون دیگر نمی‌خواهم آن آدم باشم. آن آدمی که بعد از هر درد، فقط دود بالا می‌داد. ترک سیگار مثل قطع رابطه است. پایان یک دوستی و رفاقت سمی. اولش پر از حسرت و خاطره است. بعد، کم‌کم، خاطره‌ها رنگ می‌بازند. صدا کمرنگ می‌شود و یک روز می‌فهمی دلت تنگ نشده. فقط یادت مانده و چه بسا خیلی زودتر هم باید از آدم سمی فاصله گرفت. هر چند سخت و محال باشد. 
من ترک کردم. نه به خاطر حرف دکتر. نه برای نگاه دلواپس مادرم و ناراحتی پدرم. نه به خاطر هیچ‌کس. نه در یک روز. نه با یک تصمیم. بلکه با هزار بار وسوسه و هزار بار عقب‌نشینی و هزار‌ویکمین باری که ایستادم. هنوز هر روز، دوباره ترک می‌کنم و همین یعنی هنوز، دارم ادامه می‌دهم.

برچسب ها: سیگار ، سلامت ، اعتیاد
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار