جوان آنلاین: زائران گلزار شهدای کرمان در پنجمین سالروز شهادت سردار سلیمانی، چون سالهای گذشته سنگ تمام گذاشتند. همه برای تجدید پیمان با مرد میدان مقاومت آمده بودند؛ با مردی که ولایتمداری را نهتنها تئوری، بلکه در عمل نیز به اثبات رساند. بیشترین تعداد زائران را میتوانستیم در ساعت شهادت سردار سلیمانی در برنامه «به وقت حاج قاسم» ببینیم. هزاران نفر از زائران حاج قاسم در لحظه شهادتش در ساعت ١:٢٠ بامداد، لحظه عروج سردار، زیر برف گلزار شهدای کرمان کنار مزارش جمع شدند و عزاداری کردند. میان زائران گلزار شهدا، خانواده شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان نیز حضور داشتند. این نوشتار به روایت شهدای آن حادثه، شهیدان مکرمه حسینی و لیلا غلامعلیزاده میپردازد.
مادر شهیده مکرمه حسینی
خودم شهادتینش را خواندم
ثریا رنجبر کهنوئی، مادر شهید مکرمه حسینی ۵۱ سال دارد. حالا یک سالی است که مکرمه شهید شده و او لحظات سختی را در این مدت گذرانده است. وی میگوید: «من دو دختر به نامهای مکرمه و ملیکا و یک پسر به نام کمیل دارم. ملیکا متولد ۱۳۸۲ و دو سال و هشت ماه از مکرمه کوچکتر است. مکرمه فرزند اول من بود. او متولد ۲۱ تیر ۱۳۸۰ بود. خوب به یاد دارم ساعت یک و نیم شب جمعه بود که مکرمه به دنیا آمد. ماما وقتی بالای سر من آمد، گفت قویترین دختر دنیا به دنیا آمده است. شاید تلخترین حکایت تولد مکرمه، زمانی بود که من به جای اینکه اذان در گوش مکرمه بخوانم به اشتباه شهادتین را در گوشش زمزمه کردم. سالها به خودم غرولند میکردم و میگفتم چرا باید به جای اذان شهادتین را در گوش دخترم زمزمه کنم؟! وقتی یادم میافتاد دلم میلرزید برای همین همیشه از خدا میخواستم پیشمرگ مکرمه شوم، چراکه شهادتین را در گوش او خوانده بودم. ۲۱ سال بعد درست زمانی که خبر شهادتش را برایم آوردند متوجه شدم که چرا آن روز آن اشتباه را کردم.»
خادم امامزاده
او در ادامه میگوید: «ما در شهر جوپار در فاصله۳۰کیلومتری کرمان و در نزدیکی حرم شاهزاده حسین زندگی میکنیم. (داخل ضریح شاهزاده حسین، قبر سه امامزاده از فرزندان موسیبنجعفر (ع) است؛ امامزاده حسین، امامزاده قاسم و امامزاده عبدالله)
ملیکا و مکرمه هر دو در کلاسهای نشاط معنوی امامزاده شرکت داشتند و کمی بعد توانستند هر دو خادم این امامزاده شوند. مکرمه عضو فعال بسیج جوپار بود. هر دو خواهر همیشه همراه هم بودند. او در یادوارههای شهدای شهر شرکت میکرد. در برنامههای امر به معروف و نهی از منکر حضور فعالانهای داشت. آخرین بار قبل از شهادت در یادواره شهدا، در حرم این امامزاده شمع روشن کرد متوسل شد، اما نمیدانیم میان دعا و توسلهایش با امامزاده چه گذشت که ۱۳۰ روز بعد از آن به شهادت رسید.»
گردش گردون به کام کیست؟
مادر به خلقیات شهیدش اشاره میکند و میگوید: «دخترم دانشجوی حقوق بود. رفت رشته حقوق بخواند که بتواند حق مظلوم را از ظالم بگیرد. خودش این را بارها به من گفت. بالای کتابها و دستنوشتههایش این جمله را زیاد میبینیم: بر هر کسی که مینگرم، در شکایت است
در حیرتم که گردش گردون به کام کیست
همه اینها خاطراتی است که از مکرمه برای ما به یادگار ماند و هر ازچند گاهی خاطرمان را با یادآوریشان تسلی میدهیم. مکرمه دائم الوضو، اهل نماز شب و عاشق و طالب شهادت بود. قبل از خواب زیارت عاشورا میخواند. خیلی اهل رعایت حریم محرم و نامحرم بود. همیشه به دوستانش هم میگفت خودتان باید حریمها را رعایت کنید. حتی برادر و پدر هم حرمتی دارند که باید حواستان به آن باشد. خیلی به من و پدرش احترام میگذاشت. زمانیکه من به اتاقش میرفتم که نماز بخوانم، اگر خواب بود یا دراز کشیده بود، مینشست. میگفتم بخواب دخترم من که با شما کاری ندارم. میگفت نه مادر جان به شما بیاحترامی میشود.
سفره میانداختیم و گاهی پسرم کمیل میرفت بالای سفره مینشست، مکرمه به او تذکر میداد و میگفت کمیل برگرد بیا سر جای خودت بنشین. جای بابا نشین. تو باید جای خودت بنشینی بابا باید بالا بنشیند.»
کاش پیروزی غزه را میدید!
مادر شهید در ادامه به خواب شهید حججی اشاره میکند که نوید شهادت مکرمه را میدهد. وی میگوید: «او قبل از شهادت خواب شهید حججی را دید. وقتی خواب را برای امام جمعه جوپار تعریف کردیم، او به ما گفت به زودی شهیدی به خانه شما میآید. خواب مکرمه خیلی زود تعبیر شد. در میان کتابهای کتابخانهاش بسیار کتب شهدا و شهید حججی را میبینم. مکرمه با الهام از شهید حججی، زندگیاش را وقف خدمت به مردم کرد.
از همان روزهایی که حاج قاسم به شهادت رسید و گلزار شهدای کرمان مورد توجه زائران و محل رفت و آمد مشتاقان حاج قاسم شد، به من میگفت مادر جان! میخواهم بروم و هر طور که هست به زائران حاج قاسم خدمت کنم.
جنگ غزه که شدت گرفت، گفت ثبت نام کردم به عنوان امدادگر به غزه بروم. کاش امروز بود و پیروزی مردم غزه را میدید. مکرمه دورههای هلال احمر را از سال ۹۸ گذرانده بود. جلوی چشمانم لباس هلال احمر را میبوسید و میگفت این لباس مقدس است. دخترم ملیکا میگوید بارها به من گفت خواهر جان دعا کن با همین لباس به شهادت برسم.
راستش را بخواهید من بچهها را صبحها با این شعر از خواب بیدار میکردم و میگفتم برخیزید برخیزیدای شهیدان راه حق. مکرمه و ملیکا با شوخی و خنده میگفتند مادر جان ما که دختریم کو تا شهادت. من هم برایشان آرزوی عاقبت بخیری میکردم.»
خدمت زوار آرزویش بود
همیشه این زمزمه را تکرار میکردم که شهدا مصداق عند ربهم یرزقونند. الحق و الانصاف که همینطور است حالا که دخترم مکرمه به شهادت رسیده است، این را به خوبی حس کردهام.
دو هفته قبل از شهادتش به من گفت مادر جان میخواهم رزمنده شوم، من هم خندیدم گفتم در همین لباس هم شما رزمندهاید! شما لباس خدمت را پوشیدهاید. پیش از این هم برای خادمی به گلزار شهدا میرفت و امدادگریاش را تا پای جان ادامه داد.
همان روز هم که قرار بود خواستگارش به خانهمان بیاید به پدرش گفت پدر جان من این چند روز باید در گلزار باشم، برای همین برنامه خواستگاری را به تعویق انداخت. ۸ صبح میرفت و ۹ شب به خانه برمیگشت. گاهی اصلاً فرصت نمیکرد وعدههای غذاییاش را بخورد و با خود به خانه میآورد و لقمهای میخورد و میخوابید تا صبح زود سرحال به گلزار برود.
روز قبل از شهادت هم شیفت بود. وقتی دوباره با او تماس گرفتند و از او خواستند روز ۱۳ دی ماه برای خدمت رسانی به زائران حاج قاسم به گلزار برود خیلی خوشحال شد. خدا را شکر میکرد، میگفت خدایا! من به آرزویم رسیدم. آرزوی من خدمت به زوار حاج قاسم است. گویی پر و بال گرفته بود.
من گفتم مکرمه جان! شما چند روزی است که شیفت هستید، دیگر فردا را استراحت کنید. او به من گفت مادر ۱۳ دی ماه، روز شهادت حاج قاسم است برای من مهم است که چنین روزی در گلزار باشم.»
انشاءالله عزیز خدا شوی
مادر شهید میگوید: «گاهی که از شهادت صحبت میکرد میگفتم مکرمه جان آنقدر حرف از شهادت نزن. من دوست دارم تو را در لباس عروسی ببینم. شاید باورتان نشود، آن شب تا صبح ۱۳ دی ماه مکرمه نخوابید. میرفت حیاط قدم میزد و دوباره به خانه برمیگشت. وقتی دید من بیدارم به من گفت مادر جان! برای من یک دعا کن. من هم گفتم انشاءالله پیش خدا عزیز شوی. خدا آن شب دعای مرا شنید. او با شهادت پیش خدا عزیز شد. روز ۱۳ دی ماه پدرش مکرمه و ملیکا را به گلزار شهدای کرمان رساند. بچهها طبق برنامه هلال احمر شیفتبندی شده بودند. ابتدا شیفتشان زیر پل بود. در مسیر منتهی به گلزار شهدا از آنها خواسته بودند به عمود ۱۳ بروند. وقتی با او تماس گرفتم گفت مادر جان ما به عمود ۱۳ آمدیم سردمان نیست، نمیخواهد برای ما لباس گرم بیاوری.
مکرمه و ملیکا فقط برای خواندن نماز اول وقتشان شیفتشان را ترک کرده بودند. حتی ناهار هم نخورده بودند، مکرمه گفته بود اگر برویم و زائری خسته و مریض احوال بیاید شرمنده حاج قاسم میشویم، یکی از امدادگران کیف امداد را به ملیکا میدهد و چند قدمی از آنها فاصله میگیرد که در همان لحظه صدای انفجار همه گلزار را فرا میگیرد، ملیکا همراه مکرمه بود، میگوید با صدای انفجار از جا کنده و به هوا پرتاب شدم. موج انفجار خیلی شدید بود. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم انفجار رخ داده است. شهدا غرق خون شده بودند، یکی سر نداشت، یکی پا نداشت و بدنهایی که اربا اربا شده بودند. نزدیک مکرمه شدم گویی آرام خوابیده است. ترکش از پشت سرش خورده و از چشمش بیرون آمده بود. او را در آغوش گرفتم، خونریزی زیادی داشت، به بچهها التماس میکردم او را به بیمارستان برسانند.
مکرمه در عمود سیزدهم روز سیزدهم و دقیقاً روبهروی مزار حاج قاسم در روز ولادت حضرت زهرا (س) آسمانی شد. من از طریق تلویزیون متوجه انفجارهای گلزار شدم. زیرنویس شبکه خبر با خط قرمز نوشته بود: «انفجار بمب در مسیر حاج قاسم»
سراسیمه با همسرم تماس گرفتم. او ۳۰ کیلومتر با کرمان فاصله داشت. وقتی به گلزار رسیدیم، به ما گفتند خودمان را به بیمارستان پیامبر اعظم برسانیم. همراه پدر مکرمه به سمت بیمارستان حرکت کردیم. داخل بیمارستان، ملیکا را دیدم که سراسیمه فریاد میزد مکرمه سالم است، شهید نشده است. انفجار او را شوکه کرده بود. به ملیکا میگفتم مادر جان آرام باش، مکرمه شفا میگیرد. خدا شفای او را با شهادت داد. نهایتاً او را در همان امامزادهای که خادمش بود دفن کردیم. من همیشه همراه بچهها بودم، اما آن روز قسمت نبود با آنها به گلزار بروم.»
رضا عسگری، پسرخوانده شهیده لیلا غلامعلیزاده
پدر گفت او در آغوش من جان داد
رضا عسگری، پسرخوانده شهیده لیلا غلامعلیزاده است که با احترام و محبت از او یاد میکند و میگوید: «شهیده لیلا غلامعلیزاده، بانویی مهربان و فداکار از شمسآباد نوق رفسنجان، متولد ۱۳۶۵ بود. این زن ۳۸ ساله در ۱۳ دی ۱۴۰۲ در حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید.
لیلا خانم پس از فوت مادرم، به عنوان همسر پدرم به خانواده ما ملحق شد. اگرچه تنها یک سال با خانواده ما زندگی کرد، اما در این مدت کوتاه تأثیر عمیقی بر زندگی ما گذاشت.»
رضا عسگری با قدردانی از رفتارهای خوب و به یادماندنی شهیده لیلا غلامعلیزاده میگوید: «در این یک سال، هیچ بدرفتاری از ایشان ندیدیم. خیلی مهربان بود.»
آقای عسگری از روز حادثه چنین روایت میکند: «همسر پدرم یک دختر و یک پسر ۱۵ تا ۱۷ ساله دارد. حوالی ساعت ۱۴:۳۵، در نزدیکی زیرگذر گلزار شهدا، سرنوشت این خانواده تغییر کرد. در روز ۱۳ دی ۱۴۰۲، همزمان با چهارمین سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی، خانواده خانم غلامعلیزاده همراه پدرم برای شرکت در مراسم بزرگداشت به گلزار شهدای کرمان رفتند.
او و دخترش روی جدول کنار خیابان نشسته بودند، در حالی که پدرم در فاصله حدود ۱۰ متری آنها ایستاده بود درست در همین لحظات، انفجار اول رخ داد و متأسفانه ترکش به سر خانم غلامعلیزاده اصابت کرد و او به شهادت رسید. دختر ایشان نیز از ناحیه پهلوی راست مورد اصابت ترکش قرار گرفت، اما آسیب جدی ندید.»
او میگوید: «بعد از انفجار، پدر با گریه با عمویم تماس میگیرد و خبر شهادت لیلا خانم را به او میدهد. او با صدایی لرزان میگوید لیلا شهید شد. پس از ۱۰ دقیقه، تلفن پدر خاموش شد. عمو بلافاصله این خبر دردناک را به خانواده اطلاع داد.
با شنیدن این خبر، خانواده بدون درنگ به سمت کرمان حرکت کردند تا خود را به محل حادثه برسانند.
در حالی که خانواده با نگرانی به سمت کرمان حرکت میکردند، شروع به جستوجو در اینترنت کردیم تا اطلاعات بیشتری درباره حادثه به دست آوریم. از طرفی هم تلاش میکردیم با پدر تماس بگیریم. سرانجام، پدر به تماسها پاسخ داد و با صدایی لرزان گفت بمبگذاری کردهاند. من با چشمهای خودم دیدم که لیلا... لیلا شهید شد. او در آغوش من جان داد.
ما خودمان را به کرمان رساندیم. آن روز کرمان مانند روزهای غزه شده بود. بیمارستانها پر از خون بود. او مهربان بود. با اینکه مدت زمان زیادی در خانواده ما حضور نداشت، اما در همین مدت کم هم در دل ما جا پیدا کرده بود. پیکرش را در میان خیل تشییعکنندگان در امامزاده سید جلالالدین شمس آباد نوق به خاک سپردیم.»