کد خبر: 1216766
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۲:۲۰
عاشق نشوید اگر توانید! احسان رضایی در کانال تلگرامی خود مقاله‌ای که در سال ۱۳۹۵ در شماره ۲۴ هفته‌نامه کرگدن منتشر شده بود به اشتراک گذاشت

جوان آنلاین: احسان رضایی در کانال تلگرامی خود مقاله‌ای که در سال ۱۳۹۵ در شماره ۲۴ هفته‌نامه کرگدن منتشر شده بود به اشتراک گذاشت. رضایی در این مقاله نوشته است: اگر از آن‌هایی هستید که فکر می‌کنید عشق و نامزدی به این است که از صبح تا شب بروید پارک و سینما و کافی‌شاپ و یک گل دستتان بگیرید و با هم قرار بگذارید خانه‌ای بسازید در و دیوارش همه نور معلوم است که در کل عمرتان یک روز هم عاشق نبوده‌اید و به زمین سفت نرسیده‌اید. برای شما شاید بهترین کار خواندن چندتا کتاب عاشقانه درست و حسابی باشد تا بفهمید این عشق و عاشقی چقدر می‌تواند خوب، خوشایند و خطرناک باشد. 
برای شروع باید بروید سراغ کلاسیک‌ها. عشق، قدیمی‌تر از چیزی است که فکر می‌کنید. مثلاً با جین آستن‌ها، به‌خصوص «غرور و تعصب» ش شروع کنید. ماجرای خانواده‌ای که چهار تا دختر دارند و همسایه جدیدی برایشان می‌آید که به از شما نباشد، آقای جوان برازنده پولدار و مهم‌تر از همه مجردی است. پر واضح است که مادر خانواده به فکر می‌افتد از این نمد، برای دختر‌ها کلاهی بسازد. جریان برو بیا و قالیچه لب بوم تکان بده دارد خوب پیش می‌رود که دوست از خود راضی آقای همسایه پیدایش می‌شود و می‌افتد مشکل‌ها. 
اگر پرشورترش را می‌خواهید، بروید سراغ «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی. داستان یک راننده آمبولانس در زمان جنگ جهانی اول که دارد برای خودش «دل ای، دل ای...» می‌خواند و خوش می‌گذراند و عقیده دارد، عشق چیز مزخرفی است که شاعر‌ها بیخودی بزرگش کرده‌اند. به قول بیهقی «قضا در کمین بود، کار خویش می‌کرد.» یک‌سال بعد، راننده قصه ما کاملاً عوض شده، پرستاری که موقع بستری او در بیمارستان دلش را برده، کشته شده و حالا او به جهان جور دیگری نگاه می‌کند. درست مثل «خداحافظ‌گری کوپر» رومن گاری که داستان جوانی امریکایی را تعریف می‌کند که به پیست‌های اسکی شمال اروپا پناه آورده تا از جنگ ویتنام در امان باشد، اما آنجا به بدتر از جنگ گرفتار می‌شود و عشق و عاشقی پدرش را درمی‌آورد که بسوزد پدرش. در همین قسمت از برنامه از «گتسبی بزرگ» اسکات فیتزجرالد هم غفلت نکنید. درست است که یک‌کم داستانش کند پیش می‌رود، اما عشق آتشین گتسبی، شخصیت جاه‌طلب، ماجراجو و رمانتیک قصه یک جور ناجوری پیش می‌رود که دل خواننده برایش کباب می‌شود. 
البته مصایب عشق، فقط مردانه نیست. قبول ندارید «جین ایر» شارلوت برونته را بردارید و خودتان ملاحظه بفرمایید. خواهر بزرگه برونته‌ها، خودش یک تجربه وحشتناک داشت و وقتی خواست درباره مشقت‌های عشق بنویسد، حق مطلب را ادا کرد. داستان دل بستن جین ایر به اربابش، آقای روچستر که بعد‌ها می‌فهمیم همسرش را زندانی کرده، همان ماجرایی که سر نویسنده آمد. از دیگر محصولات کارخانه ادبی خواهران رنگ‌پریده، «بلندی‌های بادگیر» امیلی برونته است. داستان یک عشق آتشین و نافرجام که جماعتی را به باد می‌دهد. هیثکلیف کولی‌زاده‌ای است که پیش خانواده کاترین بزرگ می‌شود، جایی که همه جز کاترین با او چپ هستند. طبیعتاً هیثکلیف به او عاشق می‌شود، ولی از تنها امیدش در زندگی هم جواب رد می‌شنود. از اینجا بعد است که آن روی عشق هیثکلیف بالا می‌آید و اول می‌رود پولدار می‌شود و بعد می‌زند از همه انتقام می‌گیرد. 
گفت: «روز اول که دیدمش گفتم/ آن که روزم کند سیه، این است!» این یک خط را هم می‌شود جای خلاصه «بر باد رفته» مارگارت میچل و عشق بی‌حاصل اسکارلت به اشلی ویلکز که هم خودش و هم رت باتلر را سفیل و سرگردان می‌گذارد جا زد. ماجرای «آنا کارنینا» لئو تولستوی بزرگ هم همچین چیز‌هایی است: جست‌وجوی عشق در مسیری غلط. درست مثل آنا که دل به ورونسکی عاشق پیشه می‌دهد و وقتی خودش و زندگی‌اش را نابود کرد، تازه می‌فهمد طرف چه آدم بی‌بته‌ای بوده است و خودش را سر به نیست می‌کند. عشق، به خصوص عشقی چنین اشتباه و در مسیر غلط بدجوری پدر درمی‌آورد. 
خیال می‌کنید فقط عشق در جای اشتباه، این بلا‌ها را سر آدم می‌آورد؟ اینقدر ساده نباشد، «رنج‌های ورتر جوان» گوته، داستان جوان پولدار، خوشتیپ و باکمالاتی است که بعد از تمام شدن درس و دانشگاه، برای هواخوری به یک شهر ییلاقی آمده. آنجا چشمش به شارلوت، دختر قاضی شهر می‌افتد و طبق فرمول هرچه دیده بیند، گرفتار می‌شود. شارلوت هم از او خوشش می‌آید و فقط یک مشکل کوچک در کار است: اینکه شارلوت قبلاً به کس دیگری جواب بله داده و آن بابا هم مرد خوبی است و بهانه‌ای برای به هم زدن ندارد و خلاصه که هیچی به هیچی! حالا گیریم هم که طرف جواب مثبت را داد، آن وقت اگر مثل «دکتر ژیواگو» بوریس پاسترناک، عدل وسط عشق و عاشقی‌تان، جنگ جهانی شد و انقلاب اکتبر هم علی‌حده در همان ایام افتاد و هر کسی به یک طرف رفت و «نگار من به لهاورد و من به نیشابور»، آن وقت تکلیف چیست؟ داستان معروف پاسترناک شرح تلاش ژیواگو و همسرش برای رسیدن دوباره به همدیگر است تا بدانید که عشق، اصلاً مقوله شوخی برداری نیست. خلاصه که «این است نصیحت سنایی: عاشق نشوید، اگر توانید!»

برچسب ها: کافی نت
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
سعید
|
United States of America
|
۱۰:۱۱ - ۱۴۰۲/۱۲/۰۲
0
0
دهه شصتی های طفلکی، نه عاشق شدند، نه دوستی کردند
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار