جوان آنلاین: «نشستیم پای صحبتهای ابتدایی. سجاد گفت: شغل ما حساسیتهای زیادی دارد. نبودنهایم، بیشتر از بودنهایم است. شاید خیلی وقتها خانه نباشم و شما مجبور باشی تنها بمانی، گاهی هم به خاطر مأموریتها، از این شهر به آن شهر میرویم و ممکن است هر اتفاقی برای من بیفتد، از جانبازی گرفته تا شهادت... همه صحبتهایش را گوش کردم و با همه حرفهایش موافقت کردم، اما هیچوقت تصورش را نمیکردم به این زودیها شهید شود و من تنها بمانم.» اینها بخشهایی از صحبتهای الهام میری همسر شهید سجاد زارع مقدم از شهدای مدافع امنیت است که در ۲۴شهریور ۱۴۰۲ در حین مأموریت مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید. به مناسبت سالروز شهادتش، بخشهایی از زندگی شهیدسجاد زارع را مرور میکنیم.
به خیال شهادت!
همسر شهید سجاد زارع مقدم، اهل زاهدان است. او صحبتهایش را اینگونه آغاز میکند و میگوید؛ سجاد متولد ۶۵/۶/۵ شهر قائن در خراسان جنوبی است. تحصیلات همسرم فوقدیپلم بود. زمان شهادت ما یک فرزند پسر چهار ساله بنام کیان داشتیم و چهار ماهه باردار بودم که پسرم کیارش بعد از شهادت او متولد شد.
همسر شهید از فصل آشناییاش با شهید میگوید: روزی که به خواستگاری من آمد، ۱۶سال داشتم. با اینکه فامیل دور بودیم، اما اصلاً همدیگر را ندیده بودیم. ایشان شهر قائن خراسانجنوبی زندگی میکرد و من در زاهدان.
نشستیم پای صحبتهای ابتدایی. سجاد گفت: شغل ما حساسیتهای زیادی دارد. نبودنهایم، بیشتر از بودنهایم است. شاید خیلی وقتها خانه نباشم و شما مجبور باشی تنها بمانی، گاهی هم به خاطر مأموریتها، از این شهر به آن شهر میرویم و ممکن است هر اتفاقی برای من بیفتد، از جانبازی گرفته تا شهادت...
همه صحبتهایش را گوش کردم و با همه حرفهایش موافقت کردم. اما هیچوقت تصورش را نمیکردم به این زودیها شهید شود و من تنها بمانم.
ما دو سال و نیم عقد بودیم و هفت سال باهم زندگی مشترک داشتیم. اوایل زندگی من خیلی کم سن بودم و وقتی ازدواج کردیم، از شهر خودمان خیلی دور شدیم. اما آنقدر به من محبت داشت و در هرجا پشتیبان و حامی من بود که من حتی نمیتوانستم از او دل بکنم. خیلی کم به خانواده خودم سر میزدم. وقتی به نهبندان منتقل شده بود میگفت؛ شما همراه من نیایید، چون آنجا هیچ امکاناتی ندارد و زندگی در آنجا خیلی سخت است. من به او گفتم حتی اگر قرار باشد در چادر زندگی کنی، من با شما میآیم. اینطور شد که با هم رفتیم نهبندان. باهم رفتیم، اما بعد از شهادت سجاد، من تنها از آن شهر برگشتم. آن روز که وسایلهای خانه را جمع میکردم، خیلی برای من سخت بود. فقط گریه میکردم و زمانی که ماشین ما را از داخل حیاط بیرون آوردند، انگار قلبم میخواست، بایستد. اصلاً تحمل دیدن این صحنه را بدون حضور سجاد نداشتم. لحظات سختی را گذراندم.
اطعام در عاشورا
او در ادامه به شاخصههای اخلاقی شهید اشاره میکند و میگوید: همسرم خیلی مهربان بود، بینهایت اخلاق خوبی داشت نه فقط با من بلکه با همه. او بانی ناهار روز عاشورا در روستا بود. هر کسی، هر جا نذری داشت، حتی خیلی کم به اندازه ۱۰۰هزار تومن هم که میشد، شریک آن نذری میشد و همیشه میگفت؛ من امام حسین را نسبت به بقیه ائمه بیشتر دوست دارم و ارادتخاصی به امام حسین (ع) داشت. یک هفته مانده به شهادتش در مأموریت بود. او و همکارانش در یک استراحتگاه در جاده نهبندان زاهدان توقف کرده بودند که زائران پاکستانی آنجا اسکان داشتند. یک زائر پاکستانی همراه با بچهاش، آمده بود پیش او و گفته بود، زائر زائر، غذا غذا.
سجاد متوجه شده بود او گرسنه است. برایشان غذا گرفته بود و مقداری هم پول به آنها داده بود. بعد که به خانه آمد و برای من تعریف کرد، گفت: کاش بیشتر کمکشان میکردم. همان شب خواب دیده بود در یک صحرا بزرگی، ایست بازرسی است که مردم از آن رد میشدند. میگفت: حس میکردم دارم میروم کربلا، به سجده افتادم. که یک آقا با لباس بلند عربی که آن طرف در نشسته بود، به من گفت؛ بلند شو بیا، شما نمیخواهد بازرسی شوید. خوابش را با شوق فراوان برای من تعریف کرد. خودش میگفت شاید، چون به زائر امامحسین (ع) کمک کردم این خواب را دیدم. اما یک هفته بعد به شهادت رسید. بعد از شهادتش به خودم گفتم، آن خواب رؤیای صادقه بود. سجاد بدون سؤال و جواب رفت. دو هفته قبل از شهادتش سجاد با همسر خواهرم که او هم نظامی بود، صحبت میکرد و میگفت: چه خوب است همسرهای ما از پس زندگی بر میآیند که اگر یک روزی شهید شدیم و نبودیم میتوانند از بچهها مراقبت کنند. من و خواهرم به آنها گفتیم، به همین خیال باشید که شما بروید و شهید شوید و ما برای شما بچه بزرگ کنیم!
گفتند برایش دعا کنید
ماجرای شهادت هم بخش دیگری از گفت و شنود ما با همسر شهید است. او با اندوه فراوان از آن لحظات یاد میکند و میگوید: همان هفته آخر قبل شهادتش، قرار بود برویم مرخصی، اما سجاد به همکارش گفته بود؛ شما برو! من این هفته جای شما میمانم و هفته دیگر میروم. برای همین آن هفته ما ماندیم. روز شهادتش روز جمعه و مصادف با شب شهادت امام رضا (ع) بود. روز شهادت، سجاد صبح به محل کارش رفت و زود برگشت. کنار من نشست و گفت: آدم همسری مثل تو داشته باشد، باید خیلی قدرش را بداند. بعد هم گفت ممنون که همیشه حواست به من است. بعد از ناهار و استراحت وقتی بیدار شدم، دیدم نشسته بر سجاده و زیارت عاشورا میخواند. از روز اول محرم میخواند. بهش گفتم سجاد محرم که دیگر تمام شد. هنوز هم میخوانی. وقتی خواندن زیارت عاشورا را تمام کرد گفت، دلم گرفته، برویم پشت بام. یک هوایی بخوریم. رفتیم پشتبام. یک ساعت آنجا بودیم. بعد گفت پارک هم برویم. آماده شدیم. من، کیان و سجاد رفتیم پارک. در پارک بودیم که رئیسش تماس گرفت و گفت، به ستاد بیایید مأموریتی در پیش داریم. او من و پسرمان کیان را به خانه رساند و گفت: شما شام بخورید و منتظر من نباشید. من و کیان برگشتیم خانه. ساعت ۷ غروب بود. دو ساعتی گذشت، با خودم گفتم زنگ بزنم ببینم چه ساعتی به خانه میآید! بارها با گوشیاش تماس گرفتم، کسی پاسخ نمیداد. فکر میکردم در مأموریت است و نمیتواند پاسخ دهد. ساعت ۱۲شب شد، اما خبری از سجاد نشد، به کیان شام دادم و خواباندمش. هر چند دقیقهای با او تماس میگرفتم، اما او گوشیاش را جواب نمیداد، تا ساعت ۱:۲۰ دقیقه صبح. با صدای زنگ تلفن به خودم آمدم. عموی سجاد بود. تعجب کردم چرا با من تماس گرفتهاند؟!
جواب دادم، عمو گفت: عمو جان سجاد چی شده است؟! گفتم هیچی رفته مأموریت. سر کار است. عمو گفت: به ما گفتهاند برایش دعا کنید!
آنجا بود که متوجه شدم، چرا پاسخ تماسهایم را نمیداد از کنار کیان بلند شدم و با گریه با همکارانش تماس گرفتم. کسی پاسخ نمیداد. شماره همسرانشان را هم میگرفتم، اما از آنجایی که آنها ماجرا را شنیده بودند، پاسخ نمیدادند.
نهایتاً همسر یکی از همکاران جواب داد. گفتم؛ چه اتفاقی افتاده! سجاد کجاست؟ اگر بیمارستان است یا هر جای دیگر، به من بگویید من میروم پیش او. نمیخواهم تنها باشد. اما او به من گفت: شما جایی نرو بارداری. حالت خوب نیست. بمان خانه من میآیم پیش شما. اما من نمیتوانستم طاقت بیارم. کیان را بیدار کردم و گفتم بلند شو مامان، میخواهیم برویم دنبال بابایی. وقتی در مسیر میرفتیم به سمت بیمارستان. کیان میگفت مامان اداره بابایی که این طرف نیست! گفتم بابایی اینجا کار داشته میرویم اینجا دنبالش؛ و چشمان منتظر سجاد
همسر شهید در ادامه میگوید: با همان حال مضطرب، خود را به بیمارستان رساندم. وقتی وارد بیمارستان شدم. به شدت گریه میکردم. داخل بیمارستان شلوغ بود. از یک خانمی پرسیدم چی شده است؟! از بچههای نیروی انتظامی کسی را آوردن اینجا؟ گفت اسمشان چی بوده؟ وقتی نام سجاد را بردم گفت: همینجا صبر کن. رفت سالن آنطرف بیمارستان. همه با هم صحبت میکردند. ولی کسی حرفی به من نمیزد. بعد گفتند: باید بروی ستاد نیروی انتظامی. خانوادهات آمدهاند آنجا. خیلی ترسیده بودم، چون خانواده من یک شهر دیگر بودند، باور نمیکردم آمده باشند. رفتم ستاد و دیدم حقیقت دارد، خانوادهام آمدهاند ستاد! خیلی حالم بد شد و افتادم. بعد گفتند سجاد را با حال مجروح به بیمارستان بیرجند بردهاند، اما من باور نکردم. برگشتم بیمارستان نهبندان. همه اتاقهای آنجا را گشتم. اما نبود که نبود. به آنها گفتم؛ من را ببرید بیرجند. بروم پیش سجادم. شرایط خوبی نبود. لحظات تلخ بیخبری به سختی میگذشت. تا نهایتاً خواهرم جرئت پیدا کرد و به من گفت: الهام جان، سجاد دیگر بر نمیگردد، دیگر نیست. همه دنیا روی سرم خراب شد. من اتاقهای بیمارستان را میگشتم، غافل از اینکه او در سردخانه بیمارستان آرمیده بود. گریه میکردم، چون دیگر قرارنبود او را ببینم، قرار نبود من را نگاه کند. خیلی دلم شکست. به معراج شهدا رفتم، کنار پیکر سجاد شهیدم. چشمانش بسته بود. کنار گوشش صدایش کردم و گفتم آمدهام نگاهم کنی!
دوباره صدایش زدم و گفتم: آمدهام نگاهم کنی. شاید برای کسی باور کردنی نباشد، اما سجاد چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد و دوباره چشمانش را بست. چند نفر از همکارانش و خانمهایی که آنجا بودند این صحنه را دیدند...
زیارت و شهادت
سجاد من در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۴ در شهر نهبندان خراسان جنوبی حین مأموریت مبارزه با قاچاقچیان موادمخدر به فیض شهادت نائل آمد. او چند روز قبل از شهادت به زیارت امام رضا (ع) رفت؛ و حالا جای خالی او نه برای ما که برای همکارانش هم سخت است. بعد شهادتش میگفتند: سجاد بسیار وظیفهشناس بود، هر ساعت از شبانه روز مأموریت پیش میآمد، خودش را میرساند. کمکهای او برای حل پروندهها از یاد همکارانش نمیرود. بسیار وظیفهشناس بود.
تولد کیارش
حرفهای پایانیاش هم شنیدن دارد؛ دلتنگیها را نمیشود با واژه و کلمه بیان کرد، برای لحظه لحظههایی که باهم بودیم دلم تنگ شده، نبودنش من را از پا درآورده است. وقتی در مصلی نهبندان بر پیکرش نماز میخواندند، قلبم میسوخت.
زمانی که پسر دومم، کیارش متولد شد، خیلی روزهای سختی بر ما گذشت. وقتی همسران تختهای کناریام میآمدند و خبری از سجادم نبود، سختتر هم میشد، در آن لحظات من پتو را روی صورتم میکشیدم و فقط گریه میکردم. باشد که شفیع ما شوند.