کد خبر: 1284699
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۲:۰۰
داغون بودم، خسته و کلافه. ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، همه احوال داغونم، ۱۰۰ برابر شد

جوان آنلاین: روز یک‌شنبه حمید داودآبادی از نویسندگان دفاع مقدس دیداری با رهبر معظم انقلاب داشته که آن را روایت کرده است:
داغون بودم، خسته و کلافه. ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، همه احوال داغونم، ۱۰۰ برابر شد. هیچ‌وقت حتی در خواب هم باور نمی‌کردم خبر شهادت سید را بشنوم. پنج ماه بغض، داغ، سوز و... زبانم بند آمده بود. فقط به تصاویر سیدخندان و خوش‌سیما می‌نگریستم و با خود می‌گفتم «خدا کند دروغ باشد و همه خبر‌ها و شایعه‌هایی که می‌گویند سید زنده است، راست باشد!» ولی دنیا به کام من نچرخید. قرار شد سید را پنج اسفندماه تشییع کنند، یعنی دیگر همه امید زنده بودن سید تمام شد. 
چند روز پیش گفتند روز یک‌شنبه پنج اسفند، تو و مسعود ده‌نمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا. 
خداراشکر. خیلی خوشحال شدم. می‌توانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم. هر شب، در خواب و رؤیای خود خواسته خویش را در آغوش آقا می‌دیدم که می‌گریم و بغض چندماهه می‌گشایم!
صبح یک‌شنبه، باران عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشده بود که مسعود دنبالم آمد، نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود، آقا بیاید. درست ۲۶سال پیش، در همین اتاق، غروب بعد عیدفطر در جمعی شش- هفت نفره، نماز مغرب‌وعشا را به امامت آقا خواندیم و نشستیم ساعتی به گفت‌و‌گو با آقا و لذت دنیا و آخرت بردن!
جمعی شاید حدود ۱۰۰ نفر که خانواده‌هایی هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچه کوچک، شاد و بی‌توجه به همه، میان صفوف می‌دوبدند و محافظین برای‌شان بیسکوئیت و سرگرمی می‌آوردند. اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایشان اقامه شد. همش با خودم می‌گفتم: «حتماً الان که تشییع سیدعزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار.»
نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حال‌واحوال با حاضرین به ما که رسید با تبسمی زیبا با مسعود صحبت کرد که مسعود درباره کتاب‌های اخیرش که منتظر انتشار هستند، صحبت کرد که آقا فرمودند نمونه‌هایی را که فرستادی، دیدم. 
آقا نگاهی محبت‌آمیز به من انداخت و با لبخندی زیبا فرمود: «باز که چاق شدی...» زدیم زیر خنده. مانده‌ام با این شکم ورقلمبیده چی‌کار کنم. کاشکی می‌شد قبل از دیدار، پیچ‌هایش را باز کنم و گوشه‌ای پنهان کنم که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده نشوم!
رو در رو که شدم با آقا چشم در چشم نگاه انداختیم و خندیدیم. وقتی فرمودند: «شما چطورید؟ چیکار می‌کنید؟» همان اول، کتاب «راز احمد» آخرین سفر بی‌بازگشت حاج احمد متوسلیان، چاپ نشر یازهرا (س) را به آقا هدیه دادم، توضیح کوتاهی دادم و خواستم تورق کنند. سر دلم باز شد. بغضم داشت می‌ترکید. شروع کردم به نالیدن: «آقا، خسته‌ام، حالم خوب نیست، دارم کم میارم.»
آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و با تعحب گفت: «چیزی نشده که، شما دیگه چرا کم میارید، خبری نیست، الحمدلله همه چیز خوب است.» نالیدم: «آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این آرامش قلب شما را به من هم بدهد.» آقا فرمودند: «همه چیز خوبه و همه کار‌ها به روال خودش دارد پیش می‌رود. امیدت به خدا باشد.»‌
می‌خندید و می‌خندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم و ناخواسته می‌گفتم: «ای جانم... جانم... خدا همین امید و اطمینان قلبی شما را‌به من هم عطا کند.» واقعاً از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگی‌ام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب می‌کردم، همچون خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد. دقیقاً دنبال همین بودم که امروز با یاد سیدعزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم‌که این نعمت الهی بر سرمان می‌تابد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار