جوان آنلاین: رضا عباسی یکی از رزمندگان با سابقه دفاع مقدس است که بارها در جبهههای جنگ حضور یافته است. او خاطرهای از یک رزمنده جوان دارد که بعد از پذیرش قطعنامه به جبهه میرود و ماجراهایی را پشت سر میگذارد که در ادامه از زبان عباسی میخوانیم.
شوق اعزام به جبهه
من از سال ۶۲ به تناوب به جبهه میرفتم. البته همه اعزامهایم به صورت بسیجی بود و، چون شغل اصلیام در تهران چیز دیگری بود، هر وقت فرصتی به دست میآمد اعزام میگرفتم و باقی مواقع در پایگاه بسیج مسجد محلهمان فعالیت میکردم. در بسیج سر و کارم با جوانترها بود. بچههایی که به عنوان مثال در سال ۵۹ سن کمی داشتند، تا آخر جنگ سنشان به جایی میرسید که بتوانند به جبهه بروند. من هم در سال ۵۹ که جنگ شروع شد، ۱۳ سال داشتم و نه خانواده اجازه میدادند به جبهه بروم و نه مسئولان، بنابراین تا سال ۶۲ که ۱۶ سالم شد، نتوانسته بودم به جبهه بروم.
رضا کوچولو
در محلهمان یک رضا کوچولو داشتیم که از سن شش یا هفت سالگی به بسیج میآمد. سال ۶۲ که من به جبهه رفتم و برای بار اول به مرخصی آمدم، رضا کوچولو در پایگاه بسیج یک لحظه ولم نمیکرد و مرتب از من میخواست از جبهه برایش تعریف کنم. راستش در اولین اعزام من به جبهه، هیچ عملیاتی رخ نداد و ما بیشتر در خط پدافندی بودیم، بنابراین خاطره خاصی هم نداشتم که برای او تعریف کنم، اما کمی از معنویات فضای آنجا برایش گفتم و رضا هم علاقه داشت زودتر بزرگ شود و به جبهه برود.
مجروحیت در شلمچه
اواخر جنگ هم جبهه بودم. در جریان تک عراق به شلمچه، مجروح شدم و به تهران برگشتم. بعد مرخصی از بیمارستان بچههای بسیج مسجد محله به ملاقاتم آمدند. آن زمان رضا کوچولو تازه ۱۵ سالش شده بود. به من گفت شنیدهام که احتمال دارد جنگ تمام شود. من میخواهم قبل از تمام شدن جنگ به جبهه بروم. گفتم نگران نباش، شایعهها در مورد اتمام جنگ واقعیت ندارد، اما درست دو روز بعد از این حرفها، اعلام شد ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است!
اعزام بعد از اتمام جنگ
با گذشت سه روز از پذیرش قطعنامه، عراق دوباره به ایران حمله کرد و امام پیام دادند جبههها را خالی نگذارید. خیلی از بچهها با وسایل شخصی شان راهی مناطق عملیاتی شدند. من، چون هنوز حالم کاملاً خوب نشده بود، نتوانستم به جبهه بروم. از آن طرف رضا هم به خاطر بیماری پدرش نتوانست همراه دیگر بچهها به جبهه برود، اما وقتی شنیدیم منافقین به ایران حمله کردهاند، دیگر نتوانستم تحمل کنم و پیکان پدرم را برداشتم و به دو، سه نفر از بچهها گفتم بیایید با هم به کرمانشاه برویم. رضا هم خودش را به ما رساند. تقریباً ششم مرداد بود که به کرمانشاه رفتیم. هفتم آنجا بودیم و شنیدیم کار منافقین تمام شده است و اینجا نیاز چندانی به نیرو نیست. تا دو روز در کرمانشاه ماندیم و روز نهم مرداد به جنوب رفتیم، اما آنجا هم خبر خاصی نبود. تصمیم گرفتیم به تهران برگردیم، اما رضا گفت نمیخواهد برگردد. بنده خدا خیلی بغض داشت و میگفت من آخرش وقتی به جبهه آمدم که جنگ تمام شد. رضا را به دوستانم در یکی از گردانهای لشکر حضرت رسول (ص) سپردم و خودمان به تهران برگشتیم. یک ماه بعد رضا هم به خانه برگشت. در مسجد او را دیدم و پرسیدم هنوز از بابت اینکه نتوانستی زمان جنگ به جبهه بروی ناراحتی؟ گفت: مهم انجام وظیفه بود که ما اینجا در تهران هم در بسیج انجام وظیفه میکردیم. رضا بعدها وارد سپاه شد و چند بار هم به جبهه لبنان اعزام شد و بعدها در دفاع از حرم نیز شرکت کرد.