کد خبر: 1168519
تاریخ انتشار: ۱۳ تير ۱۴۰۲ - ۱۷:۴۲
سیما، به اتهام قتل تحت بازداشت بود و حالا گوشه صندلی راهروی کلانتری منتظر انتقال به دادسراست و تنها فکری که آزارش می‌داد، رویایی بود که با قتل همسرش ناتمام ماند.

به گزارش جوان آنلاین به نقل از مهر، سیما و رؤیای ناتمامش، آخرین ضربه را که فرود آورد، تازه پشیمان شده بود، اما چه سود، حالا با دست‌هایی خون آلوده، روبروی پیکر بی جانی ایستاده و چشمانی را می‌نگریست که با نگاهی نیمه جان، نفرینش می‌کرد، نه به زبان که به نگاه...

لرز تمام جانش را گرفت، جنونی هم مرز سکته بر وجودش مستولی شد و نگاهی که دو دو می‌زد؛ در پی یافتن چرایی کاری که کرده بود، برآمد. نمی‌دانست چرا، اما چیزی در ته قلبش فریاد می‌زد تمامش کن… تمامش کن.

زانو زد، صدای نفسی نشنید، انگشتان لرزانش را بر پیکر بی جان کشید و سرتاپا براندازش کرد، بغضی سخت گلویش را می‌فشرد. چه باید می‌کرد، بلند شد، دیوانه وار به اطراف نگریست، گویی دنبال چیزی بود، به دور خودش چرخید، موهایش را چنگ زد، کلافه بود، گیسوان طلایی رنگش حالا به رنگ خون بود، سرخ سرخ، کمی به عقب رفت، اندیشه‌ای در مغزش دنگ دنگ صدا می‌کرد، چرا؟ چرا؟

چشمانش را بست، جای درنگ نبود، باید کاری می‌کرد، به سمت اتاق خواب دوید، پتویی بزرگ پیدا کرد و با عجله برگشت، چه شب‌ها که از تنهایی پیکر نحیفش را میان آن پیچیده بود. کسی که زمانی قول داده بود همیشه همراهش باشد، اما حالا مجبور بود همراه همیشگی اش را در میان آن پتو بپیچد، رسید بالای سرش، ایستاد، درنگ کرد، اندیشید… چرا؟ چرا کار به اینجا کشیده بود، مگر قرار نبود که با هم زندگی خوبی را آغاز کنند؟ مگر قرار نبود همدم شب‌های تار هم باشند؟ مگر قرار نبود، تا پای جان با هم باشند؟ اما چرا نشد؟

خاطرات، چون قطاری سریع‌السیر از مقابل دیدگانش می‌گذشت، فرصت فکر کردن نبود، هوا تاریک بود و او باید کاری می‌کرد، پس زانو به زمین زد، پتو را پهن کرد، با تقلای زیاد پیکر بی جان مقابلش را تکان داد، تکان نمی‌خورد، آه… لعنتی… جمله‌اش را ادامه نداد و زور زد، دوباره و دوباره...

نمی‌دانست چه مدت است که تقلا می‌کند، فقط می‌خواست همه چیز مثل روز اول شود، پاک پاک، حالا کشان کشان سرسرای ویلای جنگلی را طی کرد و پیکر پیچیده در پتوی خون آلود را به سمت خودرویی که در حیاط بود رساند، سختی ماجرا همین جا بود، با این اندام نحیف چطور هیکل بی جان و سنگین مردی را که سال‌ها پیش به عشقش، سر سفره عقد بله گفته بود، به دوش بگیرد و داخل صندوق بیاندازد.

دوباره به رؤیا رفت، شاهزاده‌ای با اسب سفید دید که آمد و دلش را برد، همه چیز خوب بود، اما ناگهان طوفان شروع شد و همه را خراب کرد، صدای جغدی که نیمه شب روی درخت نزدیک ویلا برایش هو هو می‌کرد، او را به خود آورد، هنوز گوشه پتوی در دستش بود و جسد خون آلود روی زمین شنی حیاط.

به هر زحمتی بود، جسد پتو پیچ را به صندوق انداخت و زد به جاده، باران نم نم آغاز شد، انگار می‌گریست به حال او، به حال او و همسرش که اکنون پتو پیچ شده در صندوق بود، بی جان و با کفنی از جنس پتو.

باید سریع کار را تمام می‌کرد، وقت نبود، پیچ‌های جاده را به سرعت طی کرد و نمی‌دانست کجا باید برود، دلش فقط جاده‌ای فرعی می‌خواست، یکی پیدا شد، سریع پیچید، تا ته جاده رفت، وسط جنگل، پیاده شد، باران شدت یافت، انگار می‌خواست کمکش کند تا زمین را راحت‌تر بکند، در عقب خودرو را باز کرد، نمی‌دانست چه زمانی بیل و کلنگ را برداشته، تعجب کرد، اما، مهم نبود، باید زمین را می‌کند، و کند… کند… کند.

نصفه و نیمه همه چیز را رها کرد و زانو زد در میان گل، حالا بغضی که گلویش را می‌فشرد، ترکید، ناله زد، چنگ به زمین زد و برگ‌های‌تر شده از باران را روی سرش ریخت، اشک از چشمانش سرازیر شد...

سوار بر خودرو زد به جاده، نمی‌دانست کجا می‌رود، فقط می‌رفت، بعد از آن گریه کمی آرام شده بود، اما، حالا ترس تمام جانش را گرفته بود، چه باید می‌کرد، آرزو کرد کاش همیشه تاریک بماند، این تاریکی تا کی دوام داشت، صبح فردا را چه کند؟...

خسته و درمانده مقابل ساختمان مسکونی ویلا پارک کرد و داخل رفت، می‌خواست سریع همه چیز را جمع و جور کرده و برود، اما، به محض رسیدن به اولین کاناپه ولو شد و دیگر نفهمید چه به سرش آمده…

و حالا به اتهام قتل بازداشت شده و منتظر انتقال به دادسرا است.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار