همسر شهید جهانآرا میگوید: از محمد پرسیدم: «اوضاع جنگ چطور است؟» او با خنده گفت: «عراقیها تا راه آهن رسیدهاند» و بعد خداحافظی کرد. 
پسرم «حمزه» دهم مهرماه سال ۵۹ به دنیا آمد. آن روزها جنگ شروع شده بود. در همین روزها بود که محمد به بیمارستان تلفن کرد تا از احوال من و فرزندمان خبر بگیرد. میدانست در چنین روزی فرزندمان به دنیا خواهد آمد. وقتی خبر تولد بچه را شنید، خیلی خوشحال شد. از او پرسیدم: «اوضاع جنگ چطور است؟» محمد با خنده گفت: «عراقیها تا راه آهن رسیدهاند» و بعد خداحافظی کرد.
بعدها از بچههای سپاه خرمشهر شنیدم که وقتی محمد گوشی را میگذارد به آنان میگوید: «من پدر شدم!» و بچههای سپاه در آن شرایط سخت و تلخ به خاطر پدر شدن محمد شادی میکنند. محمد در آن بحبوحه جنگ تا ۳۵ روز به دیدن ما نیامد. در کوران جنگ بود و شب و روز نداشت.خرمشهر بدجوری تهدید شده بود. بالاخره یک روز آمد. محمد نسبت به خانوادهاش خیلی احساس مسئولیت میکرد، ولی همه اینها در برابر کارش کوچک بود.